پارت4
#پارت4
رمان عشق زوری💔
منم رفتم و خابیدم
صبح بیدار شدم ساعت 9 بود دیدم پسره داره صبحانه میخوره رفتم نشستم و خوردم
ارسلان: بهتری
نیکا: فقط به خاطر استرس بود خوبم
ارسلان: خب اسمت چیه یکم از خودت بگو
نیکا: نیکام 18 سالمه
ارسلان: منم ارسلانم 22 سالمه
نیکا: خش
ارسلان: خش تر
نیکا:...
ارسلان: من میرم خونه مامانم اینا
نیکا:...
امیر(بابای نیکا): نیکاااا چرا رف اخه من خونه اون کثافتو از کجا پیدا کنم
خاموشی مطلق 🌚
فاطمه: امیررررررر بیدار شو
رفتن بیمارستان😐😂(عجب رسمیه رسم زمونه قصه ی برگ و باد خزونه😂😂)
نیکا: رفت منم موندم و نازنین
نازنین: نیکا خانوم امروز من میرم دیگه شما میمونین و اقا ارسلان امید وارم خشبخت بشین هر چند که اجباری بود
نیکا: ممنون🙂💔
نازینم رف و من موندم
ساعت 4 عصر🌚
ارسلان: رفتم خونه مامانم اینا گفتن که یه جشن کوچیک بگیریم و فردا نیکا رو ببرم خونه مامانم اینا تا هم اشنا بشن و هم ارایشگر بیاد و اماده بشن برای عروسی
بابام همه چیو ردیف کرد
ارسلان: نیکا
نیکا: بله
ارسلان: ماجرا رو گف) خب فردا ساعت 8 بیدار باش
نیکا: باش
یکم همینطوری گذشت تا اینکه شب شد و شام خوردیم و رفتم اتاقم اونم رف اتاقش
رفتم تو فکر که پسره داره نشون میده که اذیتم نمیکنه
خوبه بازم:))))
با همین فکرا خابم برد
صبح ساعت 9:
نیکا: خاب بودم که....
خب 30تا کامنت مهمون داریم عیده شماهم کار دارین بای😉💜
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس
رمان عشق زوری💔
منم رفتم و خابیدم
صبح بیدار شدم ساعت 9 بود دیدم پسره داره صبحانه میخوره رفتم نشستم و خوردم
ارسلان: بهتری
نیکا: فقط به خاطر استرس بود خوبم
ارسلان: خب اسمت چیه یکم از خودت بگو
نیکا: نیکام 18 سالمه
ارسلان: منم ارسلانم 22 سالمه
نیکا: خش
ارسلان: خش تر
نیکا:...
ارسلان: من میرم خونه مامانم اینا
نیکا:...
امیر(بابای نیکا): نیکاااا چرا رف اخه من خونه اون کثافتو از کجا پیدا کنم
خاموشی مطلق 🌚
فاطمه: امیررررررر بیدار شو
رفتن بیمارستان😐😂(عجب رسمیه رسم زمونه قصه ی برگ و باد خزونه😂😂)
نیکا: رفت منم موندم و نازنین
نازنین: نیکا خانوم امروز من میرم دیگه شما میمونین و اقا ارسلان امید وارم خشبخت بشین هر چند که اجباری بود
نیکا: ممنون🙂💔
نازینم رف و من موندم
ساعت 4 عصر🌚
ارسلان: رفتم خونه مامانم اینا گفتن که یه جشن کوچیک بگیریم و فردا نیکا رو ببرم خونه مامانم اینا تا هم اشنا بشن و هم ارایشگر بیاد و اماده بشن برای عروسی
بابام همه چیو ردیف کرد
ارسلان: نیکا
نیکا: بله
ارسلان: ماجرا رو گف) خب فردا ساعت 8 بیدار باش
نیکا: باش
یکم همینطوری گذشت تا اینکه شب شد و شام خوردیم و رفتم اتاقم اونم رف اتاقش
رفتم تو فکر که پسره داره نشون میده که اذیتم نمیکنه
خوبه بازم:))))
با همین فکرا خابم برد
صبح ساعت 9:
نیکا: خاب بودم که....
خب 30تا کامنت مهمون داریم عیده شماهم کار دارین بای😉💜
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس
۱۶.۶k
۰۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.