part~25
لارا:
تازه وارد دنیای خواب شده بودم که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم..
لارا: الو..؟(خوابالود)
...: سلام خانم جئون... دکتر خانم جانگ هستم.. خوشبختانه ایشون همین یه ساعت پیش بهوش اومدند... و..
نزاشتم دکتر حرفشو کامل بزنه و سریعا قطع کردم..
عین جت رفتم لباسامو پوشیدم... یه ابمیوه و کلوچه از توی یخچال برداشتم و ذوق زده به سمت بیمارستان به راه افتادم...
30 مین بعد...
به بیمارستان که رسیدم دوان دوان به سمت اتاق سولی خودمو رسوندم..
چند بار هم تو راه زمین خوردم اما بلاخره رسیدم..
سولی ویو:
با برخورد نور ضعیفی به صورتم، چشمام رو باز کردم... دور و برم رو آنالیز کردم و با برخورد بوی الکل و دارو به مشامم فهمیدم بیمارستانم...
یه پرستار اومد و وقتی دید که من بیدار شدم دکتر رو خبر کرد...
دکتر: خانم جانگ.. بلاخره بهوش اومدید... خیلی نگرانمون کردید..
مخصوصا خانم جئون رو..
سولی: لارا کجاست؟
دکتر: ایشون تمام دیشب رو اینجا بودن... ماهم برای اینکه استراحت کنن گفتیم برن خونشون..
سولی: میشه.. میشه بهشون زنگ بزنید و بگید بیان؟
دکتر: البته...!
دکتر رفت بیرون..
به سقف سفید خیره شده بودم...
سعی کردم به یاد بیارم که چرا اینجام..
وای خدااا... الان که بیمارستانم قطعا این دکتره به لارا گفته من چمه!..
البته لارا هرکاری بکنه حق داره.. اون با وجود دروغی که این همه مدت بهش گفتم.. بازهم کنارم بوده... امیدوارم منو ببخشه..
همینطور که تو افکارم غرق بودم متوجه گذر زمان نشدم...
یهو یه نفر وارد شد... با دیدن من اومد و محکم بغلم کرد..
با عطری که داشت متوجه شدم لاراعه....
لارا: دختره ی بیشعور!! میمون گاوووو!! میدونی چقدر نگرانم کردی؟
به رفتارش لبخندی زدم...
سولی: چیه؟.. فک کردی به این زودیا تنهات میزارم؟
من تا یه عنتر خانومی رو شوهر ندم حالا حالاها نمیرم...
ا.ت محکم تر بغلم کرد...
بعد از چند دقیقه ازم جدا شد...
لارا: چرا بهم نگفتی..؟
سولی: لارا... ببین.. تو خودت وضع بهتر از من نداشتی... چرا بهت میگفتم و نگرانت میکردم.. و خب... اون موقع ها انقد قضیه جدی نبود..
برعکس تصورم.. لارا دستم رو گرفت و سرم رو نوازش کرد...
لارا: آخه احمق.. دیوونه..وقتی.. وقتی خنده هامون.. شادی هامون... اسکل بازیامون.. و همچی مون باهمه.. چرا.. چرا غم هامونو از هم پنهون کنیم..
سولی.. تو برای من خیلی با ارزشی.. اگه.. اگه یه تار مو از سرت کم شه من چیکار کنم ها.. یکم به فکر منم باش دیگه!!
سولی لبخندی زد..
یهو لارا کرم های درونش فعال شد: و اینم بگم... زن داداش من باید قوی باشه.. من اینجور عروسی رو تو خانوادمون راه نمیدماااا..
سولی: لاراااااا
هردومون داشتیم می خندیدیم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم (برادر مشنگ من) سریع گوشیو برداشتم و جواب دادم..
لارا: الو..؟؟؟
ادامه دارد..
تازه وارد دنیای خواب شده بودم که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم..
لارا: الو..؟(خوابالود)
...: سلام خانم جئون... دکتر خانم جانگ هستم.. خوشبختانه ایشون همین یه ساعت پیش بهوش اومدند... و..
نزاشتم دکتر حرفشو کامل بزنه و سریعا قطع کردم..
عین جت رفتم لباسامو پوشیدم... یه ابمیوه و کلوچه از توی یخچال برداشتم و ذوق زده به سمت بیمارستان به راه افتادم...
30 مین بعد...
به بیمارستان که رسیدم دوان دوان به سمت اتاق سولی خودمو رسوندم..
چند بار هم تو راه زمین خوردم اما بلاخره رسیدم..
سولی ویو:
با برخورد نور ضعیفی به صورتم، چشمام رو باز کردم... دور و برم رو آنالیز کردم و با برخورد بوی الکل و دارو به مشامم فهمیدم بیمارستانم...
یه پرستار اومد و وقتی دید که من بیدار شدم دکتر رو خبر کرد...
دکتر: خانم جانگ.. بلاخره بهوش اومدید... خیلی نگرانمون کردید..
مخصوصا خانم جئون رو..
سولی: لارا کجاست؟
دکتر: ایشون تمام دیشب رو اینجا بودن... ماهم برای اینکه استراحت کنن گفتیم برن خونشون..
سولی: میشه.. میشه بهشون زنگ بزنید و بگید بیان؟
دکتر: البته...!
دکتر رفت بیرون..
به سقف سفید خیره شده بودم...
سعی کردم به یاد بیارم که چرا اینجام..
وای خدااا... الان که بیمارستانم قطعا این دکتره به لارا گفته من چمه!..
البته لارا هرکاری بکنه حق داره.. اون با وجود دروغی که این همه مدت بهش گفتم.. بازهم کنارم بوده... امیدوارم منو ببخشه..
همینطور که تو افکارم غرق بودم متوجه گذر زمان نشدم...
یهو یه نفر وارد شد... با دیدن من اومد و محکم بغلم کرد..
با عطری که داشت متوجه شدم لاراعه....
لارا: دختره ی بیشعور!! میمون گاوووو!! میدونی چقدر نگرانم کردی؟
به رفتارش لبخندی زدم...
سولی: چیه؟.. فک کردی به این زودیا تنهات میزارم؟
من تا یه عنتر خانومی رو شوهر ندم حالا حالاها نمیرم...
ا.ت محکم تر بغلم کرد...
بعد از چند دقیقه ازم جدا شد...
لارا: چرا بهم نگفتی..؟
سولی: لارا... ببین.. تو خودت وضع بهتر از من نداشتی... چرا بهت میگفتم و نگرانت میکردم.. و خب... اون موقع ها انقد قضیه جدی نبود..
برعکس تصورم.. لارا دستم رو گرفت و سرم رو نوازش کرد...
لارا: آخه احمق.. دیوونه..وقتی.. وقتی خنده هامون.. شادی هامون... اسکل بازیامون.. و همچی مون باهمه.. چرا.. چرا غم هامونو از هم پنهون کنیم..
سولی.. تو برای من خیلی با ارزشی.. اگه.. اگه یه تار مو از سرت کم شه من چیکار کنم ها.. یکم به فکر منم باش دیگه!!
سولی لبخندی زد..
یهو لارا کرم های درونش فعال شد: و اینم بگم... زن داداش من باید قوی باشه.. من اینجور عروسی رو تو خانوادمون راه نمیدماااا..
سولی: لاراااااا
هردومون داشتیم می خندیدیم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم (برادر مشنگ من) سریع گوشیو برداشتم و جواب دادم..
لارا: الو..؟؟؟
ادامه دارد..
۵.۵k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.