*شیرین*
*شیرین*
.........
بردیا رفته بود مریم ماه عسل بود ونفس خونه پدر بزرگش واقعا حوصلم سر رفته بود خیلی گشنم بود رفتم سراغ یخچال ولی هر چی می خوردم بیشتر گشنم می شد با خودم فکر کردم نقاشی بکشم ولی یکم خرید داشتم خوب بود اینجوری شاید حوصلمم میومد سر جاش لباس پوشیدم واز خونه اومدم بیرون شانس خوبمم ماشینم با محمود بود داشتم راه می رفتم بوق زدن برگشتم یه ماشین مشکی با شیشه های دودی متعجب شدم شیشه بغل دستش آورد پایین با دیدن امیر راهم ادامه دادم دستش گذاشت بود روی بوق وبر نمی داشت
- چیه
اشاره کرد بشینم
- چته همینجوری بگو
امیر : بنشین تا بگم چمه
ترسیدم کسی ببینه نشستم شیشه رو داد بالا
- بگو
برگشت نگام کرد وگفت : نفس گفت منتظرم بودی بخاطر بیماری بردیا باهاش ازدواج کردی گفت مادر مهربونش خواسته
- خوب
امیر : می دونم بردیا می دونه یکی تو زندگیت بوده من ...می دونه تابلو نمایشگاهت چشای من بوده
- این اطلاعات کی بهت داده
امیر : خودم فکر می کنی اون تابلوهارو کی خریده
- تو
امیر : من
- من خودمم سر درگمم راحتم بزار .حالا هم وایسا می خوام پیاده شم .
امیر : انقدر احمقم
- خواهش می کنم
امیر : دوست دارم یه چیزای ببینی
- می دونی کارت اشتباهه
تو چشام نگاه کرد وگفت : انقدر معصوم تو چشای اون نگاه می کنی
- بسه ...گفتم وایسا میخوام پیاده شم
امیر : بهتره آروم باشی
- خواهش می کنم امیر
با خشم نگام کرد وگفت : گریه می کنی .از من می ترسی
- اره می ترسم
امیر : چی اون انقدر تو رو وابسته کرده هان
- اون همسر منه ببین حلقه دستم کرده دوستم داره .
با پشت دست زد تو دهنم وگفت : ساکت شو
گریه می کردم یهو رفت تو یه باغ یه مسافتی رو که رفت یه قصر نمایان شد
امیر : پیاده شو تا بلایی سرت نیاوردم
پیاده شدم دستمو گرفت وکشیدم طرف خونه یه مرد کت شلواری وایساده بود اومد جلو امیر گفت : حواستون به خونه باشه
مرده گفت : صبح پدرتون اینجا بودن آقا بنیامین
متعجب امیر رو نگاه کردم امیر کشیدم تو خونه انقدروحشت کرده بودم اون همه زیبایی رو نمیدیدم مقابلش یه در شیشه ای بود یه دگمه رو زد رفتیم داخل تازه فهمیدم آسانسوره با وحشت نگاش می کردم
- منو کجا می بری اینجا کجاست
جوابم رو نداد تو یه سالن از آسانسور اومد بیرون در یه اتاق رو باز کرد وهولم دادداخل برگشتم نگاش کرد در رو بست وگفت : خوب ببین
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم لبمو گزیدم این همه عکس تابلوهام هر جا نگاه می کردم من بودم عکس های که بیشترشون رو نمی دونستم مال چه وقته
امیر : یکی اومد دو روزه خودتو سپردی بهش نگفتی یکی اینجا داره جون می کنه ...
- تو...تو اسمت امیر نیست
امیر : اسمم بنیامینه ...خوب جواب منو بده حالا مگه اسم من مهمه
- تو چرا خودت قایم کردی
خندید انقدر که ترسیدم یهو فریاد زد وگفت : چند بار اومدم سر راهت حتا نگام نکردی درست وقتی خواستم بیام جلو اون سر وکله اش پیدا شد
- مقصر منم
لبخند زد وگفت : راس میگی ...من مقصرم ...تو چرا زن اون شدی از رو دلسوزی...من که بهت التماس می کردم غرورواحساس عشقمو گذاشتی زیر پات .
- چرافکر می کنی خیلی مظلومی
اومد طرفم وگفت : نیستم
- نه
لبخند زد وگفت : حتما باید مثله اون مهر مرگ بزنن رو پیشونیم تا دلت بسوزه
- چرا درک نمی کنی
خندید وگفت : احمق کوچلو اون دیگه بیمار نیست عملشم انقدر سخت نبود که مادرش می گفت با دارو بیماریش رفع شده می تونی بری پرونده پزشکیش رو ببینی .ولی یه چیزی
- دروغ میگی
بلند خندید وگفت : هر جور دوست داری می تونی برداشت کنی .مهم الان که پیش منی
- منو ببر بیرون
اومد کنارم دستشو رو گونم کشید داغ بود لبخند زد وگفت : هر وقت من بخوام میری ...
- یعنی چی
کشیدم طرف خودش وگفت : با مکر وحیله تو رو مال خودش کرده ولی چیزی که ماله منه رو نمی زارم کسی بهش دست بزنه
زدم زیرش وگفتم : گناهت خیلی سنگینه
محکم گرفتم تو بغلش وگفت : گناه نگاه تو چی .؟!..
- ولم کن
گرفتم تو بغلش هر کاری کردم نمی تونستم از تو دستاش تکون بخورم التماس وتقلای من روش اسری نزاشت بردم تو یه اتاق دیگه گذاشتم روی تخت پیرهنش در آورد با ترس نگاش کردم وگفتم : چه غلطی می کنی
بی تفاوت گفت : بی ادب حالا ببینم بردیا جونت میاد کمکت
اومد طرف تا خواستم تکون بخورم موهام چنگ زد ولی دردم نیومد تو گوشم گفت : تو فقط مال منی
*********
.........
بردیا رفته بود مریم ماه عسل بود ونفس خونه پدر بزرگش واقعا حوصلم سر رفته بود خیلی گشنم بود رفتم سراغ یخچال ولی هر چی می خوردم بیشتر گشنم می شد با خودم فکر کردم نقاشی بکشم ولی یکم خرید داشتم خوب بود اینجوری شاید حوصلمم میومد سر جاش لباس پوشیدم واز خونه اومدم بیرون شانس خوبمم ماشینم با محمود بود داشتم راه می رفتم بوق زدن برگشتم یه ماشین مشکی با شیشه های دودی متعجب شدم شیشه بغل دستش آورد پایین با دیدن امیر راهم ادامه دادم دستش گذاشت بود روی بوق وبر نمی داشت
- چیه
اشاره کرد بشینم
- چته همینجوری بگو
امیر : بنشین تا بگم چمه
ترسیدم کسی ببینه نشستم شیشه رو داد بالا
- بگو
برگشت نگام کرد وگفت : نفس گفت منتظرم بودی بخاطر بیماری بردیا باهاش ازدواج کردی گفت مادر مهربونش خواسته
- خوب
امیر : می دونم بردیا می دونه یکی تو زندگیت بوده من ...می دونه تابلو نمایشگاهت چشای من بوده
- این اطلاعات کی بهت داده
امیر : خودم فکر می کنی اون تابلوهارو کی خریده
- تو
امیر : من
- من خودمم سر درگمم راحتم بزار .حالا هم وایسا می خوام پیاده شم .
امیر : انقدر احمقم
- خواهش می کنم
امیر : دوست دارم یه چیزای ببینی
- می دونی کارت اشتباهه
تو چشام نگاه کرد وگفت : انقدر معصوم تو چشای اون نگاه می کنی
- بسه ...گفتم وایسا میخوام پیاده شم
امیر : بهتره آروم باشی
- خواهش می کنم امیر
با خشم نگام کرد وگفت : گریه می کنی .از من می ترسی
- اره می ترسم
امیر : چی اون انقدر تو رو وابسته کرده هان
- اون همسر منه ببین حلقه دستم کرده دوستم داره .
با پشت دست زد تو دهنم وگفت : ساکت شو
گریه می کردم یهو رفت تو یه باغ یه مسافتی رو که رفت یه قصر نمایان شد
امیر : پیاده شو تا بلایی سرت نیاوردم
پیاده شدم دستمو گرفت وکشیدم طرف خونه یه مرد کت شلواری وایساده بود اومد جلو امیر گفت : حواستون به خونه باشه
مرده گفت : صبح پدرتون اینجا بودن آقا بنیامین
متعجب امیر رو نگاه کردم امیر کشیدم تو خونه انقدروحشت کرده بودم اون همه زیبایی رو نمیدیدم مقابلش یه در شیشه ای بود یه دگمه رو زد رفتیم داخل تازه فهمیدم آسانسوره با وحشت نگاش می کردم
- منو کجا می بری اینجا کجاست
جوابم رو نداد تو یه سالن از آسانسور اومد بیرون در یه اتاق رو باز کرد وهولم دادداخل برگشتم نگاش کرد در رو بست وگفت : خوب ببین
برگشتم پشت سرمو نگاه کردم لبمو گزیدم این همه عکس تابلوهام هر جا نگاه می کردم من بودم عکس های که بیشترشون رو نمی دونستم مال چه وقته
امیر : یکی اومد دو روزه خودتو سپردی بهش نگفتی یکی اینجا داره جون می کنه ...
- تو...تو اسمت امیر نیست
امیر : اسمم بنیامینه ...خوب جواب منو بده حالا مگه اسم من مهمه
- تو چرا خودت قایم کردی
خندید انقدر که ترسیدم یهو فریاد زد وگفت : چند بار اومدم سر راهت حتا نگام نکردی درست وقتی خواستم بیام جلو اون سر وکله اش پیدا شد
- مقصر منم
لبخند زد وگفت : راس میگی ...من مقصرم ...تو چرا زن اون شدی از رو دلسوزی...من که بهت التماس می کردم غرورواحساس عشقمو گذاشتی زیر پات .
- چرافکر می کنی خیلی مظلومی
اومد طرفم وگفت : نیستم
- نه
لبخند زد وگفت : حتما باید مثله اون مهر مرگ بزنن رو پیشونیم تا دلت بسوزه
- چرا درک نمی کنی
خندید وگفت : احمق کوچلو اون دیگه بیمار نیست عملشم انقدر سخت نبود که مادرش می گفت با دارو بیماریش رفع شده می تونی بری پرونده پزشکیش رو ببینی .ولی یه چیزی
- دروغ میگی
بلند خندید وگفت : هر جور دوست داری می تونی برداشت کنی .مهم الان که پیش منی
- منو ببر بیرون
اومد کنارم دستشو رو گونم کشید داغ بود لبخند زد وگفت : هر وقت من بخوام میری ...
- یعنی چی
کشیدم طرف خودش وگفت : با مکر وحیله تو رو مال خودش کرده ولی چیزی که ماله منه رو نمی زارم کسی بهش دست بزنه
زدم زیرش وگفتم : گناهت خیلی سنگینه
محکم گرفتم تو بغلش وگفت : گناه نگاه تو چی .؟!..
- ولم کن
گرفتم تو بغلش هر کاری کردم نمی تونستم از تو دستاش تکون بخورم التماس وتقلای من روش اسری نزاشت بردم تو یه اتاق دیگه گذاشتم روی تخت پیرهنش در آورد با ترس نگاش کردم وگفتم : چه غلطی می کنی
بی تفاوت گفت : بی ادب حالا ببینم بردیا جونت میاد کمکت
اومد طرف تا خواستم تکون بخورم موهام چنگ زد ولی دردم نیومد تو گوشم گفت : تو فقط مال منی
*********
۳۳.۲k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.