رمان عشق من و تو
رمان عشق من و تو
پارت_۷
همین جور داشتم نگاهش میکردم که با صدای مادرم به خودم اومدم
مامان:راشا جان معرفی کنم یا به جا اوردی؟
من:متوجه نمیشم مامان
مامان:عزیزم ایشون تمنا پارسا دختر آقای پارساس دوست پدرت
از حرفی که شنیدم میخواستم بال در بیارم ولی خودمو کنترل کردم و به یه لبخند اکتفا دادم
من:آها بله
بعد رو به تمنا
من:خیلی خوش اومدید
بعد از بدرقه ی تمنا و خانوادش به اتاقم اومدم
ولی اصلا حواسم به اطراف نبود
موقع خواب وقتی به رفتار های تمنا فکر میکنم میبینم که بیشتر عاشقش میشم
وقتی اومد تو خیلی با وقار برخورد میکرد و هر سوالی که ازش میپرسیدن با سر پایین جواب میداد
طوری که مادرم هر بار قربون صدقه اش میرفت زیر چشمی من رو هم نگاه میکرد
خنده ام گرفته بود مادرم وقتی فهمید ما همو میشناسیم دیگ ول کن منم نبود
ولی یه خوبی که داشت به لطف مامان من همش پیش تمنا بودم،چه سر شام چه تو سالن پذیرایی
همین جور با یه لبخند داشتم فکر میکردم که در اتاقم زده شد
من:بفرمایید
بابا:با اجازه ی آقای عاشق
با چیزی که از زبون بابا شنیدم وسط رده متوقف شدم و آروم سرمو بالا اوردم آب دهنمو پر سرو صدا قورت دادم
که بابا با خنده نگاهم کرد
بابا:چیه؟فکر نمیکردی با چند تا نگاه عاشقانه به عشقت اونم زیر زیرکی کسی بفهمه؟
بهت زده گفتم
من:نه
بابا:نیومدم چیزی بپرسم اومدم بگم انتخاب قلبت عالیه ولی به دست آوردنش سخته باید دلش رو به دست بیاری
یه نگاه پر تحسین بهم کرد
بابا:خوشحالم که همچین پسری دارم شب بخیر
من:ممنون:smiling_face_with_smiling_eyes:😊 😊 شب خوش
بابا که رفت بیرون منم دراز کشیدم و به کارایی که برای به دست اوردن دل تمنا باید انجام بدم فکر میکردم که چشمام سنگین شد...😴 😴 😴 😴
♡♡♡تمنا♡♡♡
وقتی از خونه راشاشون برگشتم رفتم تو اتاقم
لباسام رو عوض کردم و بعد از نماز و مسواک دراز کشیدم
پیش خودم به این نتیجه رسیدم که راشا یه پسر متواضع و فهمیدس
تو طی مهمونی و دانشگاه تا الان ندیده بودم که پول و دارایی هاشو به رخ هر کسی بکشه
آخرین لحظه هم به خاطر رفتار امروزش معذرت خواهی کرد که اگ نمیکرد زنده نمیموند😅 😅 😅
فکر میکردم تو دلم دیگ ازش متنفر نیستم
داشتم همینجوری فکر میکردم که چشمام بسته شد و خوابم برد😴 😴 😴
دوباره صبح با صدای مجید اخشابی عزیز بیدار شدم
دیدم بعله نماز که هیچ از دانشگاه هم دارم جا میمونم
دوباره مراسم دو ماراتون انجام شد بعد آماده شدم و برو که رفتیم
به دانشگاه که رسیدم دیدم یه ربع از کلاش گذشته
پشتدر کلاس وایسادم و در زدم
دایی:بفرمایید
من:سلام استاد
دایی:سلاااام خانم پارسا چه عجب
بعد یه لبخند شیطون اضافه کرد
دایی:در صورتی میتونید بشینید که سه بار پشت هم بگید:دوف گاز داره گاز دوغ داره
تا اینو گفت کلاس رفت رو هوا😂
پارت_۷
همین جور داشتم نگاهش میکردم که با صدای مادرم به خودم اومدم
مامان:راشا جان معرفی کنم یا به جا اوردی؟
من:متوجه نمیشم مامان
مامان:عزیزم ایشون تمنا پارسا دختر آقای پارساس دوست پدرت
از حرفی که شنیدم میخواستم بال در بیارم ولی خودمو کنترل کردم و به یه لبخند اکتفا دادم
من:آها بله
بعد رو به تمنا
من:خیلی خوش اومدید
بعد از بدرقه ی تمنا و خانوادش به اتاقم اومدم
ولی اصلا حواسم به اطراف نبود
موقع خواب وقتی به رفتار های تمنا فکر میکنم میبینم که بیشتر عاشقش میشم
وقتی اومد تو خیلی با وقار برخورد میکرد و هر سوالی که ازش میپرسیدن با سر پایین جواب میداد
طوری که مادرم هر بار قربون صدقه اش میرفت زیر چشمی من رو هم نگاه میکرد
خنده ام گرفته بود مادرم وقتی فهمید ما همو میشناسیم دیگ ول کن منم نبود
ولی یه خوبی که داشت به لطف مامان من همش پیش تمنا بودم،چه سر شام چه تو سالن پذیرایی
همین جور با یه لبخند داشتم فکر میکردم که در اتاقم زده شد
من:بفرمایید
بابا:با اجازه ی آقای عاشق
با چیزی که از زبون بابا شنیدم وسط رده متوقف شدم و آروم سرمو بالا اوردم آب دهنمو پر سرو صدا قورت دادم
که بابا با خنده نگاهم کرد
بابا:چیه؟فکر نمیکردی با چند تا نگاه عاشقانه به عشقت اونم زیر زیرکی کسی بفهمه؟
بهت زده گفتم
من:نه
بابا:نیومدم چیزی بپرسم اومدم بگم انتخاب قلبت عالیه ولی به دست آوردنش سخته باید دلش رو به دست بیاری
یه نگاه پر تحسین بهم کرد
بابا:خوشحالم که همچین پسری دارم شب بخیر
من:ممنون:smiling_face_with_smiling_eyes:😊 😊 شب خوش
بابا که رفت بیرون منم دراز کشیدم و به کارایی که برای به دست اوردن دل تمنا باید انجام بدم فکر میکردم که چشمام سنگین شد...😴 😴 😴 😴
♡♡♡تمنا♡♡♡
وقتی از خونه راشاشون برگشتم رفتم تو اتاقم
لباسام رو عوض کردم و بعد از نماز و مسواک دراز کشیدم
پیش خودم به این نتیجه رسیدم که راشا یه پسر متواضع و فهمیدس
تو طی مهمونی و دانشگاه تا الان ندیده بودم که پول و دارایی هاشو به رخ هر کسی بکشه
آخرین لحظه هم به خاطر رفتار امروزش معذرت خواهی کرد که اگ نمیکرد زنده نمیموند😅 😅 😅
فکر میکردم تو دلم دیگ ازش متنفر نیستم
داشتم همینجوری فکر میکردم که چشمام بسته شد و خوابم برد😴 😴 😴
دوباره صبح با صدای مجید اخشابی عزیز بیدار شدم
دیدم بعله نماز که هیچ از دانشگاه هم دارم جا میمونم
دوباره مراسم دو ماراتون انجام شد بعد آماده شدم و برو که رفتیم
به دانشگاه که رسیدم دیدم یه ربع از کلاش گذشته
پشتدر کلاس وایسادم و در زدم
دایی:بفرمایید
من:سلام استاد
دایی:سلاااام خانم پارسا چه عجب
بعد یه لبخند شیطون اضافه کرد
دایی:در صورتی میتونید بشینید که سه بار پشت هم بگید:دوف گاز داره گاز دوغ داره
تا اینو گفت کلاس رفت رو هوا😂
۷۸.۷k
۱۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.