*گل یخ*
*گل یخ*
*محمد*
به سختی پاموصاف کردم دکتر لبخند زد وگفت : حالا این میله هارو بگیر وسعی کن خودت راه بری من حواسم هست
فرشته با لبخند نگام می کرد محسنم بود ولی خودم باید با کمک دو میله ای که دوطرفم بود راه می رفتم برام سخت بود چند قدم راه رفتم وایسادم
- عجله نکن
- درد دارم
- طبیعیه بیشتر از یک ساله راه نرفتی
بخاطر کارای احمقانه خودم یک سال وچند ماه از زندگیم رو الکی حروم کردم درسی شد برای اینکه دیگه با عصبانیت کاری رو نکنم وتصمیم نگیرم
- محمد
سرمو راست کردم نگاهش کردم کسی که در همه حال کنارم بود واقعا یه فرشته بود
به آخر میله که رسیدم گفتم : خسته شدم
ویلچرو اوردن خودم راحت نشستم
دکتر با مهربونی گفت : عالیه محمد خوب پیش میری انشالله تا ماه آینده راحت می تونی راه بری روزی دوبار تمرین کن تا م۴اهیچه های پاهات قوی بشه بعد بیشترش کن بهت سر می زنم
- ممنونم آقای محتشم بیشتر از یه دکتر برام زحمت کشیدین .
- خواهش می کنم پسرم وظیفمه
مامان با سینی شربت اومد وبه همه تعارف کرد دکتربعداز خداحافظی رفت این روزها محسن کمتر میومد اونم خداحافظی کرد ورفت فرشته خم شد گفت تو حیاط بمونیم
- اره
افتاب قشنگی بود لبخند زدم فرشته ویلچرو می روند
- فرشته یه وقت ندازیم
- نه حواسم هست
اونجا رو فرشته
- می خوری برات بچینم
- اره
رفت طرف درخت گیلاس با لبخند نگاهش کردم چقدر عوض شده بود پیشی کوچلوی من بزرگ شده بود بر گشت گفت: محمد برم...چیه می خندی
- هیچی عزیزم چی می خواستی بگی
- برم یه سبد بیارم میوه بچینم
- برو ولی زودی بیا
- باشه
رفت ورفتنشو نگاه می کردم
- خوبی پسرم
- خوبم
- دکترت اومد
- بله
- چی شد پسرم
- هیچی یکم تمرین کردم گفت یکم دیگه می تونم راه برم بعدم برم باشگاه یکم بدنم ضعیف شده
- خوبه
سکوت کردم خم شد تو سرمو بوسید وگفت : خدا می دونه چقدر نگرانت بودیم پسرم حالت انشالله بهتر بشه
- ممنونم بابا
- سلام عمو
- سلام دختر گلم
بابا رفت و فرشته رفت سبدو پر میوه کرد وگفت : محمد بریم داخل مامانت میگه بریم نهار بخوریم
- بریم
سبدو داد دستم ورفت پشت سرم وویلچرو راه انداخت
- عمو الان اومد
- اره انگار ...وای...
سبد میوه افتاد فرشته اومد ومیوه ها رو جم کرد سرشو بلند کرد نور می خورد تو صورتش چشاشو فشار داد
خندیدم گفتم : بیا بابا میوه نخواستیم
-سبد میوه ها رو گذاشت کنار ورفت بابا رو صدا زد تا اومد کمکش ورفتیم داخل سر میز نهار همه ساکت بودن ولی بابا بدجور رفته بود تو فکر اینو خیلی وقته متوجه شدم بعد نهار بابا کمکم کرد رفتم اتاقم دیگه رو اون تخت آهنی نمی خوابیدم ورو تخت خودم بودم فرشته ملافه انداخت روم وپرده رو بست وگفت: یکم استراحت کن من میرم بیرون یکم کار دارم
- نمیشه نری
- برای چی
- یکم پیش من بخواب
- ولی محسن رو این تخت خوابیده بدم میاد
- شما که ملافه هاش عوض کردین
- بهتره نیام .خوب بخوابی
پیشونیمو بوسید ورفت اووووف کی راحت می شدم از دست این تخت خواب ها
*محمد*
به سختی پاموصاف کردم دکتر لبخند زد وگفت : حالا این میله هارو بگیر وسعی کن خودت راه بری من حواسم هست
فرشته با لبخند نگام می کرد محسنم بود ولی خودم باید با کمک دو میله ای که دوطرفم بود راه می رفتم برام سخت بود چند قدم راه رفتم وایسادم
- عجله نکن
- درد دارم
- طبیعیه بیشتر از یک ساله راه نرفتی
بخاطر کارای احمقانه خودم یک سال وچند ماه از زندگیم رو الکی حروم کردم درسی شد برای اینکه دیگه با عصبانیت کاری رو نکنم وتصمیم نگیرم
- محمد
سرمو راست کردم نگاهش کردم کسی که در همه حال کنارم بود واقعا یه فرشته بود
به آخر میله که رسیدم گفتم : خسته شدم
ویلچرو اوردن خودم راحت نشستم
دکتر با مهربونی گفت : عالیه محمد خوب پیش میری انشالله تا ماه آینده راحت می تونی راه بری روزی دوبار تمرین کن تا م۴اهیچه های پاهات قوی بشه بعد بیشترش کن بهت سر می زنم
- ممنونم آقای محتشم بیشتر از یه دکتر برام زحمت کشیدین .
- خواهش می کنم پسرم وظیفمه
مامان با سینی شربت اومد وبه همه تعارف کرد دکتربعداز خداحافظی رفت این روزها محسن کمتر میومد اونم خداحافظی کرد ورفت فرشته خم شد گفت تو حیاط بمونیم
- اره
افتاب قشنگی بود لبخند زدم فرشته ویلچرو می روند
- فرشته یه وقت ندازیم
- نه حواسم هست
اونجا رو فرشته
- می خوری برات بچینم
- اره
رفت طرف درخت گیلاس با لبخند نگاهش کردم چقدر عوض شده بود پیشی کوچلوی من بزرگ شده بود بر گشت گفت: محمد برم...چیه می خندی
- هیچی عزیزم چی می خواستی بگی
- برم یه سبد بیارم میوه بچینم
- برو ولی زودی بیا
- باشه
رفت ورفتنشو نگاه می کردم
- خوبی پسرم
- خوبم
- دکترت اومد
- بله
- چی شد پسرم
- هیچی یکم تمرین کردم گفت یکم دیگه می تونم راه برم بعدم برم باشگاه یکم بدنم ضعیف شده
- خوبه
سکوت کردم خم شد تو سرمو بوسید وگفت : خدا می دونه چقدر نگرانت بودیم پسرم حالت انشالله بهتر بشه
- ممنونم بابا
- سلام عمو
- سلام دختر گلم
بابا رفت و فرشته رفت سبدو پر میوه کرد وگفت : محمد بریم داخل مامانت میگه بریم نهار بخوریم
- بریم
سبدو داد دستم ورفت پشت سرم وویلچرو راه انداخت
- عمو الان اومد
- اره انگار ...وای...
سبد میوه افتاد فرشته اومد ومیوه ها رو جم کرد سرشو بلند کرد نور می خورد تو صورتش چشاشو فشار داد
خندیدم گفتم : بیا بابا میوه نخواستیم
-سبد میوه ها رو گذاشت کنار ورفت بابا رو صدا زد تا اومد کمکش ورفتیم داخل سر میز نهار همه ساکت بودن ولی بابا بدجور رفته بود تو فکر اینو خیلی وقته متوجه شدم بعد نهار بابا کمکم کرد رفتم اتاقم دیگه رو اون تخت آهنی نمی خوابیدم ورو تخت خودم بودم فرشته ملافه انداخت روم وپرده رو بست وگفت: یکم استراحت کن من میرم بیرون یکم کار دارم
- نمیشه نری
- برای چی
- یکم پیش من بخواب
- ولی محسن رو این تخت خوابیده بدم میاد
- شما که ملافه هاش عوض کردین
- بهتره نیام .خوب بخوابی
پیشونیمو بوسید ورفت اووووف کی راحت می شدم از دست این تخت خواب ها
۱۰.۵k
۲۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.