بهش گفتم :یه موضوعی هست که باید بدونی. با تعجب گفت: چی؟ گ
بهش گفتم :یه موضوعی هست که باید بدونی. با تعجب گفت: چی؟ گفتم: مامان و بابا رفتن به یه،...اما حرفمو قطع کردم. پرسید: به یه چی؟ گفتم: به یه مسافرت کوتاه. ولی چون یکمی اوضاع خراب شده، تا پس فردا میمونن.
و بدون معطلی از اونجا دور شدم و رفتم تو اتاق و آماده شدم تا پریا رو ببرم پارک. پریا هم حاضر شد. بهش قول دادم که یه بستنی بخرم.😊 خوشحال شد. امیدوارم که حرفی که بهش زدمو جدی نگیره. رفتم و نشوندمش رو تاب. هلش دادم و اونم خوشحال بود. بعدش رفت و سرسره بازی کرد. رفتم و نشستم رو نیمکت. کتابمو در آوردمو شروع کردم به خوندنش. یه دفعه صدای جیغ اومد!😐 دویدم تو سرسره دیدم پریا خورده زمین و یه پسره داره اذیتش میکنه. رفتم و بهش گفتم: چیکارش داری؟ گفت: میخوام باهام تفنگ بازی کنه اما نمیکنه.
پریا هم با بغض گفت: من از اون تفنگه میترسم! پسره هم با خنده گفت: ترسو! تو یه ترسویی!
و بعد شروع کرد به خندیدن! گفتم مامانت کجاس؟ گفت به تو چه!
دستمو بردم بالا و یه دونه محکم زدم تو صورتش. دادش رفت هوا!😓 بعد هم گریه کنان رفت. دست پریا رو گرفتم و بلندش کردم. رفتیم خونه. دیگه شب شده بود. رفتم و براش املت درست کردم و باهم خوردیم. بعد شام رفتیم تو اتاق اون خوابیدیم.
صبح فردا با صدا ساعت زنگی کوچکش بیدار شدیم. بدو بدو رفت سمت تلویزیون و روشنش کرد. یک کارتون کودکانه پخش میکرد. گفت: خواهری جونم بیا اینجا باهم این کارتون رو ببینیم. گفتم: باشه حتما!😄
رفتم و یه زردآلو آوردم و نشستم پیشش. کارتون اینجوری بود: یه فیل که همه باهاش قهر هستن. یه دفعه فیله گریه میکنه و همه باهاش دوست میشن!
خندیدم. به این که کارتون یه فسقلی چی میتونه باشه. دنیا مثل این کارتون نیست. اینکه اگه یه نفر گریه کنه همه دوباره باهاش خوب باشن. اما بچه ها اینارو باور میکنن. چون خودشون پاک هستن، فکر میکنن دنیاهم پاکه. اما نه. دنیا اینقدر سیاهه که حتی جلوتو هم نمیبینی. فقط آدمای پاک و خوب هستن که مثل یه نور، هم تاریکی رو روشن میکنن هم با نورشون به آدمای دیگه کمک میکنن.
پریا خوشحال بود. با خنده بهم گفت: نگاه کن پریسا! دوباره همه با فیل فیلی دوس شدن!
پرسیدم: اسم فیله، فیل فیلی بود؟! گفت: آره! ببین حالا فیل فیلی خوشحاله!
منم باهاش خندیدم و گفتم: به فیل فیلی تبریک میگم!
پریا رفت تو اتاق و دفتر نقاشیشو آورد و گفت: ببین من فیل فیلی رو کشیدم!گفتم: آفرین عزیزم!
رفتم تو اتاقمو یه ورقه برچسب آوردم و یه ستاره ی کوچولوی طلایی چسبوندم رو صفحه نقاشیش. خوشحال تر شد و گفت: من این ستاره رو خیلی دوست دارم!😀
ببخشید پارتش کوتاه شد اینم از پارت جدید!😉 😉 😉 😊 😊 😊 😃 😃 😃
و بدون معطلی از اونجا دور شدم و رفتم تو اتاق و آماده شدم تا پریا رو ببرم پارک. پریا هم حاضر شد. بهش قول دادم که یه بستنی بخرم.😊 خوشحال شد. امیدوارم که حرفی که بهش زدمو جدی نگیره. رفتم و نشوندمش رو تاب. هلش دادم و اونم خوشحال بود. بعدش رفت و سرسره بازی کرد. رفتم و نشستم رو نیمکت. کتابمو در آوردمو شروع کردم به خوندنش. یه دفعه صدای جیغ اومد!😐 دویدم تو سرسره دیدم پریا خورده زمین و یه پسره داره اذیتش میکنه. رفتم و بهش گفتم: چیکارش داری؟ گفت: میخوام باهام تفنگ بازی کنه اما نمیکنه.
پریا هم با بغض گفت: من از اون تفنگه میترسم! پسره هم با خنده گفت: ترسو! تو یه ترسویی!
و بعد شروع کرد به خندیدن! گفتم مامانت کجاس؟ گفت به تو چه!
دستمو بردم بالا و یه دونه محکم زدم تو صورتش. دادش رفت هوا!😓 بعد هم گریه کنان رفت. دست پریا رو گرفتم و بلندش کردم. رفتیم خونه. دیگه شب شده بود. رفتم و براش املت درست کردم و باهم خوردیم. بعد شام رفتیم تو اتاق اون خوابیدیم.
صبح فردا با صدا ساعت زنگی کوچکش بیدار شدیم. بدو بدو رفت سمت تلویزیون و روشنش کرد. یک کارتون کودکانه پخش میکرد. گفت: خواهری جونم بیا اینجا باهم این کارتون رو ببینیم. گفتم: باشه حتما!😄
رفتم و یه زردآلو آوردم و نشستم پیشش. کارتون اینجوری بود: یه فیل که همه باهاش قهر هستن. یه دفعه فیله گریه میکنه و همه باهاش دوست میشن!
خندیدم. به این که کارتون یه فسقلی چی میتونه باشه. دنیا مثل این کارتون نیست. اینکه اگه یه نفر گریه کنه همه دوباره باهاش خوب باشن. اما بچه ها اینارو باور میکنن. چون خودشون پاک هستن، فکر میکنن دنیاهم پاکه. اما نه. دنیا اینقدر سیاهه که حتی جلوتو هم نمیبینی. فقط آدمای پاک و خوب هستن که مثل یه نور، هم تاریکی رو روشن میکنن هم با نورشون به آدمای دیگه کمک میکنن.
پریا خوشحال بود. با خنده بهم گفت: نگاه کن پریسا! دوباره همه با فیل فیلی دوس شدن!
پرسیدم: اسم فیله، فیل فیلی بود؟! گفت: آره! ببین حالا فیل فیلی خوشحاله!
منم باهاش خندیدم و گفتم: به فیل فیلی تبریک میگم!
پریا رفت تو اتاق و دفتر نقاشیشو آورد و گفت: ببین من فیل فیلی رو کشیدم!گفتم: آفرین عزیزم!
رفتم تو اتاقمو یه ورقه برچسب آوردم و یه ستاره ی کوچولوی طلایی چسبوندم رو صفحه نقاشیش. خوشحال تر شد و گفت: من این ستاره رو خیلی دوست دارم!😀
ببخشید پارتش کوتاه شد اینم از پارت جدید!😉 😉 😉 😊 😊 😊 😃 😃 😃
۷.۴k
۰۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.