*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
محمد خسته بود وحسابی حوصله اش سر رفته بود ناراحتیش عذابم می داد دکتر میومد ومعاینه اش می کرد گاهی هم با هزار زحمت می بردنش بیمارستان تا وضعیتشو چک کنن منم امروز همراهش رفته بودم دکتر با دقت کارشو انجام می داد بعدم جوابو نگاهی انداخت ولبخند زد وگفت : خدا رو شکر خبر خوب اینکه دیگه خطر رفع شده کم کم می تونی بنشینی
ذوق کردم ودست محمد که یخ بود رو فشردم با لبخند نگام کرد
- خدا رو شکر
دکتر لبخند زد وگفت : دیدی آقا محمد انقدر نا امید بودی
محمد چیزی نمی گفت دوتاپرستار اومدن ومحمد رو بردن منم باهاش بودم پرستار محمد روبا احتیاط گذاشتن تو آمبولانس کنارش نشستم با لبخند نگام کرد وگفت : از خوشحالی قرمز شدی
- اگه بال داشتم پرواز می کردم
- بابا اینا نیومدن
- رفتن پیش دکتر میان
تا رسیدیم هر دوساکت بودیم محمد یخ بود از این حالتش می ترسیدم ونگرانش بودم محسن خونه بود اومد استقبالمون وکمک کردن محمد رو بردیم اتاق قبلیش که پایین بود خیلی وقت بود جاشو عوض کرده بودیم پیشنهاد خودم بود محمد استقبال کرد دوست داشت من بالا راحت باشم ولی من همش کنارش بودم محسنم پایین پیش محمد بود ورو تخت قبلیش می خوابید اگه حال محمد بهتر می شد اونم می رفت قرار بود فردا دکتر بیاد وبگه چیکار کنیم می گفت زمان می بره تا بخواد راحت بشینه وبعدم کم کم راه بره انقدر خوشحال بودم سرااز پا نمی شناختم
یک ساعت بعد زن عمو اومد وقربون صدقه ای محمد می رفت محمد معلوم بود خسته است ونیاز به استراحت داره براش نهار آوردم بعد نهارم خوابید رفتم نهار بخورم دیدم عمو هم اومد وبا هم نهار خوردیم من خیلی خوشحال بودم ولی تعجب می کردم که چطور عمو اینا انقدر آرومن وساکت انگار ناراحت بودن بی توجه رفتم بالا تا منم یه استراحتی کرده باشم
*فرشته*
محمد خسته بود وحسابی حوصله اش سر رفته بود ناراحتیش عذابم می داد دکتر میومد ومعاینه اش می کرد گاهی هم با هزار زحمت می بردنش بیمارستان تا وضعیتشو چک کنن منم امروز همراهش رفته بودم دکتر با دقت کارشو انجام می داد بعدم جوابو نگاهی انداخت ولبخند زد وگفت : خدا رو شکر خبر خوب اینکه دیگه خطر رفع شده کم کم می تونی بنشینی
ذوق کردم ودست محمد که یخ بود رو فشردم با لبخند نگام کرد
- خدا رو شکر
دکتر لبخند زد وگفت : دیدی آقا محمد انقدر نا امید بودی
محمد چیزی نمی گفت دوتاپرستار اومدن ومحمد رو بردن منم باهاش بودم پرستار محمد روبا احتیاط گذاشتن تو آمبولانس کنارش نشستم با لبخند نگام کرد وگفت : از خوشحالی قرمز شدی
- اگه بال داشتم پرواز می کردم
- بابا اینا نیومدن
- رفتن پیش دکتر میان
تا رسیدیم هر دوساکت بودیم محمد یخ بود از این حالتش می ترسیدم ونگرانش بودم محسن خونه بود اومد استقبالمون وکمک کردن محمد رو بردیم اتاق قبلیش که پایین بود خیلی وقت بود جاشو عوض کرده بودیم پیشنهاد خودم بود محمد استقبال کرد دوست داشت من بالا راحت باشم ولی من همش کنارش بودم محسنم پایین پیش محمد بود ورو تخت قبلیش می خوابید اگه حال محمد بهتر می شد اونم می رفت قرار بود فردا دکتر بیاد وبگه چیکار کنیم می گفت زمان می بره تا بخواد راحت بشینه وبعدم کم کم راه بره انقدر خوشحال بودم سرااز پا نمی شناختم
یک ساعت بعد زن عمو اومد وقربون صدقه ای محمد می رفت محمد معلوم بود خسته است ونیاز به استراحت داره براش نهار آوردم بعد نهارم خوابید رفتم نهار بخورم دیدم عمو هم اومد وبا هم نهار خوردیم من خیلی خوشحال بودم ولی تعجب می کردم که چطور عمو اینا انقدر آرومن وساکت انگار ناراحت بودن بی توجه رفتم بالا تا منم یه استراحتی کرده باشم
۸.۱k
۲۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.