پارت دویست و سی و یک..
#پارت دویست و سی و یک..
#جانان..
دو روزی هست بست پشت در اتاق کارن نشستم ...
بچه ها هر کاری میکنن بفرستنم خونه نمیتونن...
دکتر واسه این که هر بار میرم اتاق کارن حالم بد میشه رفتنم رو منع کرده...
ولی مگه اون میفهمه این قلب بیتابشه یعنی چی...
میفهمه 5ماه تو اغوش عشق نباشی یعنی چی...
مگه دکتر میفهمه رو تخت دیدنش یعنی چی...
نمیفهمه عشقت رو ...
بابای بچه هاتو روی تخت توی کما دیدن یعنی چی...
که اگه میفهمید منو منع نمیکرد...
از لمس دستای عشقم...
دکتر میگفت هشیاریش هیچ تغییری نکرده و این خطر ناکه..
دکتر گفت که الکل روی قلبش اثر گذاشته ....
کامین رو فرستادم به بهونه این که واس خوراکی بگیره بره ..
باالتماس به پرستارا اجازه ورود به اتاق رو گرفتم...
رفتم توی اتاقش شروع کردم به التماس کردن...
ولی هیچ ...
دیگه طاقت نیوردمو شروع کردم گریه کردن ...
دستاش رو توی دستم گرفتمو بوسیدم...
و قسمش دادم بیدار شه...
نگاهم به صورتش خورد که از کنار چشمش اشکی اومد پایین و صدا بوق دستگاه بلند شد....
نا باور بهش نگاه کردم...
نه ....نه ...کارنم...پاشو خوشگلم...
پرستارا و دکترا ریختن توی اتاق و منو بیرون کردن...
پشت شیشه نگاش میکردم که پرده رو کشیدن...
سر خوردم روی زمین ...
خدایا خواهش میکنم نگیرش...
تورو خدا نگیرش ازم...
سخته خدا رو به خودش قسم دادن ...
گریه کردمو و التماس که نگیرتش ازم...
من جز اون چیزی از این زندگی نمیخواستم...
من دنیا رو بدون اون نمیخواستم...
من بدون کارنم میمیرم...
کارنم خواهش میکنم...
نرو...تنهام نزار ....بمون...تو واسه من بمون....به خدا هیشکی رو نمی خوتم جز تو...
خدایا این همه بلا سرم اوردی ...اینو نگیر ازم ....خانوادم رو برگردوندن ازم ...کارنو ازم نگیر...
کامین اومد سمت و گفت:
چی شده جانان واسه چی گریه میکنی عزیزم...
من: کارن ....کارنم.....
نتونستم حرف بزنم و توی بغلش شروع کردم زار زدن...
نمیدونم چقدر گریه کردم که دکتر اومد بیرون از اتاق...
بدو از زمین بلندشدم و خودم رو بهش رسوندم...
من: دکتر چی شد....بگو که حالش خوبه...
کامین: دکتر داداشم چی شد...
چرا سرت پایین ده حرف بزن دیگه...
دکتر.: متاسفم....
با این کلمه دنیا اورا شد رو سرم....
افتادم روی زمین...
و دیگه نفهمیدم چی شد...
خدایا کارنم ازم گرفتی....
خواب دیدم....کارنم بود ...میخندید...نشسته بود زیر یه درخت...
رفتم سمتش و گفتم: واسه چی مخندی کارن...
کارن: حالم خیلی خوبه ...ببین چی واسه بچه هام خریدم...
بعدم چند دست لباسی که دستش بودونشونم داد...
واقعا خشگل بودن...
هوا یه شروع کرد تاریک شدن ...
باد سردی میومد...
به کارن گفتم بیا بریم هوا داره سرد و تاریک می شه ...
گفت: تو برو گلم ...
من: من بی تو نمیرم...
کارن: برو عزیزم...برو...
و بلند شدو رفت ...
هر چی میرفتم بهش نمیرسیدم...
#جانان..
دو روزی هست بست پشت در اتاق کارن نشستم ...
بچه ها هر کاری میکنن بفرستنم خونه نمیتونن...
دکتر واسه این که هر بار میرم اتاق کارن حالم بد میشه رفتنم رو منع کرده...
ولی مگه اون میفهمه این قلب بیتابشه یعنی چی...
میفهمه 5ماه تو اغوش عشق نباشی یعنی چی...
مگه دکتر میفهمه رو تخت دیدنش یعنی چی...
نمیفهمه عشقت رو ...
بابای بچه هاتو روی تخت توی کما دیدن یعنی چی...
که اگه میفهمید منو منع نمیکرد...
از لمس دستای عشقم...
دکتر میگفت هشیاریش هیچ تغییری نکرده و این خطر ناکه..
دکتر گفت که الکل روی قلبش اثر گذاشته ....
کامین رو فرستادم به بهونه این که واس خوراکی بگیره بره ..
باالتماس به پرستارا اجازه ورود به اتاق رو گرفتم...
رفتم توی اتاقش شروع کردم به التماس کردن...
ولی هیچ ...
دیگه طاقت نیوردمو شروع کردم گریه کردن ...
دستاش رو توی دستم گرفتمو بوسیدم...
و قسمش دادم بیدار شه...
نگاهم به صورتش خورد که از کنار چشمش اشکی اومد پایین و صدا بوق دستگاه بلند شد....
نا باور بهش نگاه کردم...
نه ....نه ...کارنم...پاشو خوشگلم...
پرستارا و دکترا ریختن توی اتاق و منو بیرون کردن...
پشت شیشه نگاش میکردم که پرده رو کشیدن...
سر خوردم روی زمین ...
خدایا خواهش میکنم نگیرش...
تورو خدا نگیرش ازم...
سخته خدا رو به خودش قسم دادن ...
گریه کردمو و التماس که نگیرتش ازم...
من جز اون چیزی از این زندگی نمیخواستم...
من دنیا رو بدون اون نمیخواستم...
من بدون کارنم میمیرم...
کارنم خواهش میکنم...
نرو...تنهام نزار ....بمون...تو واسه من بمون....به خدا هیشکی رو نمی خوتم جز تو...
خدایا این همه بلا سرم اوردی ...اینو نگیر ازم ....خانوادم رو برگردوندن ازم ...کارنو ازم نگیر...
کامین اومد سمت و گفت:
چی شده جانان واسه چی گریه میکنی عزیزم...
من: کارن ....کارنم.....
نتونستم حرف بزنم و توی بغلش شروع کردم زار زدن...
نمیدونم چقدر گریه کردم که دکتر اومد بیرون از اتاق...
بدو از زمین بلندشدم و خودم رو بهش رسوندم...
من: دکتر چی شد....بگو که حالش خوبه...
کامین: دکتر داداشم چی شد...
چرا سرت پایین ده حرف بزن دیگه...
دکتر.: متاسفم....
با این کلمه دنیا اورا شد رو سرم....
افتادم روی زمین...
و دیگه نفهمیدم چی شد...
خدایا کارنم ازم گرفتی....
خواب دیدم....کارنم بود ...میخندید...نشسته بود زیر یه درخت...
رفتم سمتش و گفتم: واسه چی مخندی کارن...
کارن: حالم خیلی خوبه ...ببین چی واسه بچه هام خریدم...
بعدم چند دست لباسی که دستش بودونشونم داد...
واقعا خشگل بودن...
هوا یه شروع کرد تاریک شدن ...
باد سردی میومد...
به کارن گفتم بیا بریم هوا داره سرد و تاریک می شه ...
گفت: تو برو گلم ...
من: من بی تو نمیرم...
کارن: برو عزیزم...برو...
و بلند شدو رفت ...
هر چی میرفتم بهش نمیرسیدم...
۲۱.۷k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.