part~18
لارا ویو:
رو تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره شده بودم..
سولی هم کنارم دراز کشیده بود و سرش تو گوشی بود..
سولی: نگا نگا... دختره ایکبیری چه شوهری گیرش اومده!!
بعد من به این خوشگلی و به این کد بانویی نشستم لوبیا میکارممم..
خدا شانس بدهههه..(در حالی که به صفحه گوشیش اشاره میکنه)
لارا: حرص نخور پوستت چروک میشه(نخودی خندیدن)
سولی: زهر ماررر.. میخندی بهممم؟؟
لارا: ولش این حرفارو... فردا تنها برم یا توهم میای؟
سولی: خودت بری بهتره..
لارا: آها..
سولی: لارا... اگه ازت یه چیزی بپرسم دوباره ط فاز غم نمیری؟...
لارا: بپرس!..
سولی: تهیونگ چی داره که انقدر دوسش داری؟..
لارا چشماشو بست.. از آخرین باری که تهیونگ رو دیده بود خیلی گذشته بود.. اما چهرشو با تمام جزئیات به خاطر داشت..
لارا: استایلش.. واقعا فوق العادس.. چشماش جوریه که میتونم ساعت ها بهشون بدون توقف خیره بشم و خسته نشم.. وقتی که دستم رو می گرفت حس.. حس رویایی داشتم.. با هر خندش دلم براش ضعف میرفت.. خنده های مستطیلیش دل سنگ رو هم آب میکرد..هروقت باهام حرف میزد ناخودآگاه لپام گل مینداخت.. آه.. عشق چیز عجیبیه..
سولی هم همونطور که به حرفای لارا گوش میداد به کوک فکر میکرد...
هیچوقت دوست نداشت اینو پیش لارا بگه.. با اینکه میدونست لارا ازش همه جوره حمایت میکنه.. اون کوک رو دوست داشت.. پس یه جورایی میتونست ازش عشق سر در بیاره.. چون خودشم درگیر همچین چیزی بود..
پرش زمانی = صبح
سولی: هوییی خرس گریزلی پاشووو...
لارا: سولییی.. توروخودااا.. بزار یکم دیگه بخوابم..
سولی: د پاشو دیگه..!! مگه ط امروز قرار نداری بچه؟؟
لار میخواست دوباره چشماشو ببنده اما با یادآوری سولی سریع از جاش بلند شد..
به ساعت نگاه کرد که 11 و نیم رو نشون میداد..
لارا: عههه.. نوناااا.. الان که زوده چرا بیدارم کردییی!!
سولی: وا مرز نونا...بیا صبحونتو کوفت کننن.. بعدم برو حموم که بوی پیاز گرفتی..!!(سولی=مادر ایرانی)
سولی رفت آشپزخونه و لارا رو با قیافه ی پوکر فیس تنها گذاشت..
لارا ویو:
رفتم به سمت دستشویی و بعد کارهای لازم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون..
صبحانه که چه عرض کنم ناهارم رو خوردم و با سولی نشستیم کیدراما نگا کردیم..انقدر غرق فیلم بودیم که زمان از دستمون در رفت و عقربه های ساعت رفتن روی 3 و 30 دقیقه ی بعد ظهر..
سریع بلند شدم و از بین خرید های دیشب لباسی رو که خیلی ازش خوشم اومده بود رو برداشتم و پوشیدم .. آرایش ملایمی کردم.. موهامو صاف کردم و ادکلن تلخی زدم..
با صدای سولی نگاهمو از آینه گرفتم..
سولی: چه مادمازل جذابی!.. به همین برکت اگه پسر بودم خودم شوهرت میشدم.. ماشالااااا...
لارا: مطمئنی نمیای؟
ادامه دارد...
لایک؟ کامنت؟ فالو؟
رو تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره شده بودم..
سولی هم کنارم دراز کشیده بود و سرش تو گوشی بود..
سولی: نگا نگا... دختره ایکبیری چه شوهری گیرش اومده!!
بعد من به این خوشگلی و به این کد بانویی نشستم لوبیا میکارممم..
خدا شانس بدهههه..(در حالی که به صفحه گوشیش اشاره میکنه)
لارا: حرص نخور پوستت چروک میشه(نخودی خندیدن)
سولی: زهر ماررر.. میخندی بهممم؟؟
لارا: ولش این حرفارو... فردا تنها برم یا توهم میای؟
سولی: خودت بری بهتره..
لارا: آها..
سولی: لارا... اگه ازت یه چیزی بپرسم دوباره ط فاز غم نمیری؟...
لارا: بپرس!..
سولی: تهیونگ چی داره که انقدر دوسش داری؟..
لارا چشماشو بست.. از آخرین باری که تهیونگ رو دیده بود خیلی گذشته بود.. اما چهرشو با تمام جزئیات به خاطر داشت..
لارا: استایلش.. واقعا فوق العادس.. چشماش جوریه که میتونم ساعت ها بهشون بدون توقف خیره بشم و خسته نشم.. وقتی که دستم رو می گرفت حس.. حس رویایی داشتم.. با هر خندش دلم براش ضعف میرفت.. خنده های مستطیلیش دل سنگ رو هم آب میکرد..هروقت باهام حرف میزد ناخودآگاه لپام گل مینداخت.. آه.. عشق چیز عجیبیه..
سولی هم همونطور که به حرفای لارا گوش میداد به کوک فکر میکرد...
هیچوقت دوست نداشت اینو پیش لارا بگه.. با اینکه میدونست لارا ازش همه جوره حمایت میکنه.. اون کوک رو دوست داشت.. پس یه جورایی میتونست ازش عشق سر در بیاره.. چون خودشم درگیر همچین چیزی بود..
پرش زمانی = صبح
سولی: هوییی خرس گریزلی پاشووو...
لارا: سولییی.. توروخودااا.. بزار یکم دیگه بخوابم..
سولی: د پاشو دیگه..!! مگه ط امروز قرار نداری بچه؟؟
لار میخواست دوباره چشماشو ببنده اما با یادآوری سولی سریع از جاش بلند شد..
به ساعت نگاه کرد که 11 و نیم رو نشون میداد..
لارا: عههه.. نوناااا.. الان که زوده چرا بیدارم کردییی!!
سولی: وا مرز نونا...بیا صبحونتو کوفت کننن.. بعدم برو حموم که بوی پیاز گرفتی..!!(سولی=مادر ایرانی)
سولی رفت آشپزخونه و لارا رو با قیافه ی پوکر فیس تنها گذاشت..
لارا ویو:
رفتم به سمت دستشویی و بعد کارهای لازم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون..
صبحانه که چه عرض کنم ناهارم رو خوردم و با سولی نشستیم کیدراما نگا کردیم..انقدر غرق فیلم بودیم که زمان از دستمون در رفت و عقربه های ساعت رفتن روی 3 و 30 دقیقه ی بعد ظهر..
سریع بلند شدم و از بین خرید های دیشب لباسی رو که خیلی ازش خوشم اومده بود رو برداشتم و پوشیدم .. آرایش ملایمی کردم.. موهامو صاف کردم و ادکلن تلخی زدم..
با صدای سولی نگاهمو از آینه گرفتم..
سولی: چه مادمازل جذابی!.. به همین برکت اگه پسر بودم خودم شوهرت میشدم.. ماشالااااا...
لارا: مطمئنی نمیای؟
ادامه دارد...
لایک؟ کامنت؟ فالو؟
۶.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.