معجزه عشق prt 42
#معجزه_عشق #prt_42
•••••••••••••••••
هستی:
خوب من باید از بمی سوال میکردم
نیاز پرسید ح یا ج و بمی وقتی میخواست جواب بده گفتم چون بیشتریا گفتن جرعت پس تو هم باید جرعت رو انتخاب کنی اونم که طبق معمول به چپش هم نبود قبول کرد منم که دلم نیومد ی کار سخت بهش بگم گفتم برامون پیانو بزن:)))
چون عاشق پیانو و صداش بودم اینو گفتم بمی هم بلند شد و بدون ذوق رفت پیانوشو با ی قیافه ی درهم زد(ینی خدایی ی کار سخت میخواست؟؟؟؟-_-)
بعد که اومد نشست بطری رو چرخوند و روی مارک و انا افتاد
مارک:
من که همیشه خرشانس بودم وقتی بطری روم افتاد هم همینطور بود یعنی اونج شانس
من باید به انا میگفتم ی کاری انجام بده داشتم فکر میکردم ولی چیزی به ذهنم نمی رسید اما.....
اما ی سوال به ذهنم اومد که وقتی میخواستم بپرسمش گوشی هستی زنگ خورد و اونم از اتاق بیرون رفت و به سمت حیاط حرکت کرد دخترا هم چون دیدن به هستی این موقع شب زنگ زدن نگران شدن و بازی رو متوقف کردن و بعد از چند دقیقه هستی با ی قیافه در هم وارد اتاق شد اما خودشو جمع کرد و سرجاش نشست از قیافه معلوم بود ی اتفاقی افتاده اما به روی خودش نیاورد و گفت مگه نوبت مارک نبود منتظر چی هستی کاری که میخوای از انا رو بهش بگو
گفتم فردا ی غذای خوب درست کن اونم قبول کرد پس از دوباره بای بطری رو میچرخوندن و انا این کار رو کرد
نجوا:انقد خر شانس بودم که بطری روی منو جی بی افتاد(عجبا•_•کلا این خر شانس به دنیا اومده-_-)
منم چون دیدم مارک از انا این درخواست رو کرده به جی بی گفتم تو باید ما رو ببری بیرون ی پارکی یا ی باغی و غذا مهمونمون کنی
جی بی هم که کلا انگار حوصلش نمیشد لیوان ویسکی رو برداشت و خورد و بطری رو چرخوند
اینبار روی کامیلا و جک افتاد که کامیلا باید ازش ی چیزی میخواست و برای تلافی دفعه قبل فکرای پلیدی به ذهنش اومد(جاشون عوض شد چه باحال)
جکسون:
من که دیدم سر بطری رو من افتاده گفتم بدبخت شدم رفت الان پدرمو در میاره داخل همین فکرا بودم که کامیلا فکرش رو گفت...
اون گفت ما روی کمرت امضا میکنیم و ازش عکس میگیریم(قیافه ات معلوم نباشه)منم که کلا مشکلی نداشتم همه اومدن امضا کردن و عکساشون رو هم گرفتن و من بطری رو چرخوندم ولی همون موقع هستی گفت میره بخوابه که ما دیدیم همه دخترا ول کردن و رفتن پس ما هم رفتیم بخوابیم
هستی:
از وقتی که وارد اتاق شده بودم اصن دلم نمیخواست اونجا باشم پس از اتاق بیرون رفتم و دیدم دخترا هم پشت سرم دارن میان من بهشون گفتم که میخوام تنها باشم ولی مگه این نیاز و کامیلا سمج میزاشتن ولی بعد از کلی حرف زدن اونا دک کردم که برن
وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم(چون کسی باهاش هم اتاق نبود)و روی تختم نشستم و شروع کردم به گریه کردن)):
انگار که قلبم گرفته بود خیلی بد بود
موقعیت:موقع زنگ زدن هستی
از اتاق بیرون رفتم گوشی رو برداشتم خواهرم بود زنگ زده بود گفتم سلام چی شده اونم گفت داداشم تصادف کرده وقتی اینو گفت چشام سیاهی رفت ولی می افتادم میخواستم بزنم زیر گریه ولی میدونستم اگه گریه کنم همه میفهمم وارد اتاق شدم و میدونستم همه حیف من پس سعی کردم حرف نزنم تا گریه ام نگیره و بعد از ی مدت از اتاق خارج شدم
پایان پارت42
@Lovefic_got7
•••••••••••••••••
هستی:
خوب من باید از بمی سوال میکردم
نیاز پرسید ح یا ج و بمی وقتی میخواست جواب بده گفتم چون بیشتریا گفتن جرعت پس تو هم باید جرعت رو انتخاب کنی اونم که طبق معمول به چپش هم نبود قبول کرد منم که دلم نیومد ی کار سخت بهش بگم گفتم برامون پیانو بزن:)))
چون عاشق پیانو و صداش بودم اینو گفتم بمی هم بلند شد و بدون ذوق رفت پیانوشو با ی قیافه ی درهم زد(ینی خدایی ی کار سخت میخواست؟؟؟؟-_-)
بعد که اومد نشست بطری رو چرخوند و روی مارک و انا افتاد
مارک:
من که همیشه خرشانس بودم وقتی بطری روم افتاد هم همینطور بود یعنی اونج شانس
من باید به انا میگفتم ی کاری انجام بده داشتم فکر میکردم ولی چیزی به ذهنم نمی رسید اما.....
اما ی سوال به ذهنم اومد که وقتی میخواستم بپرسمش گوشی هستی زنگ خورد و اونم از اتاق بیرون رفت و به سمت حیاط حرکت کرد دخترا هم چون دیدن به هستی این موقع شب زنگ زدن نگران شدن و بازی رو متوقف کردن و بعد از چند دقیقه هستی با ی قیافه در هم وارد اتاق شد اما خودشو جمع کرد و سرجاش نشست از قیافه معلوم بود ی اتفاقی افتاده اما به روی خودش نیاورد و گفت مگه نوبت مارک نبود منتظر چی هستی کاری که میخوای از انا رو بهش بگو
گفتم فردا ی غذای خوب درست کن اونم قبول کرد پس از دوباره بای بطری رو میچرخوندن و انا این کار رو کرد
نجوا:انقد خر شانس بودم که بطری روی منو جی بی افتاد(عجبا•_•کلا این خر شانس به دنیا اومده-_-)
منم چون دیدم مارک از انا این درخواست رو کرده به جی بی گفتم تو باید ما رو ببری بیرون ی پارکی یا ی باغی و غذا مهمونمون کنی
جی بی هم که کلا انگار حوصلش نمیشد لیوان ویسکی رو برداشت و خورد و بطری رو چرخوند
اینبار روی کامیلا و جک افتاد که کامیلا باید ازش ی چیزی میخواست و برای تلافی دفعه قبل فکرای پلیدی به ذهنش اومد(جاشون عوض شد چه باحال)
جکسون:
من که دیدم سر بطری رو من افتاده گفتم بدبخت شدم رفت الان پدرمو در میاره داخل همین فکرا بودم که کامیلا فکرش رو گفت...
اون گفت ما روی کمرت امضا میکنیم و ازش عکس میگیریم(قیافه ات معلوم نباشه)منم که کلا مشکلی نداشتم همه اومدن امضا کردن و عکساشون رو هم گرفتن و من بطری رو چرخوندم ولی همون موقع هستی گفت میره بخوابه که ما دیدیم همه دخترا ول کردن و رفتن پس ما هم رفتیم بخوابیم
هستی:
از وقتی که وارد اتاق شده بودم اصن دلم نمیخواست اونجا باشم پس از اتاق بیرون رفتم و دیدم دخترا هم پشت سرم دارن میان من بهشون گفتم که میخوام تنها باشم ولی مگه این نیاز و کامیلا سمج میزاشتن ولی بعد از کلی حرف زدن اونا دک کردم که برن
وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم(چون کسی باهاش هم اتاق نبود)و روی تختم نشستم و شروع کردم به گریه کردن)):
انگار که قلبم گرفته بود خیلی بد بود
موقعیت:موقع زنگ زدن هستی
از اتاق بیرون رفتم گوشی رو برداشتم خواهرم بود زنگ زده بود گفتم سلام چی شده اونم گفت داداشم تصادف کرده وقتی اینو گفت چشام سیاهی رفت ولی می افتادم میخواستم بزنم زیر گریه ولی میدونستم اگه گریه کنم همه میفهمم وارد اتاق شدم و میدونستم همه حیف من پس سعی کردم حرف نزنم تا گریه ام نگیره و بعد از ی مدت از اتاق خارج شدم
پایان پارت42
@Lovefic_got7
۷.۴k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.