مافیای جذاب من پارت۳۸
تهیونگ:.....ج...ج..جنی من...*اولش رو با لکنت. بعدش رو سریع.*
جنی: میدونم!
تهیونگ:.....چ....چی؟......یعنی.........تو واقعا میدونستی؟
جنی: آره.....میدونم......تو خیلی سختی کشیدی. میتونم درکت کنم. همه چیز رو لیسا برام توضیح داده.
تهیونگ: مگه لیسا هم میدونه!؟
جنی: خب.....واقعا سوال مسخره ای بود. اون خواهرته! تمام اون زجر هایی که کشیدی رو دیده. معلومه که میدونه چقدر سختی کشیدی!
تهیونگ: تو داری راجب چی حرف میزنی؟*سرد و سوالی*
جنی: مگه منظورت راجب سختی هایی که تو کل این سال ها کشیدی نیست؟
تهیونگ: نه.....ی..ینی...*نفس عمیق* آره.
جنی:...مطمئنی خوبی؟
تهیونگ:.....آره.....آره.
جنی:...ولی این طور به نظر نمیاد¿
تهیونگ: میدونم که تو هیچ علاقه ای به اینجا موندن نداری...نمیخوام به زور مجبورت کنم باهامون باشی. ولی بهش فکر کن.
میخواستم از اونجا برم. برگشتم که برم. ولی تهیونگ دستمو گرفت.
تهیونگ: خواهش میکنم در موردش فکر کن.
بدونه اینکه چیزی بگم به سرعت نور از اونجا رفتم.
رفتم توی اتاق خودم. ولی کسب نبود. یه نگاهی به بیرون انداختم. رفتم اتاق رزی. درو آروم باز کردم و از گوشه ی در یه نگاهی کردم. چیزی که دیدم رو باور نمیکردم. رزی داشت.....یعنی جیمین داشت......وای اینا دارن چیکار میکنن!!! داشتن همو میبوسیدن.
رفتم تو. و درو بدون توجه باز کردم.
جنی: معلوم هست دارین چه غلطی میکنین!!!!*داد عصبی*
جیمین:....تو...تو اینجا چیکار میکنی!؟
جنی: تو نمیتونی از خواهر من سواستفاده کنی!!
رزی: چی میگی اونی. من اونو دوسش دارم.
جنی: ولی فکر میکنی اونم واقعا دوست داره!!!؟
جیمین: معلومه!
#رزی
جنی خیلی عصبی بود.
رزی: جنی.....*لبخند*
جنی: هوففف. خیلی خب. مبارک باشه.*لبخنده*
بالا پایین میپریدم و رفتم بغل جیمین. وقتی لیسا از جیمین بهم گفت، واقعا تازه درک کردم
پارت بعدی:
۲۰ لایک
۳۰ کامنت
جنی: میدونم!
تهیونگ:.....چ....چی؟......یعنی.........تو واقعا میدونستی؟
جنی: آره.....میدونم......تو خیلی سختی کشیدی. میتونم درکت کنم. همه چیز رو لیسا برام توضیح داده.
تهیونگ: مگه لیسا هم میدونه!؟
جنی: خب.....واقعا سوال مسخره ای بود. اون خواهرته! تمام اون زجر هایی که کشیدی رو دیده. معلومه که میدونه چقدر سختی کشیدی!
تهیونگ: تو داری راجب چی حرف میزنی؟*سرد و سوالی*
جنی: مگه منظورت راجب سختی هایی که تو کل این سال ها کشیدی نیست؟
تهیونگ: نه.....ی..ینی...*نفس عمیق* آره.
جنی:...مطمئنی خوبی؟
تهیونگ:.....آره.....آره.
جنی:...ولی این طور به نظر نمیاد¿
تهیونگ: میدونم که تو هیچ علاقه ای به اینجا موندن نداری...نمیخوام به زور مجبورت کنم باهامون باشی. ولی بهش فکر کن.
میخواستم از اونجا برم. برگشتم که برم. ولی تهیونگ دستمو گرفت.
تهیونگ: خواهش میکنم در موردش فکر کن.
بدونه اینکه چیزی بگم به سرعت نور از اونجا رفتم.
رفتم توی اتاق خودم. ولی کسب نبود. یه نگاهی به بیرون انداختم. رفتم اتاق رزی. درو آروم باز کردم و از گوشه ی در یه نگاهی کردم. چیزی که دیدم رو باور نمیکردم. رزی داشت.....یعنی جیمین داشت......وای اینا دارن چیکار میکنن!!! داشتن همو میبوسیدن.
رفتم تو. و درو بدون توجه باز کردم.
جنی: معلوم هست دارین چه غلطی میکنین!!!!*داد عصبی*
جیمین:....تو...تو اینجا چیکار میکنی!؟
جنی: تو نمیتونی از خواهر من سواستفاده کنی!!
رزی: چی میگی اونی. من اونو دوسش دارم.
جنی: ولی فکر میکنی اونم واقعا دوست داره!!!؟
جیمین: معلومه!
#رزی
جنی خیلی عصبی بود.
رزی: جنی.....*لبخند*
جنی: هوففف. خیلی خب. مبارک باشه.*لبخنده*
بالا پایین میپریدم و رفتم بغل جیمین. وقتی لیسا از جیمین بهم گفت، واقعا تازه درک کردم
پارت بعدی:
۲۰ لایک
۳۰ کامنت
۱۸.۵k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.