چند پارتی جنی و تهیونگ پارت۷
بغلم کرد و با هم به سمت آشپزخونه رفتیم.(هارهارهار تصورلتتون رو خراب کردم منحرفین؟ استغفرالله 🤣📿)
[روز بعد]
#تهیونگ
ساعت 8:45
☆
به ساعتم نگاه میکردم.
تهیونگ: بدو جنی لباس پوشیدنت تموم نشد!؟
جنی: چرا اومدم.
(در باز شد گل آمد. هارهارهار)
تهیونگ: این چیه پوشیدی؟
جنی: توی فیلم گیر کردیا! چشه مگه؟
تهیونگ: کل دستات لخته پاهاتم که دیگه....
جنی: اوکی بابا. ولی نترس! اونجا فقط خودمونیم دیگه! منم که همش پیش توم♡
تهیونگ: اوکی ولی اگه از پیشم تکون بخوری دوقلو...
جنی: وای بسه! دیر شد.
دویید از خونه رفت بیرون.
تهیونگ: آخر سر که به فاکت میدم!
(دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. ایهی ایهی ایهی^-^ )
توی مهمونی همش نگاه های اون مردای هوس باز رو روی جنی احساس میکردم.
آخر سرم جنگ شد سرش.
از اونجا زدیم بیرون.
به سمت خونه برگشتیم.
تهیونگ: هه مردک عوضی گوه خورده ازت تعریف کرده!
جنی:..اون...اون نمیخواست کاری کنه.*گریه*
تهیونگ: دیدی داش چجوری نگات میکرد؟
جنی: حق......حق
#جنی
نباید این طوری میشد. بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده کرد و بغلم کرد و به سمت خونه رفتیم.
منو با خودش برد تو اتاق.
خیلی ترسیده بودم.
جنی: خواهش میکنم!!
تهیونگ: میدونی که خیلی دیره!
(توی کامنتا نوشتم)
ساعت 9: 25 صبح
☆
چشمامو کردم که چیزی رو دور کمرم احساس کردم. اون دست تهیونگ بود که دور کمرم حلقه شده بود.
برگشتم سمت صورتش. تا بلند بشه منتظر موندم. مهم نبود چقدر طول بکشه. ولی اون سریع چشماشو باز کرد.
تهیونگ: چطوری بیب؟
جنی: دلم درد میکنه.
تهیونگ: قربون دلت بشم. چیزی نیست خوب میشی....دستشو سمت دلم برد و پاساژش داد.
تهیونگ: میخوای ببریم حموم؟
سر تکون دادم که بغلم کرد و با هم اونجا رفتیم.
[دو هفته بعد]
ساعت 6:00 صبح
حالم بد شد که از خواب پریدم. به سمت دستشویی رفتم که جالب تهوع داشتم....خودمو خالی کردم.
تهیونگ از پشت در، در زد.
تهیونگ: حالت خوبه جنی؟
جنی: اوم.
چند مین بعد اومدم بیرون که تهیونگ منتظرم بود.
تهیونگ: چیشدی یهو؟
جنی: نمیدونم.*بیحال*
تهیونگ: آماده شو بریم دکتر.
[مطب دکتر]
+ خب دیگه چه علائمی داری؟
جنی: بعضی وقتا دلگیره میگیرم...یا بوی بد احساس میکنم. و این طوری حالت تهوع میگیرم.
+خب....همین؟*ذوق*
جنی: بله دیگه.
+میتونین بلند شین از روی تخت.
از روی تخت بلند شدم.
از اون اتاق بیرون اومدیم و کنار تهیونگ نشستم.
تهیونگ: خب خانم دکتر، چی شد؟
+.....
جنی: دکتر؟*دستشو جلوی صورت دکتر تکون داد.*
+ دارم به این فکر میکنم که بچه ی این زوج زیبا قراره چقدر زیبا باشه!
تهیونگ: چ...چی؟*متعجب*
+مبارکتون باشه خانم!شما باردارین!*لبخند*
جنی: من....من..
تهیونگ از روی صندلی پرید بالا.
تهیونگ: یعنی...یعنی من دارم.....دارم پدر میشم؟
[روز بعد]
#تهیونگ
ساعت 8:45
☆
به ساعتم نگاه میکردم.
تهیونگ: بدو جنی لباس پوشیدنت تموم نشد!؟
جنی: چرا اومدم.
(در باز شد گل آمد. هارهارهار)
تهیونگ: این چیه پوشیدی؟
جنی: توی فیلم گیر کردیا! چشه مگه؟
تهیونگ: کل دستات لخته پاهاتم که دیگه....
جنی: اوکی بابا. ولی نترس! اونجا فقط خودمونیم دیگه! منم که همش پیش توم♡
تهیونگ: اوکی ولی اگه از پیشم تکون بخوری دوقلو...
جنی: وای بسه! دیر شد.
دویید از خونه رفت بیرون.
تهیونگ: آخر سر که به فاکت میدم!
(دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. ایهی ایهی ایهی^-^ )
توی مهمونی همش نگاه های اون مردای هوس باز رو روی جنی احساس میکردم.
آخر سرم جنگ شد سرش.
از اونجا زدیم بیرون.
به سمت خونه برگشتیم.
تهیونگ: هه مردک عوضی گوه خورده ازت تعریف کرده!
جنی:..اون...اون نمیخواست کاری کنه.*گریه*
تهیونگ: دیدی داش چجوری نگات میکرد؟
جنی: حق......حق
#جنی
نباید این طوری میشد. بدون اینکه چیزی بگه از ماشین پیاده کرد و بغلم کرد و به سمت خونه رفتیم.
منو با خودش برد تو اتاق.
خیلی ترسیده بودم.
جنی: خواهش میکنم!!
تهیونگ: میدونی که خیلی دیره!
(توی کامنتا نوشتم)
ساعت 9: 25 صبح
☆
چشمامو کردم که چیزی رو دور کمرم احساس کردم. اون دست تهیونگ بود که دور کمرم حلقه شده بود.
برگشتم سمت صورتش. تا بلند بشه منتظر موندم. مهم نبود چقدر طول بکشه. ولی اون سریع چشماشو باز کرد.
تهیونگ: چطوری بیب؟
جنی: دلم درد میکنه.
تهیونگ: قربون دلت بشم. چیزی نیست خوب میشی....دستشو سمت دلم برد و پاساژش داد.
تهیونگ: میخوای ببریم حموم؟
سر تکون دادم که بغلم کرد و با هم اونجا رفتیم.
[دو هفته بعد]
ساعت 6:00 صبح
حالم بد شد که از خواب پریدم. به سمت دستشویی رفتم که جالب تهوع داشتم....خودمو خالی کردم.
تهیونگ از پشت در، در زد.
تهیونگ: حالت خوبه جنی؟
جنی: اوم.
چند مین بعد اومدم بیرون که تهیونگ منتظرم بود.
تهیونگ: چیشدی یهو؟
جنی: نمیدونم.*بیحال*
تهیونگ: آماده شو بریم دکتر.
[مطب دکتر]
+ خب دیگه چه علائمی داری؟
جنی: بعضی وقتا دلگیره میگیرم...یا بوی بد احساس میکنم. و این طوری حالت تهوع میگیرم.
+خب....همین؟*ذوق*
جنی: بله دیگه.
+میتونین بلند شین از روی تخت.
از روی تخت بلند شدم.
از اون اتاق بیرون اومدیم و کنار تهیونگ نشستم.
تهیونگ: خب خانم دکتر، چی شد؟
+.....
جنی: دکتر؟*دستشو جلوی صورت دکتر تکون داد.*
+ دارم به این فکر میکنم که بچه ی این زوج زیبا قراره چقدر زیبا باشه!
تهیونگ: چ...چی؟*متعجب*
+مبارکتون باشه خانم!شما باردارین!*لبخند*
جنی: من....من..
تهیونگ از روی صندلی پرید بالا.
تهیونگ: یعنی...یعنی من دارم.....دارم پدر میشم؟
۱۵.۶k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.