میخندید. خیلی بلند میخندید! او خیلی بلند میخندید!
میخندید. خیلی بلند میخندید! او خیلی بلند میخندید!
خواهر کوچکم داشت برام فعل هارو میگفت. او تازه کلاس اول بود. منم با دقت و توجه گوش میکردم که ناراحت نشه. یه دفعه صدای مامانو شنیدم: پریسا! پریسا! بیا کمک کن عزیزم!
رو به خواهرم شدم و گفتم: پریا جان، من باید برم. اما قول میدم عصر میام تا بقیه ی درساتو توضیح بدی!😊 لبخندی زدم و دویدم تو آشپزخونه.
تو راه پام سر خورد و با زانو خوردم زمین. صداش اینقدر وحشتناک و بلند بود که بابا هم بیدار کرد. اخمام رفت توهم. هی زانومو ماساژ میدادم اما دردش قطع نمیشد.😮 مامان و بابا اومدن پیشم. بلندم کردن و گزاشتن رو صندلی. مامان برام یخ آورد. پریا دوید سمت من و با بغض گفت: پریسا جونم! چی شده؟ زانوتو ببینم؟! چرا خوردی زمین؟
و بعد بغضش تبدیل به گریه شد! بغلش کردم و گفتم: حالم خوبه خواهری! گریه نکن!
خندید!😄 چون من باید رو صندلی میشستم، رفتیم و همه ناهار رو تو اتاق من خوردیم.
بعد ناهار کاری برای مامان و بابا پیش اومد که مجبور شدن برن بیرون و تا فردا شب هم نیان خونه!
من و پریا تو خونه موندیم. پام بهتر شده بود. رفتم و یه هلو آوردم و شروع کردم به قاچ کردنش. ماشالا کلی آب داشت! پریا اومد پیشم و دهنشو باز کرد به علامت اینکه منم میخوام! یه تیکه دادم بهش. هلو رو که تموم کردیم، یه هلو دیگه هم خوردیم. بعدش پریا رفت تو اتاق و در رو بست. بعدش با تلفن اتاقش به تلفن اتاقم زنگ زد و گفت: سلام پریسا جون. بیا مهمونی اتاقم!
منم گفتم: ۵ دقیقه دیگه اونجام! و قطع کردم.
رفتم و خودمو آرایش کردم و لباس خوشگلمو پوشیدم. ۴ دقیقه طول کشید. منم راه افتادم بلکه شاید ترافیک بود!😂 بعدش رسیدم و پریا هم در رو باز کرد. تو اتاقش پر از میوه و کلوچه و خوراکی بود. انتظار اینو نداشتم! پریا لیوانای پلاستیکیشو آماده کرد و توشون آب ریخت. بعد لیپتون داد. تاحالا این لیپتونو ندیده بودم!😐 پریا از نگاه گنگ من فهمید من تعجب کردم و برام توضیبح داد این لیپتونو از کجا خریده. درشو باز کرد و انداختم تو آب. وقتی خوردیم، فهمیدم تاحالا این طعمو نخوردم. پریا گفت: طعم سیبه!😀 خوشت اومد؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم! عجب طعمی! بعدش کلی عروسک آورد و تخته وایت بردشم آورد تا درساشو توضیح بده! من چون قدم بلند بود من رو برد ته کلاس!😑 در عوض عروسکا جلوم بودن! خانوم معلم من رو مبسر کرد و درس رو شروع کرد. تلفن زنگ خورد. خانوم معلم اجازه داد برم ببینم کیه. مامان بود! زنگ زد و گفت که تا پس فردا باید اونجا باشن! من خیلی تعجب کردم. اما خب گفتم که میتونم از پریا مراقبت کنم و تاکید کردم که الان تو کلاس درس هستم باید زود تر قطع کنم. مامان هم خندید و خداحافظی کرد. بعدش اومدم سر کلاس. درسا که تموم شد، زنگ تفریح شد و من پیش پریا رفتم!
خواهر کوچکم داشت برام فعل هارو میگفت. او تازه کلاس اول بود. منم با دقت و توجه گوش میکردم که ناراحت نشه. یه دفعه صدای مامانو شنیدم: پریسا! پریسا! بیا کمک کن عزیزم!
رو به خواهرم شدم و گفتم: پریا جان، من باید برم. اما قول میدم عصر میام تا بقیه ی درساتو توضیح بدی!😊 لبخندی زدم و دویدم تو آشپزخونه.
تو راه پام سر خورد و با زانو خوردم زمین. صداش اینقدر وحشتناک و بلند بود که بابا هم بیدار کرد. اخمام رفت توهم. هی زانومو ماساژ میدادم اما دردش قطع نمیشد.😮 مامان و بابا اومدن پیشم. بلندم کردن و گزاشتن رو صندلی. مامان برام یخ آورد. پریا دوید سمت من و با بغض گفت: پریسا جونم! چی شده؟ زانوتو ببینم؟! چرا خوردی زمین؟
و بعد بغضش تبدیل به گریه شد! بغلش کردم و گفتم: حالم خوبه خواهری! گریه نکن!
خندید!😄 چون من باید رو صندلی میشستم، رفتیم و همه ناهار رو تو اتاق من خوردیم.
بعد ناهار کاری برای مامان و بابا پیش اومد که مجبور شدن برن بیرون و تا فردا شب هم نیان خونه!
من و پریا تو خونه موندیم. پام بهتر شده بود. رفتم و یه هلو آوردم و شروع کردم به قاچ کردنش. ماشالا کلی آب داشت! پریا اومد پیشم و دهنشو باز کرد به علامت اینکه منم میخوام! یه تیکه دادم بهش. هلو رو که تموم کردیم، یه هلو دیگه هم خوردیم. بعدش پریا رفت تو اتاق و در رو بست. بعدش با تلفن اتاقش به تلفن اتاقم زنگ زد و گفت: سلام پریسا جون. بیا مهمونی اتاقم!
منم گفتم: ۵ دقیقه دیگه اونجام! و قطع کردم.
رفتم و خودمو آرایش کردم و لباس خوشگلمو پوشیدم. ۴ دقیقه طول کشید. منم راه افتادم بلکه شاید ترافیک بود!😂 بعدش رسیدم و پریا هم در رو باز کرد. تو اتاقش پر از میوه و کلوچه و خوراکی بود. انتظار اینو نداشتم! پریا لیوانای پلاستیکیشو آماده کرد و توشون آب ریخت. بعد لیپتون داد. تاحالا این لیپتونو ندیده بودم!😐 پریا از نگاه گنگ من فهمید من تعجب کردم و برام توضیبح داد این لیپتونو از کجا خریده. درشو باز کرد و انداختم تو آب. وقتی خوردیم، فهمیدم تاحالا این طعمو نخوردم. پریا گفت: طعم سیبه!😀 خوشت اومد؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم! عجب طعمی! بعدش کلی عروسک آورد و تخته وایت بردشم آورد تا درساشو توضیح بده! من چون قدم بلند بود من رو برد ته کلاس!😑 در عوض عروسکا جلوم بودن! خانوم معلم من رو مبسر کرد و درس رو شروع کرد. تلفن زنگ خورد. خانوم معلم اجازه داد برم ببینم کیه. مامان بود! زنگ زد و گفت که تا پس فردا باید اونجا باشن! من خیلی تعجب کردم. اما خب گفتم که میتونم از پریا مراقبت کنم و تاکید کردم که الان تو کلاس درس هستم باید زود تر قطع کنم. مامان هم خندید و خداحافظی کرد. بعدش اومدم سر کلاس. درسا که تموم شد، زنگ تفریح شد و من پیش پریا رفتم!
۴.۲k
۱۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.