*شیرین*
*شیرین*
........
دونه دونه پشت سر هم سیگار می کشید هق هق گریه ام تبدیل شد به سکوت بلند شد رفت بیرون لباس پوشیدم از خودم متنفر بودم اومدم برم بیرون یه مرد کت شلواری پشت در بود
- نمی تونید برید بیرون خانم دستورآقا هستن
باالتماس گفتم : تو رو خدا
یه خانم اومد طرفمون وگفت : بنیامین گفته بیرون نیای الان میاد
جیغ زدم : بنیامین غلط کرد می خوام برم
زنه متعجب گفت : شیرینی که می گفت تویی ...تو وحشی....
- خفه شو ...گمشو برو
زنه پوزخندی زد وگفت : به پدرت میگم
با خشم گفت : هر غلطی می خوای بکن از خونه من گمشو بیرون
زنه : بیشعور بی تربیت ...
حقته جوابت همینه برات مادری نکرد عشقتم ازت گرفت
عصبی رفت طرفش مرده دستشو گرفت وگفت : آقا بنیامین چیکار می کنی .
سر مرده داد کشید وگفت : چرااین کثافت راه دادین خونه من ...برو بیرون آشغال
زنه پوزخندی زد ورفت اونم دست منو گرفت وبرگردوندم تو اتاق
- می خوام برم
با خشم نگام کرد وگفت : میری ولی اون میاد دنبالت میخوام یه فیلم قشنگ نشونش بدم .
- چرا تو انقدر پستی
صورتم آتیش گرفت وگفت : خفه شو تو پستی یا من که دو دستی خودت تقدیم اون کردی
- اون محرمم بوداسمش تو...
دوباره زد تو صورتم وگفت : خفه شو...خفه شو
با مشت زد تو آینه هر چی میومد جلو دستش خورد می کرد مرده اومد داخل سرش داد زد وگفت : برو بیرون آشغال ....
بی حال افتاد کف اتاق وگفت : عشق من دزدیدن ...تو از من متنفری ...از اولم بازیم دادی ...لعنتی ...
گریه می کردم واون بیشتر عصبانی می شد یهو در باز شد ویه مرد اومد داخل واونو بغل کرد تو بغل مرده گریه می کرد مرده موهاش ناز می کرد وگفت : آروم باش پسرم ...چیزی نیست ...اینم پشت سر میزاری آروم ...
بلندش کرد از اتاق بردتش بیرون نشستم همونجا کاش می مردم سوار ماشینش نمی شدم مرده برگشت دستمو گرفت وبلندم کرد وبرد تو اتاق عکس ها وگفت : بنیامین یه روز اومد خونه گفت از یه دختری خوشش اومده اون دختر تو بودی خیلی زود بهت علاقه پیدا کرد می خواست زود تو رو مال خودش کنه ولی تو خیلی بچه بودی اونم سنش پایین بود گفتم صبر کن صبر نکرد سر خود حلقه خرید دادبه تو پسش زدی داغون شد افسرده شد اومدم دنبالت نبودی خونتون مدرسه ات دوستات خیلی دنبالت گشتم تا پیدات کردم گفتم بابا شیرینتو پیدا کردم گفت شیرین من خیلی بچه است صبر می کنم تو این چند سال روزی نبود تو رو نبینه روزی نبود ازت عکس نگیره دیدم پسرم داره دیونه میشه با کار مشغولش کردم زیباترین دخترا رو فرستادم طرفش پسشون زد از علاقه اش ترسیدم گفتم برو جلو وقتشه چند بار اومد سر راهت ندیدیش اومد نمایشگاهت بردیا رو دید تموم دور ورت رو می شناخت می دونستم بردیا کیه گفت : می دونم شیرین اینو هم مثله بقیه پس می زنه ولی برعکس حرفش شد وقتی عقد کردین می خواست بیاد تو جشن جلوش گرفتم گفتم بردیا کیه ساکت شد زندگیش شد بردیا
........
دونه دونه پشت سر هم سیگار می کشید هق هق گریه ام تبدیل شد به سکوت بلند شد رفت بیرون لباس پوشیدم از خودم متنفر بودم اومدم برم بیرون یه مرد کت شلواری پشت در بود
- نمی تونید برید بیرون خانم دستورآقا هستن
باالتماس گفتم : تو رو خدا
یه خانم اومد طرفمون وگفت : بنیامین گفته بیرون نیای الان میاد
جیغ زدم : بنیامین غلط کرد می خوام برم
زنه متعجب گفت : شیرینی که می گفت تویی ...تو وحشی....
- خفه شو ...گمشو برو
زنه پوزخندی زد وگفت : به پدرت میگم
با خشم گفت : هر غلطی می خوای بکن از خونه من گمشو بیرون
زنه : بیشعور بی تربیت ...
حقته جوابت همینه برات مادری نکرد عشقتم ازت گرفت
عصبی رفت طرفش مرده دستشو گرفت وگفت : آقا بنیامین چیکار می کنی .
سر مرده داد کشید وگفت : چرااین کثافت راه دادین خونه من ...برو بیرون آشغال
زنه پوزخندی زد ورفت اونم دست منو گرفت وبرگردوندم تو اتاق
- می خوام برم
با خشم نگام کرد وگفت : میری ولی اون میاد دنبالت میخوام یه فیلم قشنگ نشونش بدم .
- چرا تو انقدر پستی
صورتم آتیش گرفت وگفت : خفه شو تو پستی یا من که دو دستی خودت تقدیم اون کردی
- اون محرمم بوداسمش تو...
دوباره زد تو صورتم وگفت : خفه شو...خفه شو
با مشت زد تو آینه هر چی میومد جلو دستش خورد می کرد مرده اومد داخل سرش داد زد وگفت : برو بیرون آشغال ....
بی حال افتاد کف اتاق وگفت : عشق من دزدیدن ...تو از من متنفری ...از اولم بازیم دادی ...لعنتی ...
گریه می کردم واون بیشتر عصبانی می شد یهو در باز شد ویه مرد اومد داخل واونو بغل کرد تو بغل مرده گریه می کرد مرده موهاش ناز می کرد وگفت : آروم باش پسرم ...چیزی نیست ...اینم پشت سر میزاری آروم ...
بلندش کرد از اتاق بردتش بیرون نشستم همونجا کاش می مردم سوار ماشینش نمی شدم مرده برگشت دستمو گرفت وبلندم کرد وبرد تو اتاق عکس ها وگفت : بنیامین یه روز اومد خونه گفت از یه دختری خوشش اومده اون دختر تو بودی خیلی زود بهت علاقه پیدا کرد می خواست زود تو رو مال خودش کنه ولی تو خیلی بچه بودی اونم سنش پایین بود گفتم صبر کن صبر نکرد سر خود حلقه خرید دادبه تو پسش زدی داغون شد افسرده شد اومدم دنبالت نبودی خونتون مدرسه ات دوستات خیلی دنبالت گشتم تا پیدات کردم گفتم بابا شیرینتو پیدا کردم گفت شیرین من خیلی بچه است صبر می کنم تو این چند سال روزی نبود تو رو نبینه روزی نبود ازت عکس نگیره دیدم پسرم داره دیونه میشه با کار مشغولش کردم زیباترین دخترا رو فرستادم طرفش پسشون زد از علاقه اش ترسیدم گفتم برو جلو وقتشه چند بار اومد سر راهت ندیدیش اومد نمایشگاهت بردیا رو دید تموم دور ورت رو می شناخت می دونستم بردیا کیه گفت : می دونم شیرین اینو هم مثله بقیه پس می زنه ولی برعکس حرفش شد وقتی عقد کردین می خواست بیاد تو جشن جلوش گرفتم گفتم بردیا کیه ساکت شد زندگیش شد بردیا
۷.۷k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.