جغد کوچولوی من🦉:
جغد کوچولوی من🦉:
part: 12
.
ارسلان:
که تصمیم گرفتم دیانا رو خودم ببرم توی ویلا گهواره ی دیانا رو بغل کردم گذاشتمش روی تخت رفتم پایین دیدم توی یخچال هیچی نیس رفتم بیرون که برای ویلا یه چیزی بگیرم.
دیانا:
از خواب بلند شدم هاا کی منو اورده توی ویلا رفتم توی حال بچه ها همه خواب بودن ولی خبری از ارسلان نبود زنگ زدم به ارسلان
شروع مکالمه
ارسلان: الو
دیانا: سلام ارسلان کجایی
ارسلان: هیچی تو خونه نبود گفتم بیام یه چیزی بگیرم
دیانا: اهاا ارسلان میگم اگه میشه پاستیل، لواشکم بگیر
ارسلان: باشه دیگه چیزی لازم نداری
دیانا: نه ممنون
پایان مکالمه
حوصله ام بلانصبت ریده بود تصمیم گرفتم برم لب دریا سویچ ماشین محراب برداشتم حرکت کردم ماشین پارک کردم
وای که چقدر صدای دریا بهم ارامش میداد نمیدونم که چقدر توی فکر بودم باصدای گوشیم به خودم اومدم دیدم نیکا داره زنگ میزنه
شروع مکالمه
نیکا: کجای دیا
دیانا: لب دریا چطور
نیکا: نگاه به ساعت انداختی ساعت 12شبه
دیانا: خب حالا که چی
نیکا: دیا گریه کردی
دیانا: نه
نیکا: دروغ نگو تا پنج دقیقه دیگه خونه باش.
پایان مکالمه
رفتم سوار ماشین شدم حرکت کردم به سمت ویلا
نیکا:
ای بابا چقدر خره
ارسلان: حالش خوبه
نیکا: نمیدونم احساس میکنم حالش خوب نی چون داشت گریه می کرد.
ارسلان:
نیکا گفت داشت گریه میکرد یعنی چرا گریه میکرد باید بیاد بفهمم.
part: 12
.
ارسلان:
که تصمیم گرفتم دیانا رو خودم ببرم توی ویلا گهواره ی دیانا رو بغل کردم گذاشتمش روی تخت رفتم پایین دیدم توی یخچال هیچی نیس رفتم بیرون که برای ویلا یه چیزی بگیرم.
دیانا:
از خواب بلند شدم هاا کی منو اورده توی ویلا رفتم توی حال بچه ها همه خواب بودن ولی خبری از ارسلان نبود زنگ زدم به ارسلان
شروع مکالمه
ارسلان: الو
دیانا: سلام ارسلان کجایی
ارسلان: هیچی تو خونه نبود گفتم بیام یه چیزی بگیرم
دیانا: اهاا ارسلان میگم اگه میشه پاستیل، لواشکم بگیر
ارسلان: باشه دیگه چیزی لازم نداری
دیانا: نه ممنون
پایان مکالمه
حوصله ام بلانصبت ریده بود تصمیم گرفتم برم لب دریا سویچ ماشین محراب برداشتم حرکت کردم ماشین پارک کردم
وای که چقدر صدای دریا بهم ارامش میداد نمیدونم که چقدر توی فکر بودم باصدای گوشیم به خودم اومدم دیدم نیکا داره زنگ میزنه
شروع مکالمه
نیکا: کجای دیا
دیانا: لب دریا چطور
نیکا: نگاه به ساعت انداختی ساعت 12شبه
دیانا: خب حالا که چی
نیکا: دیا گریه کردی
دیانا: نه
نیکا: دروغ نگو تا پنج دقیقه دیگه خونه باش.
پایان مکالمه
رفتم سوار ماشین شدم حرکت کردم به سمت ویلا
نیکا:
ای بابا چقدر خره
ارسلان: حالش خوبه
نیکا: نمیدونم احساس میکنم حالش خوب نی چون داشت گریه می کرد.
ارسلان:
نیکا گفت داشت گریه میکرد یعنی چرا گریه میکرد باید بیاد بفهمم.
۵.۱k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.