مافیای جذاب من پارت ۳۷
خیلی میترسیدم که برم پیشش.
جنی: من میرم ببینم چی شده.*سرد*
رفتم و در زدم و داخل رفتم.
جنی: چیه؟
تهیونگ: نمیخوای هنوز یاد بگیری چجوری باید حرف بزنی؟
جنی:....بله!؟*چشم غره*
تهیونگ: بهتره شد.....خب...در مورد ماموریت بعدی....
جنی: چی!؟؟؟ چرا دست از سرمون ور نمیداری؟ مگه عروسک خیمه شب بازیتم؟ چرا ولمون نمیکنی بریم!؟*داد*
تهیونگ: ساکت!*داد* ولت کنم که بری لوم بدی!؟
جنی: به خدا لوت نمیدم!
تهیونگ: هرچند...الان پلی خودتم گیره. جایی هم برای رفتن نداری. فکر میکنی اون بیرون الان برات امنه؟ فکر میکنی رات میدن توی اون اداره ی پلیس نحس!؟*خونسرد*
جنی:.....*بغض*
گیرم گرفته بود. دلم میخواست زار بزنم. ولی جلوی خودمو میگرفتم. تا وقتی که حس کردم توی بغل یه نفرم. تهیونگ بغلم کرده بود. که دیگه بغضم ترکید. و کلی بغلش گریه کردم.
تهیونگ: ششششش. گریه نکن. آروم باش. باشه باشه. تو میتونی بری. ولی فکر میکنی میتونی به کارت برگردی؟ بعد از این همه مدت انسانیتت میزاره که منو لو بدی؟
جنی:.....رزی....رزی....من...فقط هق برای هق رزی میخوام هق میخوام هق.....*گریه شدید.*
محکم تر بغلم کرد.
جنی: میخوام اون جاش امن باشه. وگرنه مت دیگه تموم شدم. هر بلایی میخوای سرم بیاری به درک. حاضر ولی دردو تحمل کنم. ولی رزی رو توی اون وضع نبینم.
تهیونگ: اون حالش بد نیست. اگه بخوای بری، باشه. برو. ولی میدونم بر میگردین.
جنی: باید با رزی حرف بزنم.
میخواستم برم که نزاشت.
تهیونگ: همین جوری بمون! هنوز حالت خوب نیست.
همون طور موندم. بغلش خیلی خیلی برام گرم بود. حس خوبی داشت. خیلی امن بود. دستاشو روی بازوهام گذاشت و منو از خودش جدا کرد و توی چشمام نگاه کرد.
توی چشمای هم غرق شدیم.
#تهیونگ
دلم نمیخواست از پیشم بره.
از دیشب تا حالا تمام فکر ذکرم شده چهرش، صداش، لبخندش، گرمای وجودش، گریه هاش، دادرش...!!!!! به معنای واقعی عشق، عاشقشم.
تهیونگ:.....
ببخشید دیر شد بچهها
پارت بعدی:
۱۰ لایک
۲۵ کامنت
جنی: من میرم ببینم چی شده.*سرد*
رفتم و در زدم و داخل رفتم.
جنی: چیه؟
تهیونگ: نمیخوای هنوز یاد بگیری چجوری باید حرف بزنی؟
جنی:....بله!؟*چشم غره*
تهیونگ: بهتره شد.....خب...در مورد ماموریت بعدی....
جنی: چی!؟؟؟ چرا دست از سرمون ور نمیداری؟ مگه عروسک خیمه شب بازیتم؟ چرا ولمون نمیکنی بریم!؟*داد*
تهیونگ: ساکت!*داد* ولت کنم که بری لوم بدی!؟
جنی: به خدا لوت نمیدم!
تهیونگ: هرچند...الان پلی خودتم گیره. جایی هم برای رفتن نداری. فکر میکنی اون بیرون الان برات امنه؟ فکر میکنی رات میدن توی اون اداره ی پلیس نحس!؟*خونسرد*
جنی:.....*بغض*
گیرم گرفته بود. دلم میخواست زار بزنم. ولی جلوی خودمو میگرفتم. تا وقتی که حس کردم توی بغل یه نفرم. تهیونگ بغلم کرده بود. که دیگه بغضم ترکید. و کلی بغلش گریه کردم.
تهیونگ: ششششش. گریه نکن. آروم باش. باشه باشه. تو میتونی بری. ولی فکر میکنی میتونی به کارت برگردی؟ بعد از این همه مدت انسانیتت میزاره که منو لو بدی؟
جنی:.....رزی....رزی....من...فقط هق برای هق رزی میخوام هق میخوام هق.....*گریه شدید.*
محکم تر بغلم کرد.
جنی: میخوام اون جاش امن باشه. وگرنه مت دیگه تموم شدم. هر بلایی میخوای سرم بیاری به درک. حاضر ولی دردو تحمل کنم. ولی رزی رو توی اون وضع نبینم.
تهیونگ: اون حالش بد نیست. اگه بخوای بری، باشه. برو. ولی میدونم بر میگردین.
جنی: باید با رزی حرف بزنم.
میخواستم برم که نزاشت.
تهیونگ: همین جوری بمون! هنوز حالت خوب نیست.
همون طور موندم. بغلش خیلی خیلی برام گرم بود. حس خوبی داشت. خیلی امن بود. دستاشو روی بازوهام گذاشت و منو از خودش جدا کرد و توی چشمام نگاه کرد.
توی چشمای هم غرق شدیم.
#تهیونگ
دلم نمیخواست از پیشم بره.
از دیشب تا حالا تمام فکر ذکرم شده چهرش، صداش، لبخندش، گرمای وجودش، گریه هاش، دادرش...!!!!! به معنای واقعی عشق، عاشقشم.
تهیونگ:.....
ببخشید دیر شد بچهها
پارت بعدی:
۱۰ لایک
۲۵ کامنت
۱۲.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.