مافیای جذاب من پارت ۶۰
جینا: اوما.....اوما....ابا...ابا...ابا........*با هیجان*(تمام حرفای جینا کیوتم غلط غلوطه)
جنی: اوهوم.*کیوت* این پیش تتو چیکار میکنه مستر تهته؟
تهیونگ: یاااا. من چمیدونم! خودمم همین الان دیدمش.
جنی: تو که گفتی کارت خیلی طول میکشه.
تهیونگ: خب.....الان ناراحتی من زود اومدم؟*یه ابروشو بالا انداخت*
جنی: ما کل ویلا رو گشتیم! جیسو داره سکته میکنه!
تهیونگ: خب پس چرا بچشونو نمیبری پیششون الان؟
جینا: تهته!*خنده*(!!خدااااااا!! من عاشق صدای خنده ی بچه کوشولوهاممممم!!)
جنی: ای خدا(♡~♡)!!!! جوجه! تهته!*تهته رو با اخم گفت.*
تهیونگ: یاااا برا چی میگی تهته!؟
جنی: لیسا هم بهت میگفت تهته.*خنده*
تهیونگ: هی خانم کوچولو!
جنی: یاااااا*عصبی*
تهیونگ: بیحساب شدیم!
یهو جینا دستشو برد سمت من و بعد برد سمت جنی. و گفت:
جینا: تهته! عانوم کوشولو!*کیوووت و خنده*
جنی داشت براش غش میرفت بغلش کرد و چرخوندش.
منم رفتم پیششون.
خیلی حس خوبی داشت.
یه لحظه حس کردم که پدر شدم.....و جنی مادر بچمه....
#جنی
واقعا احساس خوبی داشتم. مخصوصا وقتی تهیونگ یهو بغلم کرد.
همون طوری که جینا بغلم بود، میخواستم بیام پایین که یهو قلبم درد گرفت.
تهیونگ جینا رو بغل کرد و دستمو گرفت و رفتیم پایین.
بچهها تا ما رو دیدن همه پریدن. جیسو جیم پریدن و جیسو جینا رو بغل کرد و اونو توی بغلش فشرد. جین هم جیسو رو بغل کرد.
رزی: وای خدا من! کجا بود جینا!؟
جونگکوک: تهیونگ! تو مگه بیرون نبودی؟
تهیونگ: صبح دوباره برگشتم......ولی همتون خواب بودین.....این پرنسس کوچولو هم نمیدونم چجوری اومد بغل من خوابید!
جیسو: وای مامان مردم!
لیسا: چطوری پیداش کردین؟
جنی: رفتم تو اتاقش دیدم جینا بغل تهیونگه هر جفتشونم خوابن.
لیسا: اوخی♡~♡ ....
فک کردم آپلود شده.....
الان اومدم دیدم نشده وگرنه همون ساعت ۱۰ گذاشته بودم..
جنی: اوهوم.*کیوت* این پیش تتو چیکار میکنه مستر تهته؟
تهیونگ: یاااا. من چمیدونم! خودمم همین الان دیدمش.
جنی: تو که گفتی کارت خیلی طول میکشه.
تهیونگ: خب.....الان ناراحتی من زود اومدم؟*یه ابروشو بالا انداخت*
جنی: ما کل ویلا رو گشتیم! جیسو داره سکته میکنه!
تهیونگ: خب پس چرا بچشونو نمیبری پیششون الان؟
جینا: تهته!*خنده*(!!خدااااااا!! من عاشق صدای خنده ی بچه کوشولوهاممممم!!)
جنی: ای خدا(♡~♡)!!!! جوجه! تهته!*تهته رو با اخم گفت.*
تهیونگ: یاااا برا چی میگی تهته!؟
جنی: لیسا هم بهت میگفت تهته.*خنده*
تهیونگ: هی خانم کوچولو!
جنی: یاااااا*عصبی*
تهیونگ: بیحساب شدیم!
یهو جینا دستشو برد سمت من و بعد برد سمت جنی. و گفت:
جینا: تهته! عانوم کوشولو!*کیوووت و خنده*
جنی داشت براش غش میرفت بغلش کرد و چرخوندش.
منم رفتم پیششون.
خیلی حس خوبی داشت.
یه لحظه حس کردم که پدر شدم.....و جنی مادر بچمه....
#جنی
واقعا احساس خوبی داشتم. مخصوصا وقتی تهیونگ یهو بغلم کرد.
همون طوری که جینا بغلم بود، میخواستم بیام پایین که یهو قلبم درد گرفت.
تهیونگ جینا رو بغل کرد و دستمو گرفت و رفتیم پایین.
بچهها تا ما رو دیدن همه پریدن. جیسو جیم پریدن و جیسو جینا رو بغل کرد و اونو توی بغلش فشرد. جین هم جیسو رو بغل کرد.
رزی: وای خدا من! کجا بود جینا!؟
جونگکوک: تهیونگ! تو مگه بیرون نبودی؟
تهیونگ: صبح دوباره برگشتم......ولی همتون خواب بودین.....این پرنسس کوچولو هم نمیدونم چجوری اومد بغل من خوابید!
جیسو: وای مامان مردم!
لیسا: چطوری پیداش کردین؟
جنی: رفتم تو اتاقش دیدم جینا بغل تهیونگه هر جفتشونم خوابن.
لیسا: اوخی♡~♡ ....
فک کردم آپلود شده.....
الان اومدم دیدم نشده وگرنه همون ساعت ۱۰ گذاشته بودم..
۱۳.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.