پارت دویست و سی و دو...
#پارت دویست و سی و دو...
#کامین ..
سه روزی هست که جانان بی هوشه ...
خیلی نگرانشم دکتر گفته واسه شکی که بهش وارد شده این جوری شده....
ولی دیگه باید تا حالا به هوش میومد...
کارین: داداش بیا برو خونه خیلی خسته شدی منو تیام هستیم ...
من: نه نمیتونم برم خونه دلم همش پیش این دوتاست...
یکیشون این اتاق اون یکی اتاق بغلی...
کارین: میدونم داداشی دلت فکره ولی به خدا از بین رفتی این چند وقته ...برو کمی پیش ترانه باش به خدا اونم گناه داره...
تیام هم شروع کرد به اسرار کردن ...
اخرش منو مجبور کردن برم خونه...
#تیام...
کامین رو که فرستادیم خونه کارین رفت پیش جانان و منم رفتم پیش کارن...
در رو که باز کردم سریع برگشت طرف در و بهم نگاهی کرد...
وقتی دید منم دوباره روش رو برگردوند...
من: سلام اقا کارن ...چیه دیدی یارت نیست رو برگردوندی...
ما رو تحویل نمیگیری..
کارن: چرت نگو تیام دلم لک زده دیدنش رو ...
اصلا دستم به اون دکتر احمق برسه صد تیکش میکنم...
بیشغور هنوز یاد نگرفته خبر بده...
من : حالا اروم باش باز قلبت وای میسته ها...
کارن: اروم ....چطوری اروم شم وقتی جانان روی اون تخت توی اتاق بی هوش افتاده...
میگم تیام جونم ...
من: یا خدا چی میخوای...منو وایه چی این طوری نگاه میکنی..
کارن: به خدا کاری سختی نیست ولی بیا کمکم برم ببینمش ...
کارن هنوز خبر نداره بابا شده واسه همین هم قرار نیست بزاریم تا جانان خودش به هوش نیومده ببینتش..
من: نوچ دکترت گفته باید استراحت کنی..
کارن: دکترم گوه خورده ...بیا بابا من که چیزیم نیست به خدا خوبم...
برم ببینمش بهترم میشم...
من: نوچ شرمنده داداش...
پوفی کردو رو گرفت ...
توی اتاق داشتم با گوشیم ور میرفتم که ...
#جانان...
چشمام رو که باز کردم کسی توی اتاق نبود ...
با یاد اوری خوابم و حرف های دکتر زدم زیر گریه که ...
در اتاق باز شدو کارین اومد تو...
بلند بلند گریه میکردم ..
کارین بغلم گرفت و سعی میکرد ارومم کنه...
ولی من اروم نمیشدم...
کارنم نبود و من زنده بود..
به کارین گفتم کارنم رفت ...
که گفتم : کجا رفت دقیقا...والا تا چند دقیقه پیش که من پیشش بودم روی تخت دراز کشیده بود...
ازش جدا شدمو با تعجب بهش نگاه کردم...
من: تو...تو الان چی گفتی...
کارین خندیدو گفت: هیچی گلم گفتم کارن جایی نرفته...
من: یع..یعنی....پس.دکتر..
کارین: بله گلم دکتر میخواست به شما بگه متاسفم بیمار سکته کرده ولی برگشته که جناب هنوز جمله دکتر تموم نشده غش میکنی...
من: یعنی الان حالش خوبه...زنده اس..
کارین: اره حالش خوبه و چند تا اتاق اون ور تر بستریه...
من: میخوام ببینمش....منو ببر پیشش..
کارین: وایسا دکتر بیاد ببینتت و سرم از دستت بکشه میبرمت..
من: پس عجله کن...
کارین خندید به این عجلم و هولم واسه دیدن کارن و رفت که دکترو خبر کنه...
#کامین ..
سه روزی هست که جانان بی هوشه ...
خیلی نگرانشم دکتر گفته واسه شکی که بهش وارد شده این جوری شده....
ولی دیگه باید تا حالا به هوش میومد...
کارین: داداش بیا برو خونه خیلی خسته شدی منو تیام هستیم ...
من: نه نمیتونم برم خونه دلم همش پیش این دوتاست...
یکیشون این اتاق اون یکی اتاق بغلی...
کارین: میدونم داداشی دلت فکره ولی به خدا از بین رفتی این چند وقته ...برو کمی پیش ترانه باش به خدا اونم گناه داره...
تیام هم شروع کرد به اسرار کردن ...
اخرش منو مجبور کردن برم خونه...
#تیام...
کامین رو که فرستادیم خونه کارین رفت پیش جانان و منم رفتم پیش کارن...
در رو که باز کردم سریع برگشت طرف در و بهم نگاهی کرد...
وقتی دید منم دوباره روش رو برگردوند...
من: سلام اقا کارن ...چیه دیدی یارت نیست رو برگردوندی...
ما رو تحویل نمیگیری..
کارن: چرت نگو تیام دلم لک زده دیدنش رو ...
اصلا دستم به اون دکتر احمق برسه صد تیکش میکنم...
بیشغور هنوز یاد نگرفته خبر بده...
من : حالا اروم باش باز قلبت وای میسته ها...
کارن: اروم ....چطوری اروم شم وقتی جانان روی اون تخت توی اتاق بی هوش افتاده...
میگم تیام جونم ...
من: یا خدا چی میخوای...منو وایه چی این طوری نگاه میکنی..
کارن: به خدا کاری سختی نیست ولی بیا کمکم برم ببینمش ...
کارن هنوز خبر نداره بابا شده واسه همین هم قرار نیست بزاریم تا جانان خودش به هوش نیومده ببینتش..
من: نوچ دکترت گفته باید استراحت کنی..
کارن: دکترم گوه خورده ...بیا بابا من که چیزیم نیست به خدا خوبم...
برم ببینمش بهترم میشم...
من: نوچ شرمنده داداش...
پوفی کردو رو گرفت ...
توی اتاق داشتم با گوشیم ور میرفتم که ...
#جانان...
چشمام رو که باز کردم کسی توی اتاق نبود ...
با یاد اوری خوابم و حرف های دکتر زدم زیر گریه که ...
در اتاق باز شدو کارین اومد تو...
بلند بلند گریه میکردم ..
کارین بغلم گرفت و سعی میکرد ارومم کنه...
ولی من اروم نمیشدم...
کارنم نبود و من زنده بود..
به کارین گفتم کارنم رفت ...
که گفتم : کجا رفت دقیقا...والا تا چند دقیقه پیش که من پیشش بودم روی تخت دراز کشیده بود...
ازش جدا شدمو با تعجب بهش نگاه کردم...
من: تو...تو الان چی گفتی...
کارین خندیدو گفت: هیچی گلم گفتم کارن جایی نرفته...
من: یع..یعنی....پس.دکتر..
کارین: بله گلم دکتر میخواست به شما بگه متاسفم بیمار سکته کرده ولی برگشته که جناب هنوز جمله دکتر تموم نشده غش میکنی...
من: یعنی الان حالش خوبه...زنده اس..
کارین: اره حالش خوبه و چند تا اتاق اون ور تر بستریه...
من: میخوام ببینمش....منو ببر پیشش..
کارین: وایسا دکتر بیاد ببینتت و سرم از دستت بکشه میبرمت..
من: پس عجله کن...
کارین خندید به این عجلم و هولم واسه دیدن کارن و رفت که دکترو خبر کنه...
۲۲.۰k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.