دوس دارم زودتر اخر هفته شه ک بیشتر پیشتون باشم
دوس دارم زودتر اخر هفته شه ک بیشتر پیشتون باشم
صبا💙
شب از استرس خابم نمیبرد صبح زود رفتم مدرسه کلی با پارمیس حرف زدم و از پسره واسم گفت ک اسمش نیماس 26سالشه ادم حسابیه مهندس عمرانه و شاغله و حسابی هم جذابه دل توی دلم نبود ک تعطیل شیم
ساعت نزدیک یک بود ک تعطیل شدیم ب مامانم از الکی گفتم بودم تا 2 کلاس جبرانیم رفتیم تو دستشویی مدرسه کمی ب وضعمون رسیدیم پارمیس واسم ی کرم پودر و رژلب قهوه ای زد به سمت کوچه پشتی مدرسه رفتیم
احمد پشت فرمون بود و نیما هم صندلی عقب بود
منم نشستم عقب اروم سلام کردم و کم کم یخامون اب شد نیما از خودش میگفت ک خونوادش مث ماس مذهبین و... و بچه شهیده
نیما خیلی ب دلم نشسته بود زیاد جذاب نبود اما خو سبزه بانمک بود من پسندش کرده بودم ساعتای نزدیکای 2 بود ک سر کوچمون رسیدم
_صبا خانم شمارتو میدی
_من گوشی همراه ندارم
_چ بد تا فردا واست جور میکنم
_نه اخه نمیشه اگ خونوادم بفهمن شر میشه
پارمیس گفت
_ای بابا شر نمیشه میذاری تو کیفت سایلنتش میکنی هر موقع تونستی ب نیما اس میدی
ب زور قبول و سریع رفتم خونمون و کسی بو نبرد ک بهشون دروغ گفتم
فردا دوباره با پارمیس رفتیم همون کوچه پشتی مدرسه و موبایل رو گرفتیم
خیلی تو خونه استرس داشتم ک نفهمن و بیشتر تو اتاق در حال پیام بازی بودم و وقتی کسی خونه نبود باهاش حرف میزدم
دیدارهای من و نیما تنهایی نبود و همیشه پارمیس و احمد هم بودن و من اینجوری بیشتر دوس داشتم
خیلی ب نیما وابسته شده بودم و واقعا بهم اهمیت میداد
ی ماهی از دوستیمون گذشته بود ک امتحانات پایانی رو دادیم و تابستون شروع شده بود و من دیگ نمیتونستم ببینمش و فقط با همون موبایل با هم در ارتباط بودیم و واقعا ندیدنش سخت ترین کار دنیا بود و دعا میکردم هر چ زودتر مدرسه ها شروع شه #سرگذشت #داستان #رمان
صبا💙
شب از استرس خابم نمیبرد صبح زود رفتم مدرسه کلی با پارمیس حرف زدم و از پسره واسم گفت ک اسمش نیماس 26سالشه ادم حسابیه مهندس عمرانه و شاغله و حسابی هم جذابه دل توی دلم نبود ک تعطیل شیم
ساعت نزدیک یک بود ک تعطیل شدیم ب مامانم از الکی گفتم بودم تا 2 کلاس جبرانیم رفتیم تو دستشویی مدرسه کمی ب وضعمون رسیدیم پارمیس واسم ی کرم پودر و رژلب قهوه ای زد به سمت کوچه پشتی مدرسه رفتیم
احمد پشت فرمون بود و نیما هم صندلی عقب بود
منم نشستم عقب اروم سلام کردم و کم کم یخامون اب شد نیما از خودش میگفت ک خونوادش مث ماس مذهبین و... و بچه شهیده
نیما خیلی ب دلم نشسته بود زیاد جذاب نبود اما خو سبزه بانمک بود من پسندش کرده بودم ساعتای نزدیکای 2 بود ک سر کوچمون رسیدم
_صبا خانم شمارتو میدی
_من گوشی همراه ندارم
_چ بد تا فردا واست جور میکنم
_نه اخه نمیشه اگ خونوادم بفهمن شر میشه
پارمیس گفت
_ای بابا شر نمیشه میذاری تو کیفت سایلنتش میکنی هر موقع تونستی ب نیما اس میدی
ب زور قبول و سریع رفتم خونمون و کسی بو نبرد ک بهشون دروغ گفتم
فردا دوباره با پارمیس رفتیم همون کوچه پشتی مدرسه و موبایل رو گرفتیم
خیلی تو خونه استرس داشتم ک نفهمن و بیشتر تو اتاق در حال پیام بازی بودم و وقتی کسی خونه نبود باهاش حرف میزدم
دیدارهای من و نیما تنهایی نبود و همیشه پارمیس و احمد هم بودن و من اینجوری بیشتر دوس داشتم
خیلی ب نیما وابسته شده بودم و واقعا بهم اهمیت میداد
ی ماهی از دوستیمون گذشته بود ک امتحانات پایانی رو دادیم و تابستون شروع شده بود و من دیگ نمیتونستم ببینمش و فقط با همون موبایل با هم در ارتباط بودیم و واقعا ندیدنش سخت ترین کار دنیا بود و دعا میکردم هر چ زودتر مدرسه ها شروع شه #سرگذشت #داستان #رمان
۵۶.۲k
۰۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.