رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۸
زیر لب جوری که فقط اون بشنوه گفتم
من:دایی اذیت نکن وگرنه اگه شب عروسیت مهمون خونت شدم نگی نگفتی ها از ما گفتن بود
بعد با یه حالت لوس
من:بشینم؟؟
با خنده
دایی:نع
من:باش،خود دانی
بعد با صدای بلند تر
من:استاد همون بیرون بهتره
اینو گفتم و راه افتادم سمت در کلاس که
دایی:خانم تمنا پارسا
من:بله استاد ایلیا آریایی؟
دایی:بفرمایید بشینید زخمت مهمدنی اومدن خونه من اونم شب عروسیم رو نکشید که من میدونم با شما
با این حرف دایی کلاس دوباره رفت هوا
کلاس خوبی بود هرچند با استادی که خودش یه ربع در میون مزه میریخت😄 😄 😄
دوسال بعد
♡♡♡دانای کل♡♡♡
تو این دوسال رابطه خانواده پارسا و پارسیان قوی تر از اونی شد که بود درس راشا و رادوین تموم شده و یه شرکت تاسیس کردن
هنوز رادوین به رها اعتراف نکرده
رابطه راشا و تمنا هم نسبت به قبل بهتر شده که مسبب اون تلاش های زیاد راشا و اعتماد زیاد پدر تمنا به راشا بوده
تمنا و رها هم تازه درسشون تموم شده و دنبال کار میگشتن که رادوین و راشا ازشون خواستن تا در کنار اونها کار کنن
تمنا به خاطر اینکه هم پدرش اجازه داده بود هم کمک به بهتر شدن رابطه ی رادوین و رها قبول کرد
ایلیا دایی تمنا هم در آستانی ازدواج با دختری به نام الینا است
♡♡♡تمنا♡♡♡
داشتم با رها از شرکت خارج می شدیم که راشا صدام کرد
راشا:خانم پارسا
من:بله؟؟
راشا:ببخشید اگ میشه با من تا یه جایی بیاید
من:ببخشید ولی کجا؟
راشا:مثل اینکه حال پدرتون بد شده ایشون رو بردن بیمارستان
دختری نبودم که الکی کولی بازی در بیارم
من:باشه باشه بریم
رها:عه تمنا پس من چکار کنم؟
من:اخ ببخشید رها اصلا یادم نبود
بعد با شیطنت
من:شما با آقا رادوین ماشین منو ببرید تا فردا پیش شما باشه من بعدا میام میگیرم
رها خواست حرفی بزنه که راشا گفت
راشا:آره فکر خوبیه رادوین هم ماشین همراش نیست
بعد با خداحافظی رفتیم سوار ماشین ها شدیم و هر کدوم رفتیم یه سمت
تو ماشین سکوت بود که با صدای راشا شکست
راشا:حالا که فردا ماشین نداری خودم میام صبح دنبالت
من:مزاحم نباشم
بهم ناراحت نگاه کرد
راشا:هرکی مزاحم باشه شما مراحمی دیگ از این حرفا نزن
منم تبل قبول کردم
به بیمارستان که رسیدیم از پذیرش اتاق بابا رو پرسیدم
با راشا رفتیم سمت اتاق
داشتیم داخل میشدیم که دیدم چه خبره باز نطق دایی ایلیا باز شده زده تو کار شعر و شاعری
همه هم از خنده دارن سنگ گاز میزنن
منم تو چارچوب در وایسادم راشا هم کنارم
وایسادیم و به شعر ایلیا میخندیدیم
سن که رسید به پنجاه
تازه میشی روبرا
عقب تو کامل شده
ذهن تو بالغ شده
تازه میشی مهربون
با همگان،همزبون
دنیا برات،فان میشه
برنامه هات ران میشه
باد سرت کم میشه
(
پارت_۸
زیر لب جوری که فقط اون بشنوه گفتم
من:دایی اذیت نکن وگرنه اگه شب عروسیت مهمون خونت شدم نگی نگفتی ها از ما گفتن بود
بعد با یه حالت لوس
من:بشینم؟؟
با خنده
دایی:نع
من:باش،خود دانی
بعد با صدای بلند تر
من:استاد همون بیرون بهتره
اینو گفتم و راه افتادم سمت در کلاس که
دایی:خانم تمنا پارسا
من:بله استاد ایلیا آریایی؟
دایی:بفرمایید بشینید زخمت مهمدنی اومدن خونه من اونم شب عروسیم رو نکشید که من میدونم با شما
با این حرف دایی کلاس دوباره رفت هوا
کلاس خوبی بود هرچند با استادی که خودش یه ربع در میون مزه میریخت😄 😄 😄
دوسال بعد
♡♡♡دانای کل♡♡♡
تو این دوسال رابطه خانواده پارسا و پارسیان قوی تر از اونی شد که بود درس راشا و رادوین تموم شده و یه شرکت تاسیس کردن
هنوز رادوین به رها اعتراف نکرده
رابطه راشا و تمنا هم نسبت به قبل بهتر شده که مسبب اون تلاش های زیاد راشا و اعتماد زیاد پدر تمنا به راشا بوده
تمنا و رها هم تازه درسشون تموم شده و دنبال کار میگشتن که رادوین و راشا ازشون خواستن تا در کنار اونها کار کنن
تمنا به خاطر اینکه هم پدرش اجازه داده بود هم کمک به بهتر شدن رابطه ی رادوین و رها قبول کرد
ایلیا دایی تمنا هم در آستانی ازدواج با دختری به نام الینا است
♡♡♡تمنا♡♡♡
داشتم با رها از شرکت خارج می شدیم که راشا صدام کرد
راشا:خانم پارسا
من:بله؟؟
راشا:ببخشید اگ میشه با من تا یه جایی بیاید
من:ببخشید ولی کجا؟
راشا:مثل اینکه حال پدرتون بد شده ایشون رو بردن بیمارستان
دختری نبودم که الکی کولی بازی در بیارم
من:باشه باشه بریم
رها:عه تمنا پس من چکار کنم؟
من:اخ ببخشید رها اصلا یادم نبود
بعد با شیطنت
من:شما با آقا رادوین ماشین منو ببرید تا فردا پیش شما باشه من بعدا میام میگیرم
رها خواست حرفی بزنه که راشا گفت
راشا:آره فکر خوبیه رادوین هم ماشین همراش نیست
بعد با خداحافظی رفتیم سوار ماشین ها شدیم و هر کدوم رفتیم یه سمت
تو ماشین سکوت بود که با صدای راشا شکست
راشا:حالا که فردا ماشین نداری خودم میام صبح دنبالت
من:مزاحم نباشم
بهم ناراحت نگاه کرد
راشا:هرکی مزاحم باشه شما مراحمی دیگ از این حرفا نزن
منم تبل قبول کردم
به بیمارستان که رسیدیم از پذیرش اتاق بابا رو پرسیدم
با راشا رفتیم سمت اتاق
داشتیم داخل میشدیم که دیدم چه خبره باز نطق دایی ایلیا باز شده زده تو کار شعر و شاعری
همه هم از خنده دارن سنگ گاز میزنن
منم تو چارچوب در وایسادم راشا هم کنارم
وایسادیم و به شعر ایلیا میخندیدیم
سن که رسید به پنجاه
تازه میشی روبرا
عقب تو کامل شده
ذهن تو بالغ شده
تازه میشی مهربون
با همگان،همزبون
دنیا برات،فان میشه
برنامه هات ران میشه
باد سرت کم میشه
(
۷۷.۵k
۱۸ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.