rejected p19
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
جونگین: چطور پیش رفت ؟
همینطور که روی صندلی نشسته بود پرسید
÷ فکر کنم نقشتون جواب داده باشه
پسر پوزخندی زد
جونگین: دلم میخواد قیافشو توی اون لحظه ببینم.
پسرک هم همراهش پوزخندی سر داد
÷ نگران نباشید قربان........مثل یک موش کوچولو که توی طعمه گیر افتاده باشه......ترسیده بود
.
نگاهمو به ساعت روی دیوار دادم....۱۱ شب رو نشون می داد......همه از جمله خانوم شیم و سوبین خواب بودن و دوباره مثل همون شب هیچ کس جز من توی عمارت نبود........همینطور داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم که با باز شدن در حواسم پرت شد و به در خیره شدم......
هیونجین لنگ لنگ و و با چشمای خمار به سمتم میومد و باعث شد بترسم.....اون مست بود.
+ ا....آقای.......هو
بهم فوقالعاده نزدیک شده بود و انگشتشو روی دهنم گذاشت
_ شش......چیزی نگو
با چشمای خمار به تمام اجزای صورتم نگاه میکرد.
ترسیده بودم و نمیدونستم چطور باید از خودم دورش کنم و الان کاملاً منو به کابینت چسبونده بود و نگاهم میکرد و من هیچ راه فراری نداشتم.
_ هنوز هم مثل قبل خوشگلی
از حرفش تعجب کردم و چشمای گشاد شدمو بهش دادم
+ چ.....چی؟
همینطور که خمار بی حس بهم نگاه میکرد جواب داد
_ دلم میخواد فکر کنم تو اون نیستی
حرفاش گیجم کرده بود.....دستاش رو روی کمرم میکشید و منو بیشتر به خودش نزدیک میکرد
_ ولی........
سرش رو به سمت گوشم اورد به طوری که کاملاً بوی عطر تلخ و الکل به مشامم میرسید......
_ زیادی شبیهشی
نگاهشو دوباره با همون چشمای خمار قبل به من داد و صورتم رو توی دستاش گرفت......
_ میدونی چقدر جلوی خودم رو گرفتم؟
هیچی از حرفاش متوجه نمیشدم و فقط با چشمای گشاد بهش خیره بودم..............
_ آه.......میخوام حسش کنم
صورتم رو با قدرت بیشتری توی دستش فشار داد به طوری که آهی از درد کشیدم اما با یک لحظه فرود اومدن جسمی نرم روی لبام....چشمام دو برابر گشاد شد.......
هیونجین لبای طعم الکلشو روی لبام گذاشته بود و حرکتشون میداد......
دستاشو آروم از روی صورتم برداشت و به کمرم فشار آورد و همینطور که منو با تمام وجودش میبوسید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد.....
شدت بوسه رو بیشتر و بیشتر کرده بود.......نمیتونستم باهاش وقاومت نکنم و اون منو مجبور به همراهی کرده بود......وحشیانه شکار میکرد...... این اولین بوسه ی ما بود........حتی با اینکه هیونجین مدتها پیش ،عاشق و شیفته ی هیولایی مثل من شده بود.....ولی بازم هیچ وقت......هرگز بهش اجازه ی بوسیدنم رو نداده بودم.........
منو بیشتر به خودش چسبونده بود و آروم پهلوهام رو گرفت و بلدم کرد و روی کانتر آشپزخونه قرار داد و با شدت بیشتری شروع به جست و جو لب هام و زبونم کرد.
منم دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم آروم چشمامو بستم و توی این لذت هر چند اشتباه....غرق شدم
#فیکشن
#هیونجین
جونگین: چطور پیش رفت ؟
همینطور که روی صندلی نشسته بود پرسید
÷ فکر کنم نقشتون جواب داده باشه
پسر پوزخندی زد
جونگین: دلم میخواد قیافشو توی اون لحظه ببینم.
پسرک هم همراهش پوزخندی سر داد
÷ نگران نباشید قربان........مثل یک موش کوچولو که توی طعمه گیر افتاده باشه......ترسیده بود
.
نگاهمو به ساعت روی دیوار دادم....۱۱ شب رو نشون می داد......همه از جمله خانوم شیم و سوبین خواب بودن و دوباره مثل همون شب هیچ کس جز من توی عمارت نبود........همینطور داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم که با باز شدن در حواسم پرت شد و به در خیره شدم......
هیونجین لنگ لنگ و و با چشمای خمار به سمتم میومد و باعث شد بترسم.....اون مست بود.
+ ا....آقای.......هو
بهم فوقالعاده نزدیک شده بود و انگشتشو روی دهنم گذاشت
_ شش......چیزی نگو
با چشمای خمار به تمام اجزای صورتم نگاه میکرد.
ترسیده بودم و نمیدونستم چطور باید از خودم دورش کنم و الان کاملاً منو به کابینت چسبونده بود و نگاهم میکرد و من هیچ راه فراری نداشتم.
_ هنوز هم مثل قبل خوشگلی
از حرفش تعجب کردم و چشمای گشاد شدمو بهش دادم
+ چ.....چی؟
همینطور که خمار بی حس بهم نگاه میکرد جواب داد
_ دلم میخواد فکر کنم تو اون نیستی
حرفاش گیجم کرده بود.....دستاش رو روی کمرم میکشید و منو بیشتر به خودش نزدیک میکرد
_ ولی........
سرش رو به سمت گوشم اورد به طوری که کاملاً بوی عطر تلخ و الکل به مشامم میرسید......
_ زیادی شبیهشی
نگاهشو دوباره با همون چشمای خمار قبل به من داد و صورتم رو توی دستاش گرفت......
_ میدونی چقدر جلوی خودم رو گرفتم؟
هیچی از حرفاش متوجه نمیشدم و فقط با چشمای گشاد بهش خیره بودم..............
_ آه.......میخوام حسش کنم
صورتم رو با قدرت بیشتری توی دستش فشار داد به طوری که آهی از درد کشیدم اما با یک لحظه فرود اومدن جسمی نرم روی لبام....چشمام دو برابر گشاد شد.......
هیونجین لبای طعم الکلشو روی لبام گذاشته بود و حرکتشون میداد......
دستاشو آروم از روی صورتم برداشت و به کمرم فشار آورد و همینطور که منو با تمام وجودش میبوسید و بدنشو به بدنم نزدیک تر کرد.....
شدت بوسه رو بیشتر و بیشتر کرده بود.......نمیتونستم باهاش وقاومت نکنم و اون منو مجبور به همراهی کرده بود......وحشیانه شکار میکرد...... این اولین بوسه ی ما بود........حتی با اینکه هیونجین مدتها پیش ،عاشق و شیفته ی هیولایی مثل من شده بود.....ولی بازم هیچ وقت......هرگز بهش اجازه ی بوسیدنم رو نداده بودم.........
منو بیشتر به خودش چسبونده بود و آروم پهلوهام رو گرفت و بلدم کرد و روی کانتر آشپزخونه قرار داد و با شدت بیشتری شروع به جست و جو لب هام و زبونم کرد.
منم دستامو دور گردنش حلقه کردم و آروم آروم چشمامو بستم و توی این لذت هر چند اشتباه....غرق شدم
۱۱.۸k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.