part~22
لارا ویو:
با برخورد نور مستقیمی به صورتم، چشمام رو باز کردم..
پرستار: عاییش.. بیدار شدی؟.. هممونو دق دادی...
تو دوست اون یارو جانگ سولی هستی یا ننش که انقد قشقرق به پا کردی...؟!
با یادآوری اتفاقات و سولی یهو از جام بلند شدم..
لارا: سو.. سولی.. سولی کجاستتتت؟؟(ترسیده و بغض)
پرستار: آروم باش... بشین فعلا.. سرمتو تازه زدم... حالت که خوب شد خودت از دکتر بپرس😐
لارا: چرا انقد نفهمی؟؟ میگم سولی من کووو؟؟
دکتر: بصه دیگه.. خانم لی برید سرکارتون.. من با ایشون یه صحبت خصوصی دارم..
پرستار: بله دکتر...
پرستار چشم غره ای بهم رفت و از اونجا خارج شد..
دکتر: شمام یکم آروم باشید.. و نگران هم نباشید.. خانم جانگ حالشون خوبه.. فقط..
لارا: فقط چییی؟؟؟
دکتر: ایشون.. ایشون بهتون راجب بیماریشون چیزی نگفتن؟..
لارا: بیماری..؟
دکتر: ظاهرا.. و اینطور که پیداست.. ایشون.. خب.. چطور بگم.. سرطان خون دارن.. که یجورایی خطرناکه و اینکه تصادفشون باعث بدتر شدن این اتفاق شده...
لارا نمیتونست چیزایی که میشنوه رو هضم کنه..
دکتر: شما از خانواده ایشون خبری دارید؟
لارا: راستش اون... تنها زندگی میکنه... و خانوادش رو 10 سال پیش تویه یه اتفاق از دست داده..
دکتر: پس فکر میکنم.. تنها کسی که داره شما باشید..
به هر حال.. باید خیلی مراقب ایشون باشید..
دختر من هم قبلا این بیماری رو داشت.. و تونست با مبارزه و روحیه ی قوی شکستش بده..
دکتر لبخند دلگرم کننده ای زد و از اونجا خارج شد..
و لارا رو با افکاری پر از سوال.. تنها گذاشت..
ادامه دارد...
هاا هاا... تا سکتتون ندممم آروم نمیگگرمممم😂😂
با برخورد نور مستقیمی به صورتم، چشمام رو باز کردم..
پرستار: عاییش.. بیدار شدی؟.. هممونو دق دادی...
تو دوست اون یارو جانگ سولی هستی یا ننش که انقد قشقرق به پا کردی...؟!
با یادآوری اتفاقات و سولی یهو از جام بلند شدم..
لارا: سو.. سولی.. سولی کجاستتتت؟؟(ترسیده و بغض)
پرستار: آروم باش... بشین فعلا.. سرمتو تازه زدم... حالت که خوب شد خودت از دکتر بپرس😐
لارا: چرا انقد نفهمی؟؟ میگم سولی من کووو؟؟
دکتر: بصه دیگه.. خانم لی برید سرکارتون.. من با ایشون یه صحبت خصوصی دارم..
پرستار: بله دکتر...
پرستار چشم غره ای بهم رفت و از اونجا خارج شد..
دکتر: شمام یکم آروم باشید.. و نگران هم نباشید.. خانم جانگ حالشون خوبه.. فقط..
لارا: فقط چییی؟؟؟
دکتر: ایشون.. ایشون بهتون راجب بیماریشون چیزی نگفتن؟..
لارا: بیماری..؟
دکتر: ظاهرا.. و اینطور که پیداست.. ایشون.. خب.. چطور بگم.. سرطان خون دارن.. که یجورایی خطرناکه و اینکه تصادفشون باعث بدتر شدن این اتفاق شده...
لارا نمیتونست چیزایی که میشنوه رو هضم کنه..
دکتر: شما از خانواده ایشون خبری دارید؟
لارا: راستش اون... تنها زندگی میکنه... و خانوادش رو 10 سال پیش تویه یه اتفاق از دست داده..
دکتر: پس فکر میکنم.. تنها کسی که داره شما باشید..
به هر حال.. باید خیلی مراقب ایشون باشید..
دختر من هم قبلا این بیماری رو داشت.. و تونست با مبارزه و روحیه ی قوی شکستش بده..
دکتر لبخند دلگرم کننده ای زد و از اونجا خارج شد..
و لارا رو با افکاری پر از سوال.. تنها گذاشت..
ادامه دارد...
هاا هاا... تا سکتتون ندممم آروم نمیگگرمممم😂😂
۹.۱k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.