صبا💙
صبا💙
تابستون با تموم سختیاش گذشت و واقعا درد دوری و دلتنگی رو حس میکردم
بالاخره مدرسه ها باز شد اما دیگ از پارمیس خبری نبود انگاری از مدرسه بخاطر تیپش و درساش اخراجش کرده بودن کلی غصه خوردم ک بهترین دوستمو از دست داده بود و از خونشون هم اثاث کشی کرده بودن گاهی وقتا فقط با تلفن باهاش در ارتباط بودم و خیلی بد بود دگ نمیشد چهار نفری بریم بیرون
دمق به خونه برگشتم ک نیما اس داد فردا بیا ببینمت
من ک تا بحال با نیما تنها بیرون نرفته بودم دلشوره گرفتم دست و پامو گم کرده بودم
به پارمیس زنگ زدم ک چهار نفری بریم ک گفت نمیشه احمد شهرستانه
مجبور شدم با نیما موافقت کنم اما مونده بودم چ بهونه ای واسه خونوادم بیارم اما نیما اصرار داشت ک کلا مدرسه نرم روزای اوله و هنو همه چی تق و لقه
قبول کردم نمیخاستم دل نیما بشکنه اما دلشوره داشتم ک مبادا مدرسه به خونمون زنگ بزنه مبادا بفهمن مدرسه نرفتم دل توی دلم نبود
صبح با سرویس مدرسه رفتم اما به جای رفتن ب توی مدرسه به کوچه پشتی مدرسه همون جای همیشگی ساعت 7 بود و هنو نیما نرسیده بود شالی رو ک تو کیفم بود در اوردم سرم کردم با فرم مدرسه و شال خنده دار شده بودم و مقنعه و چادرمو توی کیفم گذاشتم
ساعتای 7نیم بود ک نیما رسید با ی پراید سفید ک مال داداشش بود
هیجان اولین دیدارمونو داشتم سوار ماشین شدم #سرگذشت #رمان #داستان
تابستون با تموم سختیاش گذشت و واقعا درد دوری و دلتنگی رو حس میکردم
بالاخره مدرسه ها باز شد اما دیگ از پارمیس خبری نبود انگاری از مدرسه بخاطر تیپش و درساش اخراجش کرده بودن کلی غصه خوردم ک بهترین دوستمو از دست داده بود و از خونشون هم اثاث کشی کرده بودن گاهی وقتا فقط با تلفن باهاش در ارتباط بودم و خیلی بد بود دگ نمیشد چهار نفری بریم بیرون
دمق به خونه برگشتم ک نیما اس داد فردا بیا ببینمت
من ک تا بحال با نیما تنها بیرون نرفته بودم دلشوره گرفتم دست و پامو گم کرده بودم
به پارمیس زنگ زدم ک چهار نفری بریم ک گفت نمیشه احمد شهرستانه
مجبور شدم با نیما موافقت کنم اما مونده بودم چ بهونه ای واسه خونوادم بیارم اما نیما اصرار داشت ک کلا مدرسه نرم روزای اوله و هنو همه چی تق و لقه
قبول کردم نمیخاستم دل نیما بشکنه اما دلشوره داشتم ک مبادا مدرسه به خونمون زنگ بزنه مبادا بفهمن مدرسه نرفتم دل توی دلم نبود
صبح با سرویس مدرسه رفتم اما به جای رفتن ب توی مدرسه به کوچه پشتی مدرسه همون جای همیشگی ساعت 7 بود و هنو نیما نرسیده بود شالی رو ک تو کیفم بود در اوردم سرم کردم با فرم مدرسه و شال خنده دار شده بودم و مقنعه و چادرمو توی کیفم گذاشتم
ساعتای 7نیم بود ک نیما رسید با ی پراید سفید ک مال داداشش بود
هیجان اولین دیدارمونو داشتم سوار ماشین شدم #سرگذشت #رمان #داستان
۳۰.۴k
۰۷ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.