rejectedp32
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
همینطور که به تکیه گاه صندلی ماشین تکیه داده بود، پلکاشو روی هم گذاشت.
تمام فکر و ذکرش بورام بود...تمام وجودش الان پیش اون بود و همین باعث شد که اصلا متوجه ی فردی سیاه پوش که وارد کارگاه شد ، نشه.
.
سوبین : لطفاً.....منو ببخش....
همینطور که اشک میریخت تقاضای بخشش میکرد و جونگین با حس غمی نگاهش میکرد
سوبین : قول میدم...عوض بشم
جونگین نفس عمیقی کشید و آروم به سمت جسم ضعیف پسرک رفت .
زانو هاش رو کمی خم کرد و دستش رو آروم روی شونه ی پسر گذاشت
سوبین با تعجب به چشمای جونگین خیره شد
جونگین: میبخشمت.....
سوبین دوباره اشک توی چشماش جمع شد و خودش رو توی بغل جونگین انداخت و شروع کرد به گریه کردن
سوبین : متاسفم..... متاسفم....من خیلی وحشتناک بودم.....منو....ببخش
جونگین آروم به پشت پسرک زد و لبخندی کمرنگ روی لبش نمایان شد
جونگین: اشکال نداره....من....بخشیدمت
جونگین آروم دست سوبین رو گرفت و کمکش کرد تا بلند بشه و خودش هم باهاش از جاش بلند شد
جونگین: دیگه نگران نباش....حالا هم برو
سوبین لبخندی زد
سوبین : واقعاً...منو بخشیدی ؟
جونگین آروم سرش رو تکون داد
جونگین: اینکه تو تغییر کردی.....همین مهمه
سوبین لبخندی زد و آروم سرش رو تکون داد...
سرش رو برگردوند و میخواست به سمت در خروجی بره که با دیدن فردی که با اسلحه سمت در ایستاده متوقف شد..
هر دو با شوک به مردی که تمام صورتش رو پوشونده بودن نگاه میکردن....
جونگین: تو دیگه کی هستی ؟
جونگین با عصبانیت پرسید که مرد دستش رو بیشتر از قبل روی ماشه کشید.
جونگین شونه ی سوبین رو که جلوش ایستاده بود رو گرفت و اونو کمی به عقب کشید و به چشماش مرد خیره شد
جونگین: دارم میگم تو از کدوم گوری اومدییییی؟
فریادی زد که باعث شد حتی هیونجین هم از بیرون صدا رو بشنوه
مرد یک قدم جلو تر اومد و بدون گفتن کلمه ای دیگه،........... ماشه رو کشید
#فیکشن
#هیونجین
همینطور که به تکیه گاه صندلی ماشین تکیه داده بود، پلکاشو روی هم گذاشت.
تمام فکر و ذکرش بورام بود...تمام وجودش الان پیش اون بود و همین باعث شد که اصلا متوجه ی فردی سیاه پوش که وارد کارگاه شد ، نشه.
.
سوبین : لطفاً.....منو ببخش....
همینطور که اشک میریخت تقاضای بخشش میکرد و جونگین با حس غمی نگاهش میکرد
سوبین : قول میدم...عوض بشم
جونگین نفس عمیقی کشید و آروم به سمت جسم ضعیف پسرک رفت .
زانو هاش رو کمی خم کرد و دستش رو آروم روی شونه ی پسر گذاشت
سوبین با تعجب به چشمای جونگین خیره شد
جونگین: میبخشمت.....
سوبین دوباره اشک توی چشماش جمع شد و خودش رو توی بغل جونگین انداخت و شروع کرد به گریه کردن
سوبین : متاسفم..... متاسفم....من خیلی وحشتناک بودم.....منو....ببخش
جونگین آروم به پشت پسرک زد و لبخندی کمرنگ روی لبش نمایان شد
جونگین: اشکال نداره....من....بخشیدمت
جونگین آروم دست سوبین رو گرفت و کمکش کرد تا بلند بشه و خودش هم باهاش از جاش بلند شد
جونگین: دیگه نگران نباش....حالا هم برو
سوبین لبخندی زد
سوبین : واقعاً...منو بخشیدی ؟
جونگین آروم سرش رو تکون داد
جونگین: اینکه تو تغییر کردی.....همین مهمه
سوبین لبخندی زد و آروم سرش رو تکون داد...
سرش رو برگردوند و میخواست به سمت در خروجی بره که با دیدن فردی که با اسلحه سمت در ایستاده متوقف شد..
هر دو با شوک به مردی که تمام صورتش رو پوشونده بودن نگاه میکردن....
جونگین: تو دیگه کی هستی ؟
جونگین با عصبانیت پرسید که مرد دستش رو بیشتر از قبل روی ماشه کشید.
جونگین شونه ی سوبین رو که جلوش ایستاده بود رو گرفت و اونو کمی به عقب کشید و به چشماش مرد خیره شد
جونگین: دارم میگم تو از کدوم گوری اومدییییی؟
فریادی زد که باعث شد حتی هیونجین هم از بیرون صدا رو بشنوه
مرد یک قدم جلو تر اومد و بدون گفتن کلمه ای دیگه،........... ماشه رو کشید
۱۵.۲k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.