کامنتا کو..... نظر بدین 💋
کامنتا کو..... نظر بدین 💋
صبا 💜
نیم ساعتی دور زدیم تو خیابونا
_پارمیس اگ هنو نمیخاین بریم خونه منو پیاده کنین
_عع کجا صبا هنو زوده
_خب من از مدرسه تا خونه 20 دقیقه تو راهم نمیخام مشکلی پیش بیاد
_باشه تا ی ربع دگ میرسونمت خونه
ساعتای 2 رسیدم خونه قلبم مث گنجیشک میزد خیلی ترسیده بود چون من همیشه 1:15 خونمون بودم
در باز کردم و وارد حیاط شدم ک دیدم مامان و بابام تو حیاط نشستن بابام به سمت حمله کرد مامانم خاست مانع شه ک نتونست و ی لگد محکم توی کمرم خورد از درد ضعف کردم
_کجا بودی دختره خراب
هیچی نگفتم
_لال شدی چرا گفتم کجا بودی
_رفتم خونه دوستم کتابشو بگیرم
_کدوم دوستت ها خونشون کجاس
_شما نمیشناسین چند کوچه بالاتره
_این چ دوستیه ک ما نمیشناسیم حالا برو خونه دگ تکرار نشه
اگ تکرار کنی دفعه بعد جوری دیگ باهات برخورد میکنم
رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم و خابم برد وقتی بیدار شدم مامانم داشت با تلفن حرف میزد گوشامو تیز کردم
_بله میگفت اومده دم خونه شما.... آها..... خب
حدس زدم پشت خط پارمیسه پریدم توی هال
_مامان کیه
_دوستته بیا گوشی بگیر
فقط دعا دعا میکردم ک پارمیس سوتی نداده باشه
_الو سلام پارمیس
_خوبی نگران نباش سوتی ندادم گفتم اومدی دم خونه ما
_اها ممنونم چ خبر
_ببین دوست احمد دنبال یه دختر خوبه منم تورو پیشنهاد دادم نظرت چیه موافقی
مامانم بهم زل زده بود و نمیتونستم راحت حرف بزنم
_نمیدونم.... باشه خوبه
_باشه فردا میبینمت
تلفن قط کردم و استرس و هیجان کل وجودمو گرفته بود #داستان #سرگذشت #رمان
صبا 💜
نیم ساعتی دور زدیم تو خیابونا
_پارمیس اگ هنو نمیخاین بریم خونه منو پیاده کنین
_عع کجا صبا هنو زوده
_خب من از مدرسه تا خونه 20 دقیقه تو راهم نمیخام مشکلی پیش بیاد
_باشه تا ی ربع دگ میرسونمت خونه
ساعتای 2 رسیدم خونه قلبم مث گنجیشک میزد خیلی ترسیده بود چون من همیشه 1:15 خونمون بودم
در باز کردم و وارد حیاط شدم ک دیدم مامان و بابام تو حیاط نشستن بابام به سمت حمله کرد مامانم خاست مانع شه ک نتونست و ی لگد محکم توی کمرم خورد از درد ضعف کردم
_کجا بودی دختره خراب
هیچی نگفتم
_لال شدی چرا گفتم کجا بودی
_رفتم خونه دوستم کتابشو بگیرم
_کدوم دوستت ها خونشون کجاس
_شما نمیشناسین چند کوچه بالاتره
_این چ دوستیه ک ما نمیشناسیم حالا برو خونه دگ تکرار نشه
اگ تکرار کنی دفعه بعد جوری دیگ باهات برخورد میکنم
رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم و خابم برد وقتی بیدار شدم مامانم داشت با تلفن حرف میزد گوشامو تیز کردم
_بله میگفت اومده دم خونه شما.... آها..... خب
حدس زدم پشت خط پارمیسه پریدم توی هال
_مامان کیه
_دوستته بیا گوشی بگیر
فقط دعا دعا میکردم ک پارمیس سوتی نداده باشه
_الو سلام پارمیس
_خوبی نگران نباش سوتی ندادم گفتم اومدی دم خونه ما
_اها ممنونم چ خبر
_ببین دوست احمد دنبال یه دختر خوبه منم تورو پیشنهاد دادم نظرت چیه موافقی
مامانم بهم زل زده بود و نمیتونستم راحت حرف بزنم
_نمیدونم.... باشه خوبه
_باشه فردا میبینمت
تلفن قط کردم و استرس و هیجان کل وجودمو گرفته بود #داستان #سرگذشت #رمان
۴۰.۴k
۰۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.