*راز دل*
*راز دل*
کیهان:
نشسته بودیم تو سالن ماه وش سرش پایین بود وداشت با دستاش بازی می کرد سرم با گوشی گرم کردم ولی حواسم به همه بود مامان یا ماه وش رو نگاه می کرد یا منو یا مستانه رو بانو خانم هم اومد نشست بابا رو به مامان گفت : مارال جان نمی خوای تصمیم بگیری
مامان : نمی دونم اول باید با خواهرم حرف بزنم
بابا : از اونا اجازه بگیری برای مراسم
ماه وش : من که گفتم جشن نمی خوام کیهان
مامان : نمیشه که اول اینکه باید کیهان از فانی جدا بشه بعدم یه جشن بگیرین
- نمیشه
مامان : ما که نمی تونیم اینجا بمونیم
- اخرش چی مامان فکر می کنید امروز فردا کنید نظر من عوض میشه
مامان بلند شد وگفت : ما برای چند روز دیگه بلیط داریم میرم با خاله ات حرف می زنم
- فکر کنم خودم حرف بزنم خیلی بهتر باشه
منم بلند شدم ورفتم بالاتو اتاقم کتم پوشیدم واومدم پایین مامان متعجب نگاهم کرد وگفت : کجا میری کیهان
- میرم پیش خاله باهاش حرف بزنم اون که می دونه دخترش چیکار کرده می خوام ببینم باز حرفی دارن شما انگار یادتون رفته من بچه اتونم نه فانی .
مامان : کیهان من گفتم با خاله ات حرف بزنم چیکار به فانی دارم
- پس بلندشید باهم می ریم
بابا : کیهان بابا چرا عجله می کنی مامانتم میگه با خاله ات حرف می زنه یه وقت دلخوری پیش نیاد نمیخواد که شما رو از هم جدا کنه تو که صبور بودی وآروم چرا انقدر آشفته ای
- چون نمی خوام دیگه اسم فانی تو این خونه بیاد
مامان نگاهم کرد وگفت : من که چیزی نگفتم پسرم
- ماه وش
ماه وش بلند شد واومد کنارم
- این خوبه .ما می ریم بیرون منتظرتم عزیزم
رفتم تو حیاط مهران اومد نزدیک وگفت : کجا می رین آقا
- بیرون چطور
مهران : عصری یه موتوری این ورا پرسه می زد می خواستم بگم مواظب خودتون باشید
- حواسم هست میریم دریا
مهران : این وقت شب
نگاش کردم وگفتم : اره اونجا آروم میشم
ماه وش اومد بهش اشاره کردم بنشینه
- مهران حواست باشه
مهران : چشم آقا
نشستم واز خونه اومدیم بیرون به ماه وش نگاه کردم که گرفته وآروم نشسته بود
- چی شده باز پکر شدی
نگاهم کرد وگفت : مامانت از من خوشش نمیاد
- اشتباه می کنی
ماه وش : پس چرا انقدر مخالف همه چیزه ؟
- چون نگرانمه همیشه اینجوریه
ماه وش :اگه اینجوره پس چرا خودت انقدر نگرانی
- چون مامان بیش از حد حساسیت نشون میده نمی خواد باور کنه من بزرگ شدم
نگاهم کرد وگفت : پدر مادرها همیشه اینجورن همیشه نگران بچه هاشونن فرقی نداره چند سالشون باشه
لبخند زدم ونگاش کردم
ماه وش : کجا میریم ؟
-دریا
چشاش برق زد وگفت : واقعا
- آره
ماه وش : دریا رو خیلی دوست دارم
- منم تو رو دوست دارم
لبخند زدونگام کرد گونه اش رو کشیدم اخم کرد خندیدم وگفتم : چیه مگه خوردمت
اخم کردو بیرون رو نگاه می کرد
کیهان:
نشسته بودیم تو سالن ماه وش سرش پایین بود وداشت با دستاش بازی می کرد سرم با گوشی گرم کردم ولی حواسم به همه بود مامان یا ماه وش رو نگاه می کرد یا منو یا مستانه رو بانو خانم هم اومد نشست بابا رو به مامان گفت : مارال جان نمی خوای تصمیم بگیری
مامان : نمی دونم اول باید با خواهرم حرف بزنم
بابا : از اونا اجازه بگیری برای مراسم
ماه وش : من که گفتم جشن نمی خوام کیهان
مامان : نمیشه که اول اینکه باید کیهان از فانی جدا بشه بعدم یه جشن بگیرین
- نمیشه
مامان : ما که نمی تونیم اینجا بمونیم
- اخرش چی مامان فکر می کنید امروز فردا کنید نظر من عوض میشه
مامان بلند شد وگفت : ما برای چند روز دیگه بلیط داریم میرم با خاله ات حرف می زنم
- فکر کنم خودم حرف بزنم خیلی بهتر باشه
منم بلند شدم ورفتم بالاتو اتاقم کتم پوشیدم واومدم پایین مامان متعجب نگاهم کرد وگفت : کجا میری کیهان
- میرم پیش خاله باهاش حرف بزنم اون که می دونه دخترش چیکار کرده می خوام ببینم باز حرفی دارن شما انگار یادتون رفته من بچه اتونم نه فانی .
مامان : کیهان من گفتم با خاله ات حرف بزنم چیکار به فانی دارم
- پس بلندشید باهم می ریم
بابا : کیهان بابا چرا عجله می کنی مامانتم میگه با خاله ات حرف می زنه یه وقت دلخوری پیش نیاد نمیخواد که شما رو از هم جدا کنه تو که صبور بودی وآروم چرا انقدر آشفته ای
- چون نمی خوام دیگه اسم فانی تو این خونه بیاد
مامان نگاهم کرد وگفت : من که چیزی نگفتم پسرم
- ماه وش
ماه وش بلند شد واومد کنارم
- این خوبه .ما می ریم بیرون منتظرتم عزیزم
رفتم تو حیاط مهران اومد نزدیک وگفت : کجا می رین آقا
- بیرون چطور
مهران : عصری یه موتوری این ورا پرسه می زد می خواستم بگم مواظب خودتون باشید
- حواسم هست میریم دریا
مهران : این وقت شب
نگاش کردم وگفتم : اره اونجا آروم میشم
ماه وش اومد بهش اشاره کردم بنشینه
- مهران حواست باشه
مهران : چشم آقا
نشستم واز خونه اومدیم بیرون به ماه وش نگاه کردم که گرفته وآروم نشسته بود
- چی شده باز پکر شدی
نگاهم کرد وگفت : مامانت از من خوشش نمیاد
- اشتباه می کنی
ماه وش : پس چرا انقدر مخالف همه چیزه ؟
- چون نگرانمه همیشه اینجوریه
ماه وش :اگه اینجوره پس چرا خودت انقدر نگرانی
- چون مامان بیش از حد حساسیت نشون میده نمی خواد باور کنه من بزرگ شدم
نگاهم کرد وگفت : پدر مادرها همیشه اینجورن همیشه نگران بچه هاشونن فرقی نداره چند سالشون باشه
لبخند زدم ونگاش کردم
ماه وش : کجا میریم ؟
-دریا
چشاش برق زد وگفت : واقعا
- آره
ماه وش : دریا رو خیلی دوست دارم
- منم تو رو دوست دارم
لبخند زدونگام کرد گونه اش رو کشیدم اخم کرد خندیدم وگفتم : چیه مگه خوردمت
اخم کردو بیرون رو نگاه می کرد
۳۲.۳k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.