پارت2
#پارت2
رمان عشق زوری💔
ارسلان: باشه مهراب
گوشیم زنگ خورد حصله نداشتم دادم مهراب جواب بده
#مکالمه
مهراب: سلام بفرمایید
نیکا: سلام اقای کاشی؟!
مهراب: من دوستشون هستم بفرمایید
نیکا: من دختر اقای فلاحی هستم
مهراب: اها بله دختر اقای فلاحی تصمیمتون رو گرفتین؟!(وقتی مهراب اینو گف ارسلان کنجکاو میشه)
نیکا: بله قبول کردم
مهراب: عالیه خب الان میاید اینجا
نیکا: بله میشه ادرس جایی که هستین بفرستین
مهراب: من ماشین میفرستم در خونتون تا یه ساعت دیگه اماده هستین؟!
نیکا: بله ممنون ادرس رو پیامک میکنم
مهراب: باشه خدانگهدار
#پایان مکالمه
مهراب: دختره قبول کرد
ارسلان: واقعا
مهراب: اره
خب من برم تو هم ماشینو بفرس دنبالش اذیتششش
ارسلان: چق حرف میزنی باشه
مهراب: عوک بای 😐
ارسلان: مهراب رف دختره هم ادرسو فرستاد منم ماشینو فرستادم دنبالش
نیکا: یه مانتو کوتا پوشیدم و کمربند چرمو بستم روی مانتو لباسامم رسختم تو چمدون یه نامه هم نوشتم و رفتم سمت در که یه ماشین جلوی در وایساده بود مرده پیاده شد و گف خانوم فلاحی
گفتم بله چمدونم رو گرف گذاشت صندوق عقب و راه افتادیم جلوی یه خونه بزرگ نگه داشت منم پیاده شدم و رفتم داخل یه زن مسن درو باز کرد
زنه: سلام خانوم خش اومدید چمدونتون رو بدید من
نیکا: ممنون چمدون رو دادم و رفتم داخل
زنه: اقا ارسلان بالا هستن لطفا از پله ها برید بالا اتاقشون درش بازه مشخصه
نیکا: باشه
هر قدمی که بر میداشتم یه پله میرفتم بالا و استرسم زیاد شده بود دستام سرد سرد شده بودن
ارسلان: وقتی فهمیدم اومده از اتاق رفتم بیرون و از پله ها میرفتم پایین
نیکا: صدا پاها یه نفر که از پله پایین میومد. میومد خیلی استرس داشتم سرمو اصن بالا نیاوردم فک کنم تقریبا روبه روم بود که یهو....
25 تا کامنت برارین که اتفاق ها قراره بیوفته🤒
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس#عاشقانه#رمان#دپ#غمگین#دخترونه#پسرونه
رمان عشق زوری💔
ارسلان: باشه مهراب
گوشیم زنگ خورد حصله نداشتم دادم مهراب جواب بده
#مکالمه
مهراب: سلام بفرمایید
نیکا: سلام اقای کاشی؟!
مهراب: من دوستشون هستم بفرمایید
نیکا: من دختر اقای فلاحی هستم
مهراب: اها بله دختر اقای فلاحی تصمیمتون رو گرفتین؟!(وقتی مهراب اینو گف ارسلان کنجکاو میشه)
نیکا: بله قبول کردم
مهراب: عالیه خب الان میاید اینجا
نیکا: بله میشه ادرس جایی که هستین بفرستین
مهراب: من ماشین میفرستم در خونتون تا یه ساعت دیگه اماده هستین؟!
نیکا: بله ممنون ادرس رو پیامک میکنم
مهراب: باشه خدانگهدار
#پایان مکالمه
مهراب: دختره قبول کرد
ارسلان: واقعا
مهراب: اره
خب من برم تو هم ماشینو بفرس دنبالش اذیتششش
ارسلان: چق حرف میزنی باشه
مهراب: عوک بای 😐
ارسلان: مهراب رف دختره هم ادرسو فرستاد منم ماشینو فرستادم دنبالش
نیکا: یه مانتو کوتا پوشیدم و کمربند چرمو بستم روی مانتو لباسامم رسختم تو چمدون یه نامه هم نوشتم و رفتم سمت در که یه ماشین جلوی در وایساده بود مرده پیاده شد و گف خانوم فلاحی
گفتم بله چمدونم رو گرف گذاشت صندوق عقب و راه افتادیم جلوی یه خونه بزرگ نگه داشت منم پیاده شدم و رفتم داخل یه زن مسن درو باز کرد
زنه: سلام خانوم خش اومدید چمدونتون رو بدید من
نیکا: ممنون چمدون رو دادم و رفتم داخل
زنه: اقا ارسلان بالا هستن لطفا از پله ها برید بالا اتاقشون درش بازه مشخصه
نیکا: باشه
هر قدمی که بر میداشتم یه پله میرفتم بالا و استرسم زیاد شده بود دستام سرد سرد شده بودن
ارسلان: وقتی فهمیدم اومده از اتاق رفتم بیرون و از پله ها میرفتم پایین
نیکا: صدا پاها یه نفر که از پله پایین میومد. میومد خیلی استرس داشتم سرمو اصن بالا نیاوردم فک کنم تقریبا روبه روم بود که یهو....
25 تا کامنت برارین که اتفاق ها قراره بیوفته🤒
#ارسلان#نیکا#دیانا#متین#ممد#پانیذ#عسل#رضا#مهراب#مهدیس#عاشقانه#رمان#دپ#غمگین#دخترونه#پسرونه
۱۸.۷k
۰۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.