پارت صدو شصت و هشت....
#پارت صدو شصت و هشت....
#کارن...
جانان بدو بیا که اگه دیر کنی جریمه داری ....
سوار ماشین شدم که جانان هم کمی بعد سوار شد حرکت کردم سمت مرکز خرید دبی مال ....
وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کردم و باهم پیاده شدیم ...
جانان: واسه چی اومدی مرکز خرید....مگه خرید داری...
من: من نه ولی تو اره فک کنم...
جانان: من....خرید چی...
نززدیکش رفتم و کنار گوشش گفتم...
نمیخوای واسه شبای بعدی لباس خواب بگیری عزیزم...
جانان: نه چون قصد ندارم اجازه بدم شبی باشه که لازم شه....
من:حالا به اونجاشم میرسیم بیا فعلا بریم ببینیم برای بعدش هم یه فکری میکنیم...
و دستش رو گرفتم واسه خودمون توی مرکز خرید میچرخیدیم
لباس پشت ویترین نظرم رو جلب کرد با جانان رفتیم داخل به فروشنده گفتم اون ست لباس رو واسم بیاره بعد از این که اورد ازش گرفتم و جانان رو به زور کردم توی پرو و لباس رو دادم دستش کلی غر زد ولی بهش اعتنایی نکردم و تا اماده شه رفتم و سمت رگالا و نگاه کردم که چند تای دیگه رو هم انتخاب کردم و بعد از این که سایز جانان رو اورد رفتم سمت اتاق پرو و در زدم که جانان گفت الان میام ...
من: نه باز کن اینا رو هم بپوش ...
جانان در اتاق رو باز کرد و گفت : بسه دیگه کارن من لباس لازم ندارما...
من: من میگم لازم داری یا نه حالا هم بپوش دیگه....
پوفی کردو و رفت توی پرو خنده ای کردم به منتظر شدم تا بیاد ....
بعد از چند دقیقه اومد و اومد و کوه لباسی که دستش بودو گذاشت روی پیشخان...
من: خوب بودن حساب کنم..
جانان: مثلا من بگم بد بدو تو نمیخریدی...
من: کاملا درسته ...
بعد از این که فروشنده لباسارو گذاشت توی پاکت حساب کردیم و رفتیم بیرون ...
جانان واسه خودش به اون اکواریوم وسط مرکز خرید نگاه میکرد بعد از کلی خرید که البته اخر تونستم جانان رو راضی کنم چند تا هم لباس خواب بخره بخاطر این که سر حال شه بردمش سمت پیست اسکی مرکز ....
اونجا واقعا عالی بود هم این که اسکی و میتونستی کنی و سوار تلکابین و هم دیدن اون پنگوئن ها عالی بود ...
وقتی بلیط گرفتم واسه دوتامون و لباس مخصوصش بعد از پوشیدن با جانان رفتیم با دیدن اونجا این قدر ذوق زده شده بود که یه جا بند نبود با وجد به همه جا نگاه می کرد که یهو برگشت طرفم و گفت: کارت اینجا عالیه وای....من میخوام سوار تلکابین شم میشه ...میبری منو...
و سعی کرد خودش رو شبیه گربه شرک کنه از شکل صورتش خندم گرفت دستش رو گرفتم و بردمش سمت تلکابین و منتظر موندین تا نوبتمون شه ....
این قدر وول میخورد و هی میشمرد ببینه چند نفر جلومونه که اخرش به زور گرفتمش تا تکون نخوره...
بعد که نوبتمون شد با هم سوار شدیم جانان پاهاش رو تاب میداد و کلی واسه خودش ادا در میاورد...
با خنده رسیدیم بالا و پیاده شدم ...
جانان: الان باید چه کار کنیم ...من که اسکی بلد نیستم.....
#کارن...
جانان بدو بیا که اگه دیر کنی جریمه داری ....
سوار ماشین شدم که جانان هم کمی بعد سوار شد حرکت کردم سمت مرکز خرید دبی مال ....
وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کردم و باهم پیاده شدیم ...
جانان: واسه چی اومدی مرکز خرید....مگه خرید داری...
من: من نه ولی تو اره فک کنم...
جانان: من....خرید چی...
نززدیکش رفتم و کنار گوشش گفتم...
نمیخوای واسه شبای بعدی لباس خواب بگیری عزیزم...
جانان: نه چون قصد ندارم اجازه بدم شبی باشه که لازم شه....
من:حالا به اونجاشم میرسیم بیا فعلا بریم ببینیم برای بعدش هم یه فکری میکنیم...
و دستش رو گرفتم واسه خودمون توی مرکز خرید میچرخیدیم
لباس پشت ویترین نظرم رو جلب کرد با جانان رفتیم داخل به فروشنده گفتم اون ست لباس رو واسم بیاره بعد از این که اورد ازش گرفتم و جانان رو به زور کردم توی پرو و لباس رو دادم دستش کلی غر زد ولی بهش اعتنایی نکردم و تا اماده شه رفتم و سمت رگالا و نگاه کردم که چند تای دیگه رو هم انتخاب کردم و بعد از این که سایز جانان رو اورد رفتم سمت اتاق پرو و در زدم که جانان گفت الان میام ...
من: نه باز کن اینا رو هم بپوش ...
جانان در اتاق رو باز کرد و گفت : بسه دیگه کارن من لباس لازم ندارما...
من: من میگم لازم داری یا نه حالا هم بپوش دیگه....
پوفی کردو و رفت توی پرو خنده ای کردم به منتظر شدم تا بیاد ....
بعد از چند دقیقه اومد و اومد و کوه لباسی که دستش بودو گذاشت روی پیشخان...
من: خوب بودن حساب کنم..
جانان: مثلا من بگم بد بدو تو نمیخریدی...
من: کاملا درسته ...
بعد از این که فروشنده لباسارو گذاشت توی پاکت حساب کردیم و رفتیم بیرون ...
جانان واسه خودش به اون اکواریوم وسط مرکز خرید نگاه میکرد بعد از کلی خرید که البته اخر تونستم جانان رو راضی کنم چند تا هم لباس خواب بخره بخاطر این که سر حال شه بردمش سمت پیست اسکی مرکز ....
اونجا واقعا عالی بود هم این که اسکی و میتونستی کنی و سوار تلکابین و هم دیدن اون پنگوئن ها عالی بود ...
وقتی بلیط گرفتم واسه دوتامون و لباس مخصوصش بعد از پوشیدن با جانان رفتیم با دیدن اونجا این قدر ذوق زده شده بود که یه جا بند نبود با وجد به همه جا نگاه می کرد که یهو برگشت طرفم و گفت: کارت اینجا عالیه وای....من میخوام سوار تلکابین شم میشه ...میبری منو...
و سعی کرد خودش رو شبیه گربه شرک کنه از شکل صورتش خندم گرفت دستش رو گرفتم و بردمش سمت تلکابین و منتظر موندین تا نوبتمون شه ....
این قدر وول میخورد و هی میشمرد ببینه چند نفر جلومونه که اخرش به زور گرفتمش تا تکون نخوره...
بعد که نوبتمون شد با هم سوار شدیم جانان پاهاش رو تاب میداد و کلی واسه خودش ادا در میاورد...
با خنده رسیدیم بالا و پیاده شدم ...
جانان: الان باید چه کار کنیم ...من که اسکی بلد نیستم.....
۱۳.۱k
۲۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.