فصل نهم
فصل نهم
عروسی تقریباتموم شده بود...همه مهموناازتالاربیرون اومده بودن ومنتظربودن تاماشین عروس راه بیفته ودنبالش کارناوال راه بندازن...من میمیرم واسه این قسمت ازعروسی!!خیلی توپه!!!انقد رقصیده بودم که کف پاهام زوق زوق می کردولی به خاطراری هم که شده تاتهش هستم...
باذوق وشوق مانتوم وپوشیدم وشالمم سرم کردم.کیف به دست ازاتاقی که مخصوص تعویض لباس بود،بیرون اومدم...به جزچندنفری که داشتن به امیروارغوان تبریک می گفتن،کس دیگه ای توی تالارنمونده بود...به سمت ارغوان رفتم وبهش گفتم که دم درمنتظرم تابیان وباهم بریم جیغ ورقص وصفا!!!باخنده وشوخی ازش جداشدم وبه سمت درورودی تالار رفتم...دروکه بازکردم،نگاهم خورد به رادوین وسعیدکه پایین پله هاوایساده بودن وباهم حرف می زدن ولی بابک نبود!!
نگاه رادوین که به من افتاد،اخم غلیظی روی پیشونیش نشست وروش وازم گرفت...انگارازدستم دلخوربود...بدجورقهوه ایش کرده بودم!!!خب تقصیرخودش بود...واسه چی الکی تومسائل شخصی من دخالت می کنه؟!اصلاخوب کردم که بهش توپیدم...
نگاهم وازرادوین گرفتم وخواستم ازپله هاپایین برم که چشمم خوردبه آرتان!!!دقیقادرنقظه مقابل و روبروی رادوین وسعید،بارفیقاش کنارپله وایساده بودوحرف میزد...نگاهش که به من افتاد،لبخندمهربونی زدوسری واسم تکون داد...ازسرٍاجبار لبخندی بهش زدم وسری تکون دادم...
نگاهم وازآرتان گرفتم ودوختم به پله های روبروم...خدایاخودت این پله هارو ختم به خیرکن!!!اگه بیفتم زمین جلوی سعیدورفیقای آرتان خیط میشم...حالاآرتان ورادوین عیبی ندارن،ازخودمونن ولی سعیدو رفیقای آرتان نه!!
باترس ولرزقدم اول و برداشتم وازپله اول پایین اومدم...می خواستم ازپله دومم بیام پایین که یهونمی دونم چی شدوپاشنه پام به کجاگیرکردکه تعادلم وازدست دادم وپاهام رفت روهوا...این دفعه دیگه قطع به یقین میفتم زمین وکتلت میشم...هیچ انتظاریم ازکسی نداشتم که بَت مَن بازی دربیاره وبیادنجاتم بده...چشمام وبستم منتظرموندم که باکله بخورم زمین...حداقل اینجوری قیافه های رفیقای آرتان وسعیدونمی بینم که دارن مسخره ام می کنن...خاک توسرخرم کنن که بااون همه دقتی که توپایین اومدن ازپله هابه خرج دادم، بازم دارم پخش زمین میشم...وای خدایا لباسام پاره پوره نشه؟!!ای خاک توگورم کنم ایشاا...!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم...
خدایی دیگه هیچی نمونده بودکه سرم بازمین برخوردکنه که دستی دورکمرم حلقه شدومن وکشیدتوبغل خودش...
وای خدایاشکرت...نزدیک بودجلوی همه خیط بشما!!!!خدایاخیلی مخلصم که نذاشتی شب عروسی بهترین رفیقم بالباسای پاره وپوره برم دنبال ماشین عروس!!حالااین آقای بت من کی بود؟!
چشمام وبازکردم ونگاهم روی چشمای عسلی رادوین که ازعصبانیت سرخ شده بود،افتاد...بااخم غلیظی روی پیشونیش کنارسعید وایساده بودوزل زده بودبهم...پس وقتی رادوین جلوم وایساده واونجوری عصبانی بهم خیره شده،شخص مذکورکسی نمی تونه باشه جزآرتان!!!
بافکرکردن به این که آرتان بغلم کرده،قیافه ام مچاله شد...بی شعورعوضی هیزمحکم من وتوبغلش گرفته بودو ولم نمی کرد!!خب آقای بت من،من ونجات دادی دیگه بسه!!ولمون کن بذاربریم به کاروزندگیمون برسیم...
به سختی خودم وازبغلش بیرون کشیدم ولی هنوزم دستاش دورم بود...توچشماش خیره شدم وگفتم:ببخشید...
چشماش خیره خیره نگاهم می کردن...لبخندمحوی زدوحلقه شل وشل ترشد...کاملاازآغوشش بیرون اومدم وبااخم غلیظی روی پیشونیم گفتم:مرسی...
خدایی این مرسی من ازهزارتافحشم بدتربود...حقشه پسره چلغوزهیز!!!این همه به خاطراینکه داداش اریه،مراعات کردم ولی انگارنه انگار!!!هرچی می گذره پرروترو وقیح ترمیشه...
روم وازش برگردوندم ونگاهم به نگاه عصبی رادوین گره خورد... خیلی سریع نگاهش وازم دزدیدوزیرلب غرید:من میرم توماشین...(عصبی به آرتان اشاره کردوادامه داد:)کارت تموم شدبیا!!!
ورفت...
سعیدوآرتان ورفیقاش متعجب زل زده بودبهم...خب چیه؟!مگه تقصیرمن بودکه آرتان من وگرفت ونذاشت بیفتم؟!!کاش کمکم نمی کردومیذاشت بیفتم خبرمرگم،مخم بخوره به زمین ضربه مغزی بشم بمیرم!!!والا...اصلاخودِ آرتان چرا اینجوری نگاهم می کنه؟!
آرتان اخمی کردوبه رادوین که حالاپشتش به مابودوداشت به سمت ماشین می رفت،اشاره کردوگفت:این پسره کی بود؟!
عصبی گفتم:این پسره اسم داره آقاآرتان...اسمشم رادوینه!!خیلیم آقای محترم وباشخصیته...
پوزخندی زدوگفت:اِ؟!! اون وخ این آقای محترم وباشخصیت چه نسبتی باتوداره که انقدراحت باهات حرف می زنه؟!
اخمی کردم وعصبی ترازقبل گفتم:رادوین همسایه منه...درنبودخونوادمم مراقبمه...بابام من وسپرده دست اون...گفتم درجریان باشین!!بااجازه!!!
وبی توجه به نگاه های عصبی آرتان وچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده سعیدورفیقای آرتان،ازکنارشون گذشتم وبه سمت ماشین رادوین رفتم.کلافه وعصبی پاهام وبه زمین می کوبیدم...
آرتان خیل
عروسی تقریباتموم شده بود...همه مهموناازتالاربیرون اومده بودن ومنتظربودن تاماشین عروس راه بیفته ودنبالش کارناوال راه بندازن...من میمیرم واسه این قسمت ازعروسی!!خیلی توپه!!!انقد رقصیده بودم که کف پاهام زوق زوق می کردولی به خاطراری هم که شده تاتهش هستم...
باذوق وشوق مانتوم وپوشیدم وشالمم سرم کردم.کیف به دست ازاتاقی که مخصوص تعویض لباس بود،بیرون اومدم...به جزچندنفری که داشتن به امیروارغوان تبریک می گفتن،کس دیگه ای توی تالارنمونده بود...به سمت ارغوان رفتم وبهش گفتم که دم درمنتظرم تابیان وباهم بریم جیغ ورقص وصفا!!!باخنده وشوخی ازش جداشدم وبه سمت درورودی تالار رفتم...دروکه بازکردم،نگاهم خورد به رادوین وسعیدکه پایین پله هاوایساده بودن وباهم حرف می زدن ولی بابک نبود!!
نگاه رادوین که به من افتاد،اخم غلیظی روی پیشونیش نشست وروش وازم گرفت...انگارازدستم دلخوربود...بدجورقهوه ایش کرده بودم!!!خب تقصیرخودش بود...واسه چی الکی تومسائل شخصی من دخالت می کنه؟!اصلاخوب کردم که بهش توپیدم...
نگاهم وازرادوین گرفتم وخواستم ازپله هاپایین برم که چشمم خوردبه آرتان!!!دقیقادرنقظه مقابل و روبروی رادوین وسعید،بارفیقاش کنارپله وایساده بودوحرف میزد...نگاهش که به من افتاد،لبخندمهربونی زدوسری واسم تکون داد...ازسرٍاجبار لبخندی بهش زدم وسری تکون دادم...
نگاهم وازآرتان گرفتم ودوختم به پله های روبروم...خدایاخودت این پله هارو ختم به خیرکن!!!اگه بیفتم زمین جلوی سعیدورفیقای آرتان خیط میشم...حالاآرتان ورادوین عیبی ندارن،ازخودمونن ولی سعیدو رفیقای آرتان نه!!
باترس ولرزقدم اول و برداشتم وازپله اول پایین اومدم...می خواستم ازپله دومم بیام پایین که یهونمی دونم چی شدوپاشنه پام به کجاگیرکردکه تعادلم وازدست دادم وپاهام رفت روهوا...این دفعه دیگه قطع به یقین میفتم زمین وکتلت میشم...هیچ انتظاریم ازکسی نداشتم که بَت مَن بازی دربیاره وبیادنجاتم بده...چشمام وبستم منتظرموندم که باکله بخورم زمین...حداقل اینجوری قیافه های رفیقای آرتان وسعیدونمی بینم که دارن مسخره ام می کنن...خاک توسرخرم کنن که بااون همه دقتی که توپایین اومدن ازپله هابه خرج دادم، بازم دارم پخش زمین میشم...وای خدایا لباسام پاره پوره نشه؟!!ای خاک توگورم کنم ایشاا...!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم...
خدایی دیگه هیچی نمونده بودکه سرم بازمین برخوردکنه که دستی دورکمرم حلقه شدومن وکشیدتوبغل خودش...
وای خدایاشکرت...نزدیک بودجلوی همه خیط بشما!!!!خدایاخیلی مخلصم که نذاشتی شب عروسی بهترین رفیقم بالباسای پاره وپوره برم دنبال ماشین عروس!!حالااین آقای بت من کی بود؟!
چشمام وبازکردم ونگاهم روی چشمای عسلی رادوین که ازعصبانیت سرخ شده بود،افتاد...بااخم غلیظی روی پیشونیش کنارسعید وایساده بودوزل زده بودبهم...پس وقتی رادوین جلوم وایساده واونجوری عصبانی بهم خیره شده،شخص مذکورکسی نمی تونه باشه جزآرتان!!!
بافکرکردن به این که آرتان بغلم کرده،قیافه ام مچاله شد...بی شعورعوضی هیزمحکم من وتوبغلش گرفته بودو ولم نمی کرد!!خب آقای بت من،من ونجات دادی دیگه بسه!!ولمون کن بذاربریم به کاروزندگیمون برسیم...
به سختی خودم وازبغلش بیرون کشیدم ولی هنوزم دستاش دورم بود...توچشماش خیره شدم وگفتم:ببخشید...
چشماش خیره خیره نگاهم می کردن...لبخندمحوی زدوحلقه شل وشل ترشد...کاملاازآغوشش بیرون اومدم وبااخم غلیظی روی پیشونیم گفتم:مرسی...
خدایی این مرسی من ازهزارتافحشم بدتربود...حقشه پسره چلغوزهیز!!!این همه به خاطراینکه داداش اریه،مراعات کردم ولی انگارنه انگار!!!هرچی می گذره پرروترو وقیح ترمیشه...
روم وازش برگردوندم ونگاهم به نگاه عصبی رادوین گره خورد... خیلی سریع نگاهش وازم دزدیدوزیرلب غرید:من میرم توماشین...(عصبی به آرتان اشاره کردوادامه داد:)کارت تموم شدبیا!!!
ورفت...
سعیدوآرتان ورفیقاش متعجب زل زده بودبهم...خب چیه؟!مگه تقصیرمن بودکه آرتان من وگرفت ونذاشت بیفتم؟!!کاش کمکم نمی کردومیذاشت بیفتم خبرمرگم،مخم بخوره به زمین ضربه مغزی بشم بمیرم!!!والا...اصلاخودِ آرتان چرا اینجوری نگاهم می کنه؟!
آرتان اخمی کردوبه رادوین که حالاپشتش به مابودوداشت به سمت ماشین می رفت،اشاره کردوگفت:این پسره کی بود؟!
عصبی گفتم:این پسره اسم داره آقاآرتان...اسمشم رادوینه!!خیلیم آقای محترم وباشخصیته...
پوزخندی زدوگفت:اِ؟!! اون وخ این آقای محترم وباشخصیت چه نسبتی باتوداره که انقدراحت باهات حرف می زنه؟!
اخمی کردم وعصبی ترازقبل گفتم:رادوین همسایه منه...درنبودخونوادمم مراقبمه...بابام من وسپرده دست اون...گفتم درجریان باشین!!بااجازه!!!
وبی توجه به نگاه های عصبی آرتان وچشمای گردشده وفکای به زمین چسبیده سعیدورفیقای آرتان،ازکنارشون گذشتم وبه سمت ماشین رادوین رفتم.کلافه وعصبی پاهام وبه زمین می کوبیدم...
آرتان خیل
۱۳۳.۲k
۱۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.