چشمان خمار تو پارت هفده
#_چشمان_خمار_تو #پارت_هفده
+ممنونم..واقعا ممنونم..اه..*سرفه+گریه
_تموم شد...هیچی نیست..من اینجام...
دختر از ترسیدن دیدن یهویی پدر ناتنیش اونم اینطوری گریه میکرد...از تنها بودن میترسید...دوست نداشت زندگیش برای بار سوم نابود شه...
مرد تکونی خورد و نشست..دختر پشت جونگکوک ایستاد و از پشت تیشرتشو چنگ زد...
+بگو...هق...سمت من نیاد...من با اون نمیرم!
مرد چشماشو مالید و ایستاد..تلو تلو میخورد...دستشو به پشت سرش کشید و نگاهش کرد...خونی شده بود...یه قدم نزدیک جونگکوک شد و جونگکوک یه قدم عقب رفت...
مرد دوباره چشماشو مالید و بعد از قهقهه زدن لب زد:
_چه..حلال زاده آقای جئون...
اون مرد...مگه..کره ای هم بلد بود؟؟
+میلر!..ت..تو..دیوونه شدی؟؟
_مشت سنگینی داری جئون...بابات میدونه؟؟
دختر هر لحظه از حرف های جونگکوک و پدر ناتنیش میترسید که بلایی سر خودش اون پسر غریبه بیاره..
جونگکوک مشت ترسیده دختر رو از تیشرتش جدا کرد و اونو به عقب هل داد و خودش قدمی جلو رفت...
نمیدونست چرا اینو میگه بنظرش مسخره میومد ولی..
_ت..تو.."شیم سوریون" رو کشتی؟؟
مرد خنده احمقانه ای کرد و جدی غرید!
+عه...تهمت میزنی؟....بیا اینجا تولههههه!
دختر ترسیده عقب تر رفت و از جونگکوک خواست فرار کنه اما این کارش مرد رو اعصبانی تر کرده بود...
_به پدرم دروغ گفتی..که زن و بچه نداری...و با کلی پول اومدی و روی شرکت سرمایه گذاری کردی!..چطوری اون همه پول رو به گفتهی خودت پس انداز کردی؟؟
+دهن گشادتو ببند! عراجیف نباف..عاه...سرم..باید جبران کنم نه؟
با لکنت و استرس لب زد..
_این...ببچه رو چیکار داری؟؟
مرد جلو تر اومد..
_نیا جلو...تو...تو...روانی!
+دختر اون زنیکه...به تو ربطی نداره!
_زنیکه...شیم سوریون؟
مرد بلند خندید...
_پشت ی مرده اینجوری حرف میزنی؟
+آه...فاک..بد جور داغم جئون؛
چند قدم جلو اومد...تلو تلو میخورد..زخم دست جونگکوک آتیش گرفته بود...
صدای جیغ و گریه دختر زیاد شده بود...
مرد مشتی توی صورت کوک پایین آورد و لب کوک رو پاره کرد...دختر جیغی کشید...
کوک بلافاصله لگدی جای حساس مرد زد و اون رو به جنون کشوند..
جونگکوک از درد لب خونیش ناله ای سر داد و به دخترک نگاهی دوخت...
❌اصکی ممنوع❌
+ممنونم..واقعا ممنونم..اه..*سرفه+گریه
_تموم شد...هیچی نیست..من اینجام...
دختر از ترسیدن دیدن یهویی پدر ناتنیش اونم اینطوری گریه میکرد...از تنها بودن میترسید...دوست نداشت زندگیش برای بار سوم نابود شه...
مرد تکونی خورد و نشست..دختر پشت جونگکوک ایستاد و از پشت تیشرتشو چنگ زد...
+بگو...هق...سمت من نیاد...من با اون نمیرم!
مرد چشماشو مالید و ایستاد..تلو تلو میخورد...دستشو به پشت سرش کشید و نگاهش کرد...خونی شده بود...یه قدم نزدیک جونگکوک شد و جونگکوک یه قدم عقب رفت...
مرد دوباره چشماشو مالید و بعد از قهقهه زدن لب زد:
_چه..حلال زاده آقای جئون...
اون مرد...مگه..کره ای هم بلد بود؟؟
+میلر!..ت..تو..دیوونه شدی؟؟
_مشت سنگینی داری جئون...بابات میدونه؟؟
دختر هر لحظه از حرف های جونگکوک و پدر ناتنیش میترسید که بلایی سر خودش اون پسر غریبه بیاره..
جونگکوک مشت ترسیده دختر رو از تیشرتش جدا کرد و اونو به عقب هل داد و خودش قدمی جلو رفت...
نمیدونست چرا اینو میگه بنظرش مسخره میومد ولی..
_ت..تو.."شیم سوریون" رو کشتی؟؟
مرد خنده احمقانه ای کرد و جدی غرید!
+عه...تهمت میزنی؟....بیا اینجا تولههههه!
دختر ترسیده عقب تر رفت و از جونگکوک خواست فرار کنه اما این کارش مرد رو اعصبانی تر کرده بود...
_به پدرم دروغ گفتی..که زن و بچه نداری...و با کلی پول اومدی و روی شرکت سرمایه گذاری کردی!..چطوری اون همه پول رو به گفتهی خودت پس انداز کردی؟؟
+دهن گشادتو ببند! عراجیف نباف..عاه...سرم..باید جبران کنم نه؟
با لکنت و استرس لب زد..
_این...ببچه رو چیکار داری؟؟
مرد جلو تر اومد..
_نیا جلو...تو...تو...روانی!
+دختر اون زنیکه...به تو ربطی نداره!
_زنیکه...شیم سوریون؟
مرد بلند خندید...
_پشت ی مرده اینجوری حرف میزنی؟
+آه...فاک..بد جور داغم جئون؛
چند قدم جلو اومد...تلو تلو میخورد..زخم دست جونگکوک آتیش گرفته بود...
صدای جیغ و گریه دختر زیاد شده بود...
مرد مشتی توی صورت کوک پایین آورد و لب کوک رو پاره کرد...دختر جیغی کشید...
کوک بلافاصله لگدی جای حساس مرد زد و اون رو به جنون کشوند..
جونگکوک از درد لب خونیش ناله ای سر داد و به دخترک نگاهی دوخت...
❌اصکی ممنوع❌
۱۱.۰k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.