رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۰۶
سوگل نگاهش را از محل رویش مو تا نوک کفش براقش چرخاند و سپس قری به گردنش داده و با شعف خاصی گفت:
- هیچکس توی این جمع به خوشتیپی تو نیست.
کایان که آماده عصبانیت به دلیل حرفهای فاتح بود با شنیدن حرف سوگل لبخند روی لبش نشست و انگار کاملا خشم را فراموش کرد با دومین تعریف سوگل که گفت:
- تیپت فوقالعاده شده مثل همیشه.
کایان لبخندی زده و همانطور که مقصد نگاهش لبهای سرخ سوگل بود گفت:
- Teşekkür ederim ama bu güzel sözler bana o bilgenin sözlerini unutturmayacak
<<ممنونم ولی این حرفهای قشنگ باعث نمیشه که حرفهای اون مرتیکه رو فراموش کنم.>>
سوگل پوفی کرده و ابرویش را بالا فرستاد و با لبخند گفت:
- چهقدر حساسی!
کایان دستش را به درخت تنومندی که سوگل به آن تکیه داده بودم گرفته و کمی به سوگل نزدیک شد و درحالی که جزء به جزء اعضای صورتش را مینگریست گفت:
- Bak Seogil, yarın onunla hiçbir yere gitmeyeceksin
<<ببین سئوگیل فردا با اون هیچ جا نمیری.>>
سوگل که خود هیچ راضی نبود با فاتح همراه شود اخمیکرده و با لبهای آویزان جواب داد:
- فکر کردی من خودم راضیم که باهاش برم بیرون اونم برای خوردن ناهار؟ ولی دیدی که گفت از بابا اجازه گرفته، اگه پای بابا وسط باشه نمیتونم چیزی بگم.
کایان دستش را مشت کرده و نگاهش را به سمت فاتح که در آن تاریکی لبخند شرورش مشخص بود دوخت به سمت سوگل برگشته و به آرامی و مظلوم اسم سوگل را به زبان آورد:
- سئوگیل !
با شنیدن لحنش لبخند عمیقی روی لبش نشسته و گفت:
- جان؟
کایان هر دو دستش را داخل جیبهایش نهاده و پس از این که نفس عمیقی کشید گفت:
- O halde öğle yemeğini Fatih'le geçireceksen akşam yemeğini de benimle yemelisin!
<<پس اگه قرار باشه ناهار رو پیش فاتح بگذرونی باید شام هم با من باشی اون هم دوتایی!>>
سوگل با تعجب گفت:
- چی میگی کایان مگه میشه؟ مگه نمیدونی عمه خانوم همیشه اصرار داره همه سرشام سر میز حاضر باشن؟ چهطوری باید بریم بیرون؟
کایان لبخندی زده و گفت:
- Bilmiyorum ama dışarı çıkmamız lazım, yoksa odada iki kişilik akşam yemeği yeriz, kabul etmelisin, yoksa Fatih'le çıkmana izin vermem
<<نمیدونم ولی باید بریم بیرون، یا توی اتاق دو نفری شام میخوریم، مجبوری قبول کنی وگرنه نمیذارم با فاتح بری بیرون.
این را گفته و با صدا خندید.>>
کم- کم وقت شام شده و غذاها آماده سرو شدند.
کایان و سوگل که اشتهایی برای خوردن نداشتند کمی خورده و عقب کشیدند، صحبتهای عمه هاریکا و بکتاش با آن نگاههای سرد و بیروح مشکوک میزد اما هرچه که بود مطمئناً درباره این دو صحبت میکردند، فاتح پیروزمندانه کایان را مینگریست و تا لحظه آخر و اتمام مهمانی تمام حواسش به رفتارهای سوگل بود بالاخره مهمانی تمام شده و همه به خانههایشان بازگشتند.
بکتاش درحالی که ماشین را داخل پارکینگ قرار میداد رو به سوگل گفت:
- فکر نکن از تو و کایان غافل شدم هنوز هم باهاش جیک تو جیک بودی.
سوگل وقتی این حرف را شنید با خشم دهانش باز شده و گفت:
- هیچی نمیگم تا ببینم شما چی میخواین بگین، کایان رو بیخیال بشین، شما چرا به جای من تصمیم گرفتین شاید من نمیخواستم با فاتح برم بیرون؟
بکتاش وقتی پررویی سوگل را دید به سمتش برگشته و در حالی که به آسلی اشاره میکرد تا از ماشین پیاده شود گفت:
- مگه دست خودته دختر؟ کی بهتر از فاتح میتونه برای تو هم صحبت خوبی باشه یکم باهاش مهربون باش!
سوگل دندانهایش را روی هم فشرده و دستش را به دستگیره در گرفت میخواست پیاده شود اما با مخالفت راحله روبرو شد که گفت:
- پیاده نشو باهات حرف داریم.
سوگل دستش را مشت کرده و گفت:
- اگه میخواین درباره فاتح و صحبتهای عمو با من حرف بزنید نمیخوام بشنوم، خواهش میکنم راحتم بزارید.
سپس به سرعت از ماشین پیاده شده و به سمت عمارت دوید خیلی میترسید، از روزی میترسید که پدرش به زور او را مثل لقمهای چرب تحویل فاتح دهد و او را بدبخت کند، حتی احساس میکرد که آن روز دور نیست.
سوگل نگاهش را از محل رویش مو تا نوک کفش براقش چرخاند و سپس قری به گردنش داده و با شعف خاصی گفت:
- هیچکس توی این جمع به خوشتیپی تو نیست.
کایان که آماده عصبانیت به دلیل حرفهای فاتح بود با شنیدن حرف سوگل لبخند روی لبش نشست و انگار کاملا خشم را فراموش کرد با دومین تعریف سوگل که گفت:
- تیپت فوقالعاده شده مثل همیشه.
کایان لبخندی زده و همانطور که مقصد نگاهش لبهای سرخ سوگل بود گفت:
- Teşekkür ederim ama bu güzel sözler bana o bilgenin sözlerini unutturmayacak
<<ممنونم ولی این حرفهای قشنگ باعث نمیشه که حرفهای اون مرتیکه رو فراموش کنم.>>
سوگل پوفی کرده و ابرویش را بالا فرستاد و با لبخند گفت:
- چهقدر حساسی!
کایان دستش را به درخت تنومندی که سوگل به آن تکیه داده بودم گرفته و کمی به سوگل نزدیک شد و درحالی که جزء به جزء اعضای صورتش را مینگریست گفت:
- Bak Seogil, yarın onunla hiçbir yere gitmeyeceksin
<<ببین سئوگیل فردا با اون هیچ جا نمیری.>>
سوگل که خود هیچ راضی نبود با فاتح همراه شود اخمیکرده و با لبهای آویزان جواب داد:
- فکر کردی من خودم راضیم که باهاش برم بیرون اونم برای خوردن ناهار؟ ولی دیدی که گفت از بابا اجازه گرفته، اگه پای بابا وسط باشه نمیتونم چیزی بگم.
کایان دستش را مشت کرده و نگاهش را به سمت فاتح که در آن تاریکی لبخند شرورش مشخص بود دوخت به سمت سوگل برگشته و به آرامی و مظلوم اسم سوگل را به زبان آورد:
- سئوگیل !
با شنیدن لحنش لبخند عمیقی روی لبش نشسته و گفت:
- جان؟
کایان هر دو دستش را داخل جیبهایش نهاده و پس از این که نفس عمیقی کشید گفت:
- O halde öğle yemeğini Fatih'le geçireceksen akşam yemeğini de benimle yemelisin!
<<پس اگه قرار باشه ناهار رو پیش فاتح بگذرونی باید شام هم با من باشی اون هم دوتایی!>>
سوگل با تعجب گفت:
- چی میگی کایان مگه میشه؟ مگه نمیدونی عمه خانوم همیشه اصرار داره همه سرشام سر میز حاضر باشن؟ چهطوری باید بریم بیرون؟
کایان لبخندی زده و گفت:
- Bilmiyorum ama dışarı çıkmamız lazım, yoksa odada iki kişilik akşam yemeği yeriz, kabul etmelisin, yoksa Fatih'le çıkmana izin vermem
<<نمیدونم ولی باید بریم بیرون، یا توی اتاق دو نفری شام میخوریم، مجبوری قبول کنی وگرنه نمیذارم با فاتح بری بیرون.
این را گفته و با صدا خندید.>>
کم- کم وقت شام شده و غذاها آماده سرو شدند.
کایان و سوگل که اشتهایی برای خوردن نداشتند کمی خورده و عقب کشیدند، صحبتهای عمه هاریکا و بکتاش با آن نگاههای سرد و بیروح مشکوک میزد اما هرچه که بود مطمئناً درباره این دو صحبت میکردند، فاتح پیروزمندانه کایان را مینگریست و تا لحظه آخر و اتمام مهمانی تمام حواسش به رفتارهای سوگل بود بالاخره مهمانی تمام شده و همه به خانههایشان بازگشتند.
بکتاش درحالی که ماشین را داخل پارکینگ قرار میداد رو به سوگل گفت:
- فکر نکن از تو و کایان غافل شدم هنوز هم باهاش جیک تو جیک بودی.
سوگل وقتی این حرف را شنید با خشم دهانش باز شده و گفت:
- هیچی نمیگم تا ببینم شما چی میخواین بگین، کایان رو بیخیال بشین، شما چرا به جای من تصمیم گرفتین شاید من نمیخواستم با فاتح برم بیرون؟
بکتاش وقتی پررویی سوگل را دید به سمتش برگشته و در حالی که به آسلی اشاره میکرد تا از ماشین پیاده شود گفت:
- مگه دست خودته دختر؟ کی بهتر از فاتح میتونه برای تو هم صحبت خوبی باشه یکم باهاش مهربون باش!
سوگل دندانهایش را روی هم فشرده و دستش را به دستگیره در گرفت میخواست پیاده شود اما با مخالفت راحله روبرو شد که گفت:
- پیاده نشو باهات حرف داریم.
سوگل دستش را مشت کرده و گفت:
- اگه میخواین درباره فاتح و صحبتهای عمو با من حرف بزنید نمیخوام بشنوم، خواهش میکنم راحتم بزارید.
سپس به سرعت از ماشین پیاده شده و به سمت عمارت دوید خیلی میترسید، از روزی میترسید که پدرش به زور او را مثل لقمهای چرب تحویل فاتح دهد و او را بدبخت کند، حتی احساس میکرد که آن روز دور نیست.
۱.۴k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.