پارت 24
پارت_24_
چشمامو بستم و گقتم
_جوابم منفیه الانم لطفا از اینجا برین من نمیتونم با ادمی که بهم اعتماد نداره یه ثانیه هم زندگی کنم برگشتم برم داخل که دستم از پشت کشیده شد
_وایسا ترو خدا وایسا اهو باور کن به مرگه مامان جونم خیلی دوست دارم درک کن هر کس دیگه هم جای من بود همون عکس العمل رو نشون میداد تو نمیدونی من چقدر دوست دارم و تحمله اون صحنه چقدر برام سخت بود
اشکاش رو گونه اش سرازیر شد و اروم گفت
_ببین غرورم له شد من تورو به همه چی ترجیح دادم
اومدم دنبالت که ببرمت ماله خودم بشی
_اقا سهیل..
_ترو خدا نگو جوابت منفیه التماست میکنم ببین جلو همه هر قولی بخوای بهت میدم هر شرطی بزاری قبوله
_هر شرطی؟
_اره هر شرطی
_قول بده بهم خیانت نکنی وگرنه دیگه منو نمیبینی
_به مرگه مامان جونم به جونه داداش سهندم از من خیانت نمیبینی اگه دیدی اتیشم بزن من تورو میخوام دختر
یهو داد زد_ عاشقتممممم
دستم گذاشتم رو دهنش
_وای داد نزن 😂
_چیه خب دوست دارم 🥺
یهو بابام گفت
_اهوم اهوم ماهم اینجایم هااااا
_شرمنده کد خدا دخترت عقل از سرم پرونده 😅
با خجالتی که ازش بعید بود سرشو انداخت پایین....
_اشکال نداره😅 اما پسرم تو که میدونی این کارا یه رسم و رسومه خاصی داره همینجوری الکی که نیست
_بله بله درسته میدونم ایشالله با داداشم مزاحمتون میشیم
_حالا این حرفا بمونه برا بعد بفرمایید داخل هواسرده
جمعیت همه پراکنده شدن و هرکسی رفت خونه خودش بعضیا حسادت رو میشد تو چهره اشون و بعضیاهم ارزوی خوشبختی میکردن منم از خجالت اب شدم 😅
رفتیم داخل بابا و سهند پیشنه هم نشستن و شروع کردن به حرف زدن و... منم براشون چای شیرینی اوردم و بایه ببخشید رفتم اتاقم خستم بود واقعا خوابم میومد تا سرم به بالش رسید خوابم برد... باحسه فشرده شدنم بیدار شدم که دمه گوشم گفت _هیس فسقلی تکون نخور منم منتظر بودم بابات بخوابه بیام پیشتمن بی تو بخوابم
تکون نخوردم دیگه و اروم چشمامو بستم اخیش اروم شدم ...
بیدار شدم دیدم سهیل نیست 🥺کجا رفته
بلند شدم بعده عوض کردنه لباسام رفتم بیرون هرچی گشتم نبود
_بابا جون اقا سهیل رفتن؟
_اره دخترم رفت چون برا شب قراره بیان خواستگاری
_چیییی خواستگاریییی؟
_اره مثله اینکه دیشبو یادت رفته
_ن ن اما به این زودی اخه
_دخترم پسره دیونه وار عاشقته مورده پسنده هست پسره خوبیه دیشب اگه ولش میکردم همینجا عقدت میکرد
_بیجاکرده عه عه مگه الکیه
خندید و گفت
_برو براشب اماده شو
_چشم...
وای خدایا چی بپوشممممم کمدم و رو زیرو روکردم اما لباسه مناسبه خواستگاری پیدا نکردم
وایسا ببینم چرا لباس کوردی نپوشم؟ اره همینه لباس کوردی میپوشم رفتم و یه لباس کوردی خیلی شیک و قرمز برداشتم وپوشیدم
چشمامو بستم و گقتم
_جوابم منفیه الانم لطفا از اینجا برین من نمیتونم با ادمی که بهم اعتماد نداره یه ثانیه هم زندگی کنم برگشتم برم داخل که دستم از پشت کشیده شد
_وایسا ترو خدا وایسا اهو باور کن به مرگه مامان جونم خیلی دوست دارم درک کن هر کس دیگه هم جای من بود همون عکس العمل رو نشون میداد تو نمیدونی من چقدر دوست دارم و تحمله اون صحنه چقدر برام سخت بود
اشکاش رو گونه اش سرازیر شد و اروم گفت
_ببین غرورم له شد من تورو به همه چی ترجیح دادم
اومدم دنبالت که ببرمت ماله خودم بشی
_اقا سهیل..
_ترو خدا نگو جوابت منفیه التماست میکنم ببین جلو همه هر قولی بخوای بهت میدم هر شرطی بزاری قبوله
_هر شرطی؟
_اره هر شرطی
_قول بده بهم خیانت نکنی وگرنه دیگه منو نمیبینی
_به مرگه مامان جونم به جونه داداش سهندم از من خیانت نمیبینی اگه دیدی اتیشم بزن من تورو میخوام دختر
یهو داد زد_ عاشقتممممم
دستم گذاشتم رو دهنش
_وای داد نزن 😂
_چیه خب دوست دارم 🥺
یهو بابام گفت
_اهوم اهوم ماهم اینجایم هااااا
_شرمنده کد خدا دخترت عقل از سرم پرونده 😅
با خجالتی که ازش بعید بود سرشو انداخت پایین....
_اشکال نداره😅 اما پسرم تو که میدونی این کارا یه رسم و رسومه خاصی داره همینجوری الکی که نیست
_بله بله درسته میدونم ایشالله با داداشم مزاحمتون میشیم
_حالا این حرفا بمونه برا بعد بفرمایید داخل هواسرده
جمعیت همه پراکنده شدن و هرکسی رفت خونه خودش بعضیا حسادت رو میشد تو چهره اشون و بعضیاهم ارزوی خوشبختی میکردن منم از خجالت اب شدم 😅
رفتیم داخل بابا و سهند پیشنه هم نشستن و شروع کردن به حرف زدن و... منم براشون چای شیرینی اوردم و بایه ببخشید رفتم اتاقم خستم بود واقعا خوابم میومد تا سرم به بالش رسید خوابم برد... باحسه فشرده شدنم بیدار شدم که دمه گوشم گفت _هیس فسقلی تکون نخور منم منتظر بودم بابات بخوابه بیام پیشتمن بی تو بخوابم
تکون نخوردم دیگه و اروم چشمامو بستم اخیش اروم شدم ...
بیدار شدم دیدم سهیل نیست 🥺کجا رفته
بلند شدم بعده عوض کردنه لباسام رفتم بیرون هرچی گشتم نبود
_بابا جون اقا سهیل رفتن؟
_اره دخترم رفت چون برا شب قراره بیان خواستگاری
_چیییی خواستگاریییی؟
_اره مثله اینکه دیشبو یادت رفته
_ن ن اما به این زودی اخه
_دخترم پسره دیونه وار عاشقته مورده پسنده هست پسره خوبیه دیشب اگه ولش میکردم همینجا عقدت میکرد
_بیجاکرده عه عه مگه الکیه
خندید و گفت
_برو براشب اماده شو
_چشم...
وای خدایا چی بپوشممممم کمدم و رو زیرو روکردم اما لباسه مناسبه خواستگاری پیدا نکردم
وایسا ببینم چرا لباس کوردی نپوشم؟ اره همینه لباس کوردی میپوشم رفتم و یه لباس کوردی خیلی شیک و قرمز برداشتم وپوشیدم
۴.۲k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.