فصل هشتم
فصل هشتم
تاحالاتستش نکردم...آخه می دونین دلم نمیومدبخورمش!!قورمه سبزی به این خوش رنگی وخوشمزگی درست کردم بعدبخورمش؟؟انقدذوق کرده بودم که دلم می خواست جیغ بزنم...وای خدا!!من واقعاتونستم قورمه سبزی بپزم؟؟واقعا؟؟جونه رها؟؟!!ایول...ایول به خودم!!من خودم توکف این موندم که وقتی نتونستم یه ماکارونی درست کنم وکرم مریض بدحال تحویل رادوین دادم،چجوری تونستم همچین قورمه سبزی بپزم؟!واقعامن پختمش؟!جونه من؟!ایول دارم به خدا!!چاکر رهاخانوم وکتاب آشپزی...قربون کتاب آشپزی برم من!!بایه لبخندازسرغرور زل زده بودم به قورمه سبزیم وتودلم قربون صدقه اش می رفتم که صدای چرخش کلیدتوی قفل وبعدصدای گودزیلااومد:- مااومدیم!!به ناچارچشم ازقورمه سبزی معرکه ام برداشتم ونگاهم ودوختم به رادوین که داشت به سمتم میومد...لبخندعریضی روی لبش بودوازنگاهش شیطنت می بارید!!فاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد...شیطون گفت:قورمه سبزیت درچه حاله کوزت جون؟؟این وکه گفت نیشم شل ترشد...انقدبازشده بودکه نمی تونستم جمعش کنم...عین خری که جلوش تی تاب ریخته باشن ذوق کرده بودم!!دست رادوین وگرفتم وکشیدمش سمت گاز...باذوق به قابلمه اشاره کردم وگفتم:ایناهاش...ببینش چقدخوش رنگ شده بچم!!قربونش برم من ایشاا...!!!رنگ ولعابش من وکشته...رادوین باتعجب به من زل زده بود...بدون اینکه نیم نگاهی به قورمه سبزیم بندازه،گفت:توداری درموردقورمه سبزی حرف می زنی؟؟همچین قربون صدقه اش میری که آدم فکرمی کنه شووری،دوس پسری چیزیه!!اخمی کردم وگفتم:شوور و دوس پسرذوق کردن داره آخه؟؟سرخراضافه ذوق کردن نداره که!!باشیطنت گفت:یعنی می خوای بگی تومثل بقیه دخترا منتظرشاهزاده سواربراسب سفیدنیستی؟؟- منتظرش که هستم ولی کو؟؟کجاس؟؟به خودش اشاره کردوگفت:ایناهاش روبروت وایساده!!پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!!توگودزیلایی بیش نیستی...چرا الکی خودت وتحویل می گیری؟؟شاهزاده سواربراسب سفید؟؟هه!!روش ازم برگردوند و درحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:سنگ پاقزوین تاتومیزوبچینی،منم لباسام وعوض می کنم وبچه توروباهم بزنیم تورگ!!و وارد دستشویی شدودروبست...یعنی واقعابایدبچم وبخوریم؟؟نمیشه قورمه سبزی من ونخوریم؟؟گناه داره...دلم نمیادبخورمش!!ولی رادی خره همش ومی خوره...کوفتت بشه که می خوای بچم وبخوری!!ایشاا... سرگلوت گیرکنه خفه شی!!خدازات نگذره گودزیلاکه می خوای بچم وبخوری...آه پرسوزی کشیدم وبه ناچاربه سمت یخچال رفتام وآب ودوغ وماست وغیره روبیرون آوردم...بشقاب وقاشق چنگالارو هم روی میزچیدم...قورمه سبزی نازنینمم بااحتیاط کامل تویه ظرف خوشگل ریختم وگذاشتمش روی میز...توی یه دیس برنج ریختم وروش وبابرنجایی که بازعفرون زردشون کرده بودم،تزئین کردم...درسته برنجم همچین یه نموره شفته و وارفته شده بودولی درهمین حدم شاهکارکرده بودم!!!چه کدبانویی شدم من!!دیس وگذاشتم روی میزوخیره شدم به قورمه سبزیم!!مامانت برات بمیره که می خوان بخورنت!!الهی...آه پرسوزدیگه ای کشیدم وباحسرت بهش نگاه کردم...- همچین آه می کشی که یکی ندونه فک می کنه شوورنداشته ات مرده!رادوین خره بود!!اخمی کردم وروی صندلی نشستم وزل زدم به قورمه سبزیم...روی صندلی روبروی من نشست وخیره شدبهم...گفت:چی شده رها؟؟چته؟؟!همون طورکه به بچم خیره شده بودم،گفتم:میشه نخوریش؟؟باتعجب گفت:چی و نخورم؟؟نگاهم وازقورمه سبزی برداشتم ودوختم به چشمای رادوین...باالتماس گفتم:بچم و!!وبه بچم که مظلوم روی میزنشسته بود،اشاره کردم!!رادوین باتعجب گفت:رها...همون یه ذره عقلیم که داشتی پرید؟؟چرا چرت میگی؟؟!باالتماس گفتم:توروخدا بچم ونخور!!کلافه گفت:من دارم ازگشنگی میمیرم!!بچه تورونخورم کی وبخورم؟؟دیوونه غذابرای خوردنه دیگه...می خوای قورمه سبزیت وانقدنگه داری تاکپک بزنه بعدبندازیش آشغالی؟خب چه کاریه من الان می خورمش دیگه!!ودستش وبه سمت دیس بردوبرای خودش برنج ریخت...چندتاقاشقم خورشت ریخت روی برنجش...قاشقش وپرازبرنج کردوبرد سمت دهنش...وای...داره بچم ومی خوره!!با التماس نگاهش کردم وگفتم:نخورش...بچم ونخور رادوین...این وکه گفتم باحرص قاشقش وانداخت توی بشقابش که صدای گوش خراشی ایجادکرد...اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود...عصبانی گفت:توروخدابس کن رها!!من گشنمه می فهمی؟؟هی بچم بچم می کنی که چی؟؟من گشنمه!!الانم می خوام بچت وبخورم...دیگه هم دلم نمی خوادحرف زیادی بشنوم...افتاد؟!خیلی عصبانی بود...نزدیک بودخودم وخیس کنم!!منی که هیچ وقت ازرادوین نترسیده بودم،الان داشتم سکته می کردم... تاحالارادوین وانقدعصبانی ندیده بودم...باخشم زل زده بودبهم...دادزد:- افتاد؟!باترس سری تکون دادم وگفتم:آره...اخمش غلیظ ترشدوبه دیس برنج اشاره کرد...زیرلب گفت:پس بخور...ونگاهش وازم گرفت ودوخت به بشقابش...دوباره قاشقش وپرازبرنج کردوبردسمت دهنش و...وبچم وخورد!!!بغض کرده بودم...م
تاحالاتستش نکردم...آخه می دونین دلم نمیومدبخورمش!!قورمه سبزی به این خوش رنگی وخوشمزگی درست کردم بعدبخورمش؟؟انقدذوق کرده بودم که دلم می خواست جیغ بزنم...وای خدا!!من واقعاتونستم قورمه سبزی بپزم؟؟واقعا؟؟جونه رها؟؟!!ایول...ایول به خودم!!من خودم توکف این موندم که وقتی نتونستم یه ماکارونی درست کنم وکرم مریض بدحال تحویل رادوین دادم،چجوری تونستم همچین قورمه سبزی بپزم؟!واقعامن پختمش؟!جونه من؟!ایول دارم به خدا!!چاکر رهاخانوم وکتاب آشپزی...قربون کتاب آشپزی برم من!!بایه لبخندازسرغرور زل زده بودم به قورمه سبزیم وتودلم قربون صدقه اش می رفتم که صدای چرخش کلیدتوی قفل وبعدصدای گودزیلااومد:- مااومدیم!!به ناچارچشم ازقورمه سبزی معرکه ام برداشتم ونگاهم ودوختم به رادوین که داشت به سمتم میومد...لبخندعریضی روی لبش بودوازنگاهش شیطنت می بارید!!فاصله بینمون وطی کردوروبروم وایساد...شیطون گفت:قورمه سبزیت درچه حاله کوزت جون؟؟این وکه گفت نیشم شل ترشد...انقدبازشده بودکه نمی تونستم جمعش کنم...عین خری که جلوش تی تاب ریخته باشن ذوق کرده بودم!!دست رادوین وگرفتم وکشیدمش سمت گاز...باذوق به قابلمه اشاره کردم وگفتم:ایناهاش...ببینش چقدخوش رنگ شده بچم!!قربونش برم من ایشاا...!!!رنگ ولعابش من وکشته...رادوین باتعجب به من زل زده بود...بدون اینکه نیم نگاهی به قورمه سبزیم بندازه،گفت:توداری درموردقورمه سبزی حرف می زنی؟؟همچین قربون صدقه اش میری که آدم فکرمی کنه شووری،دوس پسری چیزیه!!اخمی کردم وگفتم:شوور و دوس پسرذوق کردن داره آخه؟؟سرخراضافه ذوق کردن نداره که!!باشیطنت گفت:یعنی می خوای بگی تومثل بقیه دخترا منتظرشاهزاده سواربراسب سفیدنیستی؟؟- منتظرش که هستم ولی کو؟؟کجاس؟؟به خودش اشاره کردوگفت:ایناهاش روبروت وایساده!!پوزخندی زدم وگفتم:زرشک!!!توگودزیلایی بیش نیستی...چرا الکی خودت وتحویل می گیری؟؟شاهزاده سواربراسب سفید؟؟هه!!روش ازم برگردوند و درحالیکه به سمت دستشویی می رفت،گفت:سنگ پاقزوین تاتومیزوبچینی،منم لباسام وعوض می کنم وبچه توروباهم بزنیم تورگ!!و وارد دستشویی شدودروبست...یعنی واقعابایدبچم وبخوریم؟؟نمیشه قورمه سبزی من ونخوریم؟؟گناه داره...دلم نمیادبخورمش!!ولی رادی خره همش ومی خوره...کوفتت بشه که می خوای بچم وبخوری!!ایشاا... سرگلوت گیرکنه خفه شی!!خدازات نگذره گودزیلاکه می خوای بچم وبخوری...آه پرسوزی کشیدم وبه ناچاربه سمت یخچال رفتام وآب ودوغ وماست وغیره روبیرون آوردم...بشقاب وقاشق چنگالارو هم روی میزچیدم...قورمه سبزی نازنینمم بااحتیاط کامل تویه ظرف خوشگل ریختم وگذاشتمش روی میز...توی یه دیس برنج ریختم وروش وبابرنجایی که بازعفرون زردشون کرده بودم،تزئین کردم...درسته برنجم همچین یه نموره شفته و وارفته شده بودولی درهمین حدم شاهکارکرده بودم!!!چه کدبانویی شدم من!!دیس وگذاشتم روی میزوخیره شدم به قورمه سبزیم!!مامانت برات بمیره که می خوان بخورنت!!الهی...آه پرسوزدیگه ای کشیدم وباحسرت بهش نگاه کردم...- همچین آه می کشی که یکی ندونه فک می کنه شوورنداشته ات مرده!رادوین خره بود!!اخمی کردم وروی صندلی نشستم وزل زدم به قورمه سبزیم...روی صندلی روبروی من نشست وخیره شدبهم...گفت:چی شده رها؟؟چته؟؟!همون طورکه به بچم خیره شده بودم،گفتم:میشه نخوریش؟؟باتعجب گفت:چی و نخورم؟؟نگاهم وازقورمه سبزی برداشتم ودوختم به چشمای رادوین...باالتماس گفتم:بچم و!!وبه بچم که مظلوم روی میزنشسته بود،اشاره کردم!!رادوین باتعجب گفت:رها...همون یه ذره عقلیم که داشتی پرید؟؟چرا چرت میگی؟؟!باالتماس گفتم:توروخدا بچم ونخور!!کلافه گفت:من دارم ازگشنگی میمیرم!!بچه تورونخورم کی وبخورم؟؟دیوونه غذابرای خوردنه دیگه...می خوای قورمه سبزیت وانقدنگه داری تاکپک بزنه بعدبندازیش آشغالی؟خب چه کاریه من الان می خورمش دیگه!!ودستش وبه سمت دیس بردوبرای خودش برنج ریخت...چندتاقاشقم خورشت ریخت روی برنجش...قاشقش وپرازبرنج کردوبرد سمت دهنش...وای...داره بچم ومی خوره!!با التماس نگاهش کردم وگفتم:نخورش...بچم ونخور رادوین...این وکه گفتم باحرص قاشقش وانداخت توی بشقابش که صدای گوش خراشی ایجادکرد...اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود...عصبانی گفت:توروخدابس کن رها!!من گشنمه می فهمی؟؟هی بچم بچم می کنی که چی؟؟من گشنمه!!الانم می خوام بچت وبخورم...دیگه هم دلم نمی خوادحرف زیادی بشنوم...افتاد؟!خیلی عصبانی بود...نزدیک بودخودم وخیس کنم!!منی که هیچ وقت ازرادوین نترسیده بودم،الان داشتم سکته می کردم... تاحالارادوین وانقدعصبانی ندیده بودم...باخشم زل زده بودبهم...دادزد:- افتاد؟!باترس سری تکون دادم وگفتم:آره...اخمش غلیظ ترشدوبه دیس برنج اشاره کرد...زیرلب گفت:پس بخور...ونگاهش وازم گرفت ودوخت به بشقابش...دوباره قاشقش وپرازبرنج کردوبردسمت دهنش و...وبچم وخورد!!!بغض کرده بودم...م
۲۱۳.۹k
۱۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.