part~16
چی شد اون دختری که تازه یاد گرفته بود قوی باشه..؟
عشق... هیچوقت این جور چیزا حالیش نی..
دوباره خیابون های سئول شده بودن همدم دل دیوونه ی این دختر..
لارا سردرگم بود..
از طرفی نگران حال تهیونگ بود و دلش میخواست برگرده پیش اون...
از طرفی هم میترسید.. میترسید که صدمه ببینه..
بارون داشت میومد..
انگار دل آسمون هم از سرنوشت این دختر گرفته بود..
2 ساعت...
3 ساعت...
... و
لارا همینطور توی خیابون ها و کوچه ها میچرخید..
اشک..؟ اشکی براش نمونده بود..
ساعت 12 و نیم بود...
بلاخره به هتل رسید..
با ورود لارا یهو صدای داد سولی به گوش رسید...
سولی: لارااااا... کدوم گوری بودی دخترررر؟؟؟(داد)
سولی با دیدن وضعیت لارا فهمید الان وقت سر زنش کردن نیست..
لارا: سو.. سولی...(صدای گرفته)
مردم دور این دو دختر جمع شده بودن...
سولی دست لارا رو گرفت و بی توجه به پچ پچ ها و نگاه های خیره، لارا رو به سمت اتاق خودشون برد..
سولی: آخه نمیشد به من بدبخت زنگ بزنی؟ مردم و زنده شدم...
لارا همینطور که به غرغر های مامان طور سولی گوش میداد روی تخت نشست..
لارا: ت.. ته.. تهیونگ...(بغض)
سولی که متوجه شد حال بد لارا بخاطر چیه به سمتش رفت...
سولی: ل.. لارا... چرا دوباره داری درمورد اون حرف میزنی..؟
لارا: چون.. چون دوسش دارم سولی... برام فراموش کردنش غیرممکنه.. چجوری اون آدمو فراموش کنم؟... سولی... تو.. تو تابه حال عاشق نشدی..
نمیدونی چه حسی داره...
سولی لارا رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد...
سولی: شاید.. شاید راجب عشق و اینجور چیزا... چیزی ندونم... اما خوب میدونم تو چقدر سختی کشیدی... لارا... من نمیخوام دوباره بشی اون لارای شکسته ی قبل...من.. من واقعا دوست دارم... از ته.. ته.. قلبم...
لارا: ببخشید... هق.. ببخشید اگه باعث شدم.. باعث شدم اذیت بشی..(گریه)
سولی: هیش... عیبی نداره...(نوازش سر لارا)
اون شب... میون صدای بارون و رعد و برق... صدای گریه ی لارا توی آغوش سولی به گوش می رسید...
سولی... برای لارا مثل یک مادر بود...
ادامه دارد...
عشق... هیچوقت این جور چیزا حالیش نی..
دوباره خیابون های سئول شده بودن همدم دل دیوونه ی این دختر..
لارا سردرگم بود..
از طرفی نگران حال تهیونگ بود و دلش میخواست برگرده پیش اون...
از طرفی هم میترسید.. میترسید که صدمه ببینه..
بارون داشت میومد..
انگار دل آسمون هم از سرنوشت این دختر گرفته بود..
2 ساعت...
3 ساعت...
... و
لارا همینطور توی خیابون ها و کوچه ها میچرخید..
اشک..؟ اشکی براش نمونده بود..
ساعت 12 و نیم بود...
بلاخره به هتل رسید..
با ورود لارا یهو صدای داد سولی به گوش رسید...
سولی: لارااااا... کدوم گوری بودی دخترررر؟؟؟(داد)
سولی با دیدن وضعیت لارا فهمید الان وقت سر زنش کردن نیست..
لارا: سو.. سولی...(صدای گرفته)
مردم دور این دو دختر جمع شده بودن...
سولی دست لارا رو گرفت و بی توجه به پچ پچ ها و نگاه های خیره، لارا رو به سمت اتاق خودشون برد..
سولی: آخه نمیشد به من بدبخت زنگ بزنی؟ مردم و زنده شدم...
لارا همینطور که به غرغر های مامان طور سولی گوش میداد روی تخت نشست..
لارا: ت.. ته.. تهیونگ...(بغض)
سولی که متوجه شد حال بد لارا بخاطر چیه به سمتش رفت...
سولی: ل.. لارا... چرا دوباره داری درمورد اون حرف میزنی..؟
لارا: چون.. چون دوسش دارم سولی... برام فراموش کردنش غیرممکنه.. چجوری اون آدمو فراموش کنم؟... سولی... تو.. تو تابه حال عاشق نشدی..
نمیدونی چه حسی داره...
سولی لارا رو بغل کرد و موهاشو نوازش کرد...
سولی: شاید.. شاید راجب عشق و اینجور چیزا... چیزی ندونم... اما خوب میدونم تو چقدر سختی کشیدی... لارا... من نمیخوام دوباره بشی اون لارای شکسته ی قبل...من.. من واقعا دوست دارم... از ته.. ته.. قلبم...
لارا: ببخشید... هق.. ببخشید اگه باعث شدم.. باعث شدم اذیت بشی..(گریه)
سولی: هیش... عیبی نداره...(نوازش سر لارا)
اون شب... میون صدای بارون و رعد و برق... صدای گریه ی لارا توی آغوش سولی به گوش می رسید...
سولی... برای لارا مثل یک مادر بود...
ادامه دارد...
۷.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.