پارت3
#پارت3
رمان عشق زوری💔
تقریبا روبه روم بود که یهو نفهمیدم چیشد چشام سیاهی رفت و خاموشی مطلق🌚
ارسلان: دختره روبه روم بود که یهو داشت میفتاد که گرفتمش بغلش کردم
نازنین خانومممم؟!
نازنین(همون زن مسن): بله اقا چیشدههه
ارسلان: نمیدونم سریع زنگ بزن دکتر بدووووو
نازنین: چشم اقا
سریع زنگ زدم دکتر شخصی اقا ارسلان تا بیاد
ارسلان: بغلش کردم و بردمش اتاق خدم و گذاشتمش روی تختم و همینجور نکاش میکردم
که دکتر اومد و معابنش کرد
دکتر: اقا ارسلان حالش خوبه فقط استرس داشته واسه همینه
ارسلان: بله موقعی هم که بعلش کردم دستاش یخ بود
دکتر: بله خب من میرم به زودی به هوش میان
ارسلان: باشه ممنون حدافظ
دکتر رف یکم نگاش کردم خشگل بود و مظلوم رفتم پایین یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم
تقربیا ساعت 9 شب بود گشنم بود نازنین خانوم سفره رو چید و نشستم داشتم میخوردم
نیکا: بیدار شدم همه چی یادم اومد رفتم پایین دیدم یه پسر پشتش به منه نشسته و غذا میخوره
نازنین: سلام خانوم حالتون خوبه
نیکا: سلام اره خوبم
ارسلان: فهمیدم به هوش اومده
نازنین خانوم واسش غذا ریخت و گذاشت روبه روی من اونم نشست
خوبی؟!
نیکا: خوبم ممنون
ارسلان:...
غذامو خوردم و رغتم بخابم و به نازنین خانوم گفتم اتاقشو نشون بده
اونم تاکید کرد و رفتم بخابم
نیکا: غذامو خوردم بلند شدم نازنین خانومم اتاقمو نشون داد منم رفتم و خابیدم
صبح...
بچه ها25 تا کامنت بزارین میدونم کمه میخام برم عید دیدنی ببخشید 🤒💜
ولی یکم بگذره کلی پارت میزارم😉💜
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس
رمان عشق زوری💔
تقریبا روبه روم بود که یهو نفهمیدم چیشد چشام سیاهی رفت و خاموشی مطلق🌚
ارسلان: دختره روبه روم بود که یهو داشت میفتاد که گرفتمش بغلش کردم
نازنین خانومممم؟!
نازنین(همون زن مسن): بله اقا چیشدههه
ارسلان: نمیدونم سریع زنگ بزن دکتر بدووووو
نازنین: چشم اقا
سریع زنگ زدم دکتر شخصی اقا ارسلان تا بیاد
ارسلان: بغلش کردم و بردمش اتاق خدم و گذاشتمش روی تختم و همینجور نکاش میکردم
که دکتر اومد و معابنش کرد
دکتر: اقا ارسلان حالش خوبه فقط استرس داشته واسه همینه
ارسلان: بله موقعی هم که بعلش کردم دستاش یخ بود
دکتر: بله خب من میرم به زودی به هوش میان
ارسلان: باشه ممنون حدافظ
دکتر رف یکم نگاش کردم خشگل بود و مظلوم رفتم پایین یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم
تقربیا ساعت 9 شب بود گشنم بود نازنین خانوم سفره رو چید و نشستم داشتم میخوردم
نیکا: بیدار شدم همه چی یادم اومد رفتم پایین دیدم یه پسر پشتش به منه نشسته و غذا میخوره
نازنین: سلام خانوم حالتون خوبه
نیکا: سلام اره خوبم
ارسلان: فهمیدم به هوش اومده
نازنین خانوم واسش غذا ریخت و گذاشت روبه روی من اونم نشست
خوبی؟!
نیکا: خوبم ممنون
ارسلان:...
غذامو خوردم و رغتم بخابم و به نازنین خانوم گفتم اتاقشو نشون بده
اونم تاکید کرد و رفتم بخابم
نیکا: غذامو خوردم بلند شدم نازنین خانومم اتاقمو نشون داد منم رفتم و خابیدم
صبح...
بچه ها25 تا کامنت بزارین میدونم کمه میخام برم عید دیدنی ببخشید 🤒💜
ولی یکم بگذره کلی پارت میزارم😉💜
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس
۱۶.۰k
۰۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.