part~28
ماهیا اشک میریزنننن... چک چک چک تو برکهههه
کاش میشد میگفتی.. بدونم من چه کردممم
وقتی قهری با مننننن... من با کی بگردمم.. من با کی برگردممم
تو اگه با من قهریییی من که آشتیممم.. گله گله هر شهری عمری کاشتی ام..
به به ناز نفسممم>>> 💃💃
*بی مخاطب*
_________________________________________________________________
پرش زمانی=5:30 عصر
لارا ویو:
با سولی خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم...
نمیدونم چرا.. اما خیلی ذوق داشتم برای دیدن تهیونگ... اما.. هر بار که میخواستم بهش فکر کنم.. یادم میومد.. من به هیچ عنوان نباید دوباره عاشق اون بشم... اون خودش منو از زندگیش بیرون کرد...
وارد خونه شدم.. وسایلمو گذاشتم انداختم روی کاناپه..
هنوز وقت داشتم... بخاطر همین یه دوش کوتاه گرفتم و حاضر شدم.. موهامو صاف کردم و گذاشتم باز باشه.. یه استایل ساده اما شیک زدم ..
به ساعت نگاه کردم که 6:45 رو نشون میداد..
کیف و گوشیم رو برداشتم و به سمت رستوران راه افتادم...
تهیونگ ویو:
خیلی زود رسیده بودم.. اما دلم میخواست من اولین نفر باشم...
همونطور که توی افکار خودم غرق بودم دیدم یه دختری وارد شد..
بیشتر که دقت که کردم دیدم لاراعه.. براش دست تکون دادم که اومد سمت میز..
واقعا خیلی جذاب شده بود...ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت...من چقدر احمق بودم... چقدر احمق بودم که قبلا همچین دختری رو از خودم روندم..
درسته بدست آوردن دوبارش سخته... اما.. اما نه برای من.. نه برای مستر کیم تهیونگ..
لارا: سلام آقای کیم..
تهیونگ: سلام لیدی جئون.. خوش اومدید.. چیزی سفارش نمیدید؟..
لارا: نه...ممنون..
تهیونگ: نشد دیگه..
تهیونگ گارسون رو صدا زد و گفت دوتا----------- (هیچی به ذهنم نمیرسه خودتون یچی تصور کنید خواهران)
لارا: خب... اقای کیم با بنده کاری داشتید؟
تهیونگ یکم اعصابش بابت این رفتار سرد لارا خورد شده بود اما خودش رو کنترل کرد..
تهیونگ: میشه انقدر رسمی باهام رفتار نکنی؟؟
لارا: خیر...
تهیونگ: حداقل بخاطر.. بخاطر دوستی ای که قبلا باهم داشتیم..
لارا: خیله خب...حرفت رو بزن..
تهیونگ: چرا دیروز یهو اونجوری شدی؟... منظورم اینه که چی انقدر حالتو بد کرد؟؟
لارا: یکی از دوستام به اسم سولی... تصادف کرده بود و بردنش بیمارستان-------
منم از اونجایی که ارتباط صمیمی ای با دوستم داشتم نگرانش شدم..
تهیونگ: اوه.. که اینطور.. امیدوارم حالش خوب بشه...
لارا: سوال دیگه ای هم هست؟
تهیونگ: میشه... میشه بیشتر بمونی؟؟
میخوام نگاهت کنم..خیلی دلم برای نگاه کردنت لک زده بود...
لارا با حرفا و دلبری های تهیونگ قند توی دلش آب میشد...
اما یهو.. باز تغییر حالت داد.. پوزخندی زد و گفت:
ادامه دارد.....
کاش میشد میگفتی.. بدونم من چه کردممم
وقتی قهری با مننننن... من با کی بگردمم.. من با کی برگردممم
تو اگه با من قهریییی من که آشتیممم.. گله گله هر شهری عمری کاشتی ام..
به به ناز نفسممم>>> 💃💃
*بی مخاطب*
_________________________________________________________________
پرش زمانی=5:30 عصر
لارا ویو:
با سولی خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم...
نمیدونم چرا.. اما خیلی ذوق داشتم برای دیدن تهیونگ... اما.. هر بار که میخواستم بهش فکر کنم.. یادم میومد.. من به هیچ عنوان نباید دوباره عاشق اون بشم... اون خودش منو از زندگیش بیرون کرد...
وارد خونه شدم.. وسایلمو گذاشتم انداختم روی کاناپه..
هنوز وقت داشتم... بخاطر همین یه دوش کوتاه گرفتم و حاضر شدم.. موهامو صاف کردم و گذاشتم باز باشه.. یه استایل ساده اما شیک زدم ..
به ساعت نگاه کردم که 6:45 رو نشون میداد..
کیف و گوشیم رو برداشتم و به سمت رستوران راه افتادم...
تهیونگ ویو:
خیلی زود رسیده بودم.. اما دلم میخواست من اولین نفر باشم...
همونطور که توی افکار خودم غرق بودم دیدم یه دختری وارد شد..
بیشتر که دقت که کردم دیدم لاراعه.. براش دست تکون دادم که اومد سمت میز..
واقعا خیلی جذاب شده بود...ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت...من چقدر احمق بودم... چقدر احمق بودم که قبلا همچین دختری رو از خودم روندم..
درسته بدست آوردن دوبارش سخته... اما.. اما نه برای من.. نه برای مستر کیم تهیونگ..
لارا: سلام آقای کیم..
تهیونگ: سلام لیدی جئون.. خوش اومدید.. چیزی سفارش نمیدید؟..
لارا: نه...ممنون..
تهیونگ: نشد دیگه..
تهیونگ گارسون رو صدا زد و گفت دوتا----------- (هیچی به ذهنم نمیرسه خودتون یچی تصور کنید خواهران)
لارا: خب... اقای کیم با بنده کاری داشتید؟
تهیونگ یکم اعصابش بابت این رفتار سرد لارا خورد شده بود اما خودش رو کنترل کرد..
تهیونگ: میشه انقدر رسمی باهام رفتار نکنی؟؟
لارا: خیر...
تهیونگ: حداقل بخاطر.. بخاطر دوستی ای که قبلا باهم داشتیم..
لارا: خیله خب...حرفت رو بزن..
تهیونگ: چرا دیروز یهو اونجوری شدی؟... منظورم اینه که چی انقدر حالتو بد کرد؟؟
لارا: یکی از دوستام به اسم سولی... تصادف کرده بود و بردنش بیمارستان-------
منم از اونجایی که ارتباط صمیمی ای با دوستم داشتم نگرانش شدم..
تهیونگ: اوه.. که اینطور.. امیدوارم حالش خوب بشه...
لارا: سوال دیگه ای هم هست؟
تهیونگ: میشه... میشه بیشتر بمونی؟؟
میخوام نگاهت کنم..خیلی دلم برای نگاه کردنت لک زده بود...
لارا با حرفا و دلبری های تهیونگ قند توی دلش آب میشد...
اما یهو.. باز تغییر حالت داد.. پوزخندی زد و گفت:
ادامه دارد.....
۶.۶k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.