معجزه عشق prt 43
#معجزه_عشق #prt_43
نجوا:
واااای خدایا این دختره چش شد یه دفعه؟
آنا:وای وای نجواااا...من میخوام بدونم این چشه من رفتم ببینم چشه...وای اخه هیچ وقت سابقه نداشت هستی اینجوری کنه
همون موقع بود که نیاز و کامیلا اومدن و نزاشتن که آنا بره...
آنا:وای ولم کنین چیکارم دارین ....میخوام ببینم چشه
کامیلا:اگه رفتم تو اتاق و نیومدی دیگه راهت نمیدم تو اتاق...پس بدو تو اتاق...
نیاز:ااااا..تو چرا اینجوری میکنی ؟؟؟به ما نگفت میخوای به تو بگه
آنا:حالا شاید گفت....بابا ولم کنید دیگه ...اه
نجوا:آنا.مگه خودت نمیدونی اولین بارشه از این کارا میکنه؟خو ولش کن بعدا خودش میاد توضیح میده دیگه....ولش کن تا فردا بشه ازش بپرس
آنا:اها ...فردا....باش....وااااای
همون موقع بود که آنا بدو رفت سمت اتاق هستی و شروع کرد درو محکم کوبیدن
آنا:هستی...هستی....جون من بگو چی درس کنم و اون چیزی که باید درس کنم چه جوری درس میشه..هستیییییی
نیاز:وای چیکار میکنی.....بابا بیا اینور خودمون بهت میگیم بیا ایور
آنا :باشه...ولی کاش ویسکی رو میخوردم
نیاز:
همگی رفتیم که بخوابیم ولی من همش فکرم پیش هستی بود...حق با آنا بود...اولین بار بود اینجوری میدیدیمش...واقعا عجیب بود
نجوا:نیااااز
نیاز:هوم
نجوا:تو هم مث من داری به هستی فک میکنی؟
نیاز:هوم
نجوا:به نظرت چرا اینکارو کرد؟
نیاز:نمی دونم
نجوا:ولی واقعا آنا باید واسه فردا چیکار کنه؟
با این حرفش و یاداوری فردا خنده ام گرفت....وای اون بیچاره قراره غذا درس کنه
کامیلا:
باصدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم آنا رو هم بیدار کردم و باهم دیگه رفتیم سراغ اتاق نیاز و نجوا...اونا هم بیدار شده بودن و چهار تایی رفتیم سراغ اتاق هستی...اونم بیدار شده بود ولی خیلی پکر بود...اما خودشو شاد نشون میداد....با این کارش آنا یه پوزخند باحال بهش تحویل داد و گفت
آنا:بشینین بینیم....نمیخواد به قول نجوا مارو خر فرض کنی خودمون میدونیم یه مشکلی داری
هستی:
با این رفتار آنا خنده ام گرفت و یه لبخند دندون نما زدم
نجوا:یه یه یه..اینه ....بخند بابا دنیا دوروزه
نیاز:برو بده دکتر بدوزه
با این حرفش آنا و نجوا و کامیلا سه تایی بهش تشر زدن که لبخنده ام گنده تر شد
هستی:اهای من از بس گشنمه دارم میمیرم نظرتون چیه بریم پایین واسه صرف صبونه؟
کامیلا:ای راس میگی...الان کوچیکو بزرگو رو میخوره
نیاز با یه لبخند شیطانی گفت:چی؟
کامیلا:منحرفه نقطه چین منظورم روده بود رووووووده
نجوا:بابا بیاین بریم پایین مردم
با این حرفش هر پنج تایی مون با قهقهه رفتیم پایین
سر میز با پسرا هی شوخی میکردیم و میخندیدیم....از اونجایی که آنا بدجوری عاشق قهقهه های یونگجه اس وقتی که یونگجه داشت میخندید...یه دفعه گفت
آنا:یونگجه شییییی.....شما چقد خوشگل میخندی...کاش خندیدن های منم مث خندیدن های شما بود
یونگجه:مرسی....ولی چرا نگفتی اوپا؟
آنا:هوم...بله؟
یونگجه:دخترا..با همتونم چرا به ما نمیگین اوپا؟اشکالی نداره اگه اوپا صدامون کنین..پس راحت باشین
کامیلا: مرسی....ما همینجوری راحت
نجوا:هااا..خوب باشه....اوپا صداتون میکنیم
جی بی:حالا بهتر شد....ماهم...دونگ سنگ صداتون میکنیم چطوره؟
نیاز :عالیه:/
پایان پارت 43
@Lovefic_got7
نجوا:
واااای خدایا این دختره چش شد یه دفعه؟
آنا:وای وای نجواااا...من میخوام بدونم این چشه من رفتم ببینم چشه...وای اخه هیچ وقت سابقه نداشت هستی اینجوری کنه
همون موقع بود که نیاز و کامیلا اومدن و نزاشتن که آنا بره...
آنا:وای ولم کنین چیکارم دارین ....میخوام ببینم چشه
کامیلا:اگه رفتم تو اتاق و نیومدی دیگه راهت نمیدم تو اتاق...پس بدو تو اتاق...
نیاز:ااااا..تو چرا اینجوری میکنی ؟؟؟به ما نگفت میخوای به تو بگه
آنا:حالا شاید گفت....بابا ولم کنید دیگه ...اه
نجوا:آنا.مگه خودت نمیدونی اولین بارشه از این کارا میکنه؟خو ولش کن بعدا خودش میاد توضیح میده دیگه....ولش کن تا فردا بشه ازش بپرس
آنا:اها ...فردا....باش....وااااای
همون موقع بود که آنا بدو رفت سمت اتاق هستی و شروع کرد درو محکم کوبیدن
آنا:هستی...هستی....جون من بگو چی درس کنم و اون چیزی که باید درس کنم چه جوری درس میشه..هستیییییی
نیاز:وای چیکار میکنی.....بابا بیا اینور خودمون بهت میگیم بیا ایور
آنا :باشه...ولی کاش ویسکی رو میخوردم
نیاز:
همگی رفتیم که بخوابیم ولی من همش فکرم پیش هستی بود...حق با آنا بود...اولین بار بود اینجوری میدیدیمش...واقعا عجیب بود
نجوا:نیااااز
نیاز:هوم
نجوا:تو هم مث من داری به هستی فک میکنی؟
نیاز:هوم
نجوا:به نظرت چرا اینکارو کرد؟
نیاز:نمی دونم
نجوا:ولی واقعا آنا باید واسه فردا چیکار کنه؟
با این حرفش و یاداوری فردا خنده ام گرفت....وای اون بیچاره قراره غذا درس کنه
کامیلا:
باصدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدم آنا رو هم بیدار کردم و باهم دیگه رفتیم سراغ اتاق نیاز و نجوا...اونا هم بیدار شده بودن و چهار تایی رفتیم سراغ اتاق هستی...اونم بیدار شده بود ولی خیلی پکر بود...اما خودشو شاد نشون میداد....با این کارش آنا یه پوزخند باحال بهش تحویل داد و گفت
آنا:بشینین بینیم....نمیخواد به قول نجوا مارو خر فرض کنی خودمون میدونیم یه مشکلی داری
هستی:
با این رفتار آنا خنده ام گرفت و یه لبخند دندون نما زدم
نجوا:یه یه یه..اینه ....بخند بابا دنیا دوروزه
نیاز:برو بده دکتر بدوزه
با این حرفش آنا و نجوا و کامیلا سه تایی بهش تشر زدن که لبخنده ام گنده تر شد
هستی:اهای من از بس گشنمه دارم میمیرم نظرتون چیه بریم پایین واسه صرف صبونه؟
کامیلا:ای راس میگی...الان کوچیکو بزرگو رو میخوره
نیاز با یه لبخند شیطانی گفت:چی؟
کامیلا:منحرفه نقطه چین منظورم روده بود رووووووده
نجوا:بابا بیاین بریم پایین مردم
با این حرفش هر پنج تایی مون با قهقهه رفتیم پایین
سر میز با پسرا هی شوخی میکردیم و میخندیدیم....از اونجایی که آنا بدجوری عاشق قهقهه های یونگجه اس وقتی که یونگجه داشت میخندید...یه دفعه گفت
آنا:یونگجه شییییی.....شما چقد خوشگل میخندی...کاش خندیدن های منم مث خندیدن های شما بود
یونگجه:مرسی....ولی چرا نگفتی اوپا؟
آنا:هوم...بله؟
یونگجه:دخترا..با همتونم چرا به ما نمیگین اوپا؟اشکالی نداره اگه اوپا صدامون کنین..پس راحت باشین
کامیلا: مرسی....ما همینجوری راحت
نجوا:هااا..خوب باشه....اوپا صداتون میکنیم
جی بی:حالا بهتر شد....ماهم...دونگ سنگ صداتون میکنیم چطوره؟
نیاز :عالیه:/
پایان پارت 43
@Lovefic_got7
۹.۴k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.