rejected p18
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
÷ هی این پسر رو نگاه کنید
÷ چطوری به خودت جرعت دادی دوباره به اینجا بیای
دستاشو با عصبانیت مشت کرد و تمام سعیشو برای اینکه یک وقت یه سمت پسر حمله ور نشه و تا میخوره نزنتش....میکرد.
نفس عمیقی کشید و خواست از کنارش رد بشه اما با گذاشته شدن دستی روی شونش و بعد از چند لحظه کشیده شدنش توسط همون فرد، به زمین افتاد.
÷ آه.....خدای من.........انداختمت
با لحنی طعنه آمیز لب زد و بعد شروع کرد به خندیدن.
سرش رو بالا گرفت و با نفرت به چشمای پسرک هیکلی و چاق رو به روش خیره شد
سوبین: تو ازم چی میخوای؟
پسر با لبخندی چندش آور نگاهشو به پسرکی که روی زمین نشسته بود داد
÷ هیچی.......فقط.....زیادی آدم نچسبی هستی.
با شنیدن این جمله از طرف پسر چشماش گشاد شد.....خیلی براش آشنا بود.....
وقتی به خودش اومد فهمید پسر از اونجا رفته پس دستش رو به زمین تکیه داد و خودش رو بلند کرد....هنوز هم توی فکر جمله ای بود که از طرف اون مرد شنیده بود و این بدجوری بهش حس عجیبی میداد
(فلش بک)
پسر رو محکم به زمین هل داد و مشت محکمی توی صورتش خالی کرد که باعث شد خون تمام اطراف دهنش رو بگیره.
سرشو پایین انداخت و مقداری خونی که توی دهنش جمع شده بود رو به بیرون تف کرد
سوبین : آه.......میبینم جدیداً زیادی حاضر جوابی میکنی
پسر که حالا دوباره اشک توی چشماش جمع شده بود با خشمی همراه بغض چشماشو به پسر داد
جونگین: چرا؟......چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
با دست خونیش به سمت قطره ی اشکی که از چشمش چکید رفت و پاکش کرد
جونگین : مگه چی کارت کردم ؟
پسرک پوزخندی زد و لگدی محکم نسار شونه های ظریف پسرک کرد که باعث شد دوباره روی زمینی خم بشه و از درد ناله کنه
سوبین : هیچی........فقط خیلی نچسبی
(پایان فلش بک)
هنوز کلی سوال در حال رژه رفتن توی سرم بودن و این بیشتر از هر لحظه ی دیگه ای داشت دیوونم میکرد.....سرم بخاطر این همه فکر و استرس و از همه بدتر افکار مربوط به اتفاق اون شب هم داشت این سردرد لعنتیم رو بیشتر و بیشتر از قبل میکرد.
با استرس به ساعت گوشه ی اتاق نگاهی انداختم.....هنوز ۳ ظهر رو نشون میداد
+ آه.....این لعنتی چرا نمیگذره
نفس عمیقی کشیم.....
+ آروم باش.....آروم باش دختر
خودم رو به سمت مبل کشوندم و جسم خستمو روی پهن کردم
به سقف خیره شدم و با افکارم که همشون اسم هیونجین مثل یک شعار داشت تکرار میشد، سر کردم.
+ چرا از ذهنم بیرون نمیری؟.............نکنه همه ی اینا بخشی از مجازاتمه.......
نفس عمیقی کشیدم و آروم چشمامو روی هم گذاشتم
+ چی میشد.......اگر میتونستم با تمام وجودم بغلت کنم و ازت معذرت بخوام
اشک های جمع شدم آروم از زیر پلک های بستم شروع به جاری شدن کرد.
+ چی میشد اگه........همون زمان بهت عشق میورزیدم؟
+ یعنی بازم به همچین آدمی تبدیل میشدی ؟
#فیکشن
#هیونجین
÷ هی این پسر رو نگاه کنید
÷ چطوری به خودت جرعت دادی دوباره به اینجا بیای
دستاشو با عصبانیت مشت کرد و تمام سعیشو برای اینکه یک وقت یه سمت پسر حمله ور نشه و تا میخوره نزنتش....میکرد.
نفس عمیقی کشید و خواست از کنارش رد بشه اما با گذاشته شدن دستی روی شونش و بعد از چند لحظه کشیده شدنش توسط همون فرد، به زمین افتاد.
÷ آه.....خدای من.........انداختمت
با لحنی طعنه آمیز لب زد و بعد شروع کرد به خندیدن.
سرش رو بالا گرفت و با نفرت به چشمای پسرک هیکلی و چاق رو به روش خیره شد
سوبین: تو ازم چی میخوای؟
پسر با لبخندی چندش آور نگاهشو به پسرکی که روی زمین نشسته بود داد
÷ هیچی.......فقط.....زیادی آدم نچسبی هستی.
با شنیدن این جمله از طرف پسر چشماش گشاد شد.....خیلی براش آشنا بود.....
وقتی به خودش اومد فهمید پسر از اونجا رفته پس دستش رو به زمین تکیه داد و خودش رو بلند کرد....هنوز هم توی فکر جمله ای بود که از طرف اون مرد شنیده بود و این بدجوری بهش حس عجیبی میداد
(فلش بک)
پسر رو محکم به زمین هل داد و مشت محکمی توی صورتش خالی کرد که باعث شد خون تمام اطراف دهنش رو بگیره.
سرشو پایین انداخت و مقداری خونی که توی دهنش جمع شده بود رو به بیرون تف کرد
سوبین : آه.......میبینم جدیداً زیادی حاضر جوابی میکنی
پسر که حالا دوباره اشک توی چشماش جمع شده بود با خشمی همراه بغض چشماشو به پسر داد
جونگین: چرا؟......چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
با دست خونیش به سمت قطره ی اشکی که از چشمش چکید رفت و پاکش کرد
جونگین : مگه چی کارت کردم ؟
پسرک پوزخندی زد و لگدی محکم نسار شونه های ظریف پسرک کرد که باعث شد دوباره روی زمینی خم بشه و از درد ناله کنه
سوبین : هیچی........فقط خیلی نچسبی
(پایان فلش بک)
هنوز کلی سوال در حال رژه رفتن توی سرم بودن و این بیشتر از هر لحظه ی دیگه ای داشت دیوونم میکرد.....سرم بخاطر این همه فکر و استرس و از همه بدتر افکار مربوط به اتفاق اون شب هم داشت این سردرد لعنتیم رو بیشتر و بیشتر از قبل میکرد.
با استرس به ساعت گوشه ی اتاق نگاهی انداختم.....هنوز ۳ ظهر رو نشون میداد
+ آه.....این لعنتی چرا نمیگذره
نفس عمیقی کشیم.....
+ آروم باش.....آروم باش دختر
خودم رو به سمت مبل کشوندم و جسم خستمو روی پهن کردم
به سقف خیره شدم و با افکارم که همشون اسم هیونجین مثل یک شعار داشت تکرار میشد، سر کردم.
+ چرا از ذهنم بیرون نمیری؟.............نکنه همه ی اینا بخشی از مجازاتمه.......
نفس عمیقی کشیدم و آروم چشمامو روی هم گذاشتم
+ چی میشد.......اگر میتونستم با تمام وجودم بغلت کنم و ازت معذرت بخوام
اشک های جمع شدم آروم از زیر پلک های بستم شروع به جاری شدن کرد.
+ چی میشد اگه........همون زمان بهت عشق میورزیدم؟
+ یعنی بازم به همچین آدمی تبدیل میشدی ؟
۱۱.۱k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.