پارت بیست و چهارم
راوی:
اون بوسه ترکیبی از نفرت و عشق بود،حالا چرا نفرت چونکه دوست داشتن ترکیبی از نفرت و دوست داشتن هست.اینکه ازش متنفری که بیشتر از هرچیزی بهش اهمیت میدی و با تمام وجود میخوای کنارش باشی،اما نمیتونی بهش آسیب بزنی و یا پسش بزنی چونکه دوسش داری و اگر بهش آسیب بزنی خودت آسیب میبینی
راوی:
دختر و پسر داستان ما هم همین مشکل رو داشتن که نمیتونستن با احساساتشون صادق باشن،...هر دوشون به خاطر گذشتشون بسیار آسیب دیده و خسته بودن از اعتماد کردن و از دست دادن میترسیدن حتی جرعت نداشتن که برای جلوگیری ازش تلاش کنن،...خب بریم سراغ داستان.
راوی:
بعد از چند مین از هم جدا شدن،به همدیگه خیره شده بودن و نمیدونستن که باید چی بگن..تنها کاری میتونستن انجام بدن سکوت بود...کوک داشت با خودش میگفت که چقدر من بی جنبم دختره ی بیچاره از شوک و استرس نمیتونه چیزی بگه...یونا هم که کلا تو باغ نبود که یهو به خودش اومد و سریع گفت
یونا:نه نه..کوک باید بهم قول بدی که کسی از این بوسه خبردار نشه(بالکنت و استرس)
کوک:خیلی دوست داشتم که به خواستت برسی اما الان واقعا دیر شده
یونا:چرا؟؟
یونا تقریبا نزدیک در بود و وقتی کوک به پشت سرش اشاره کرد برگشت و
راوی:
و با چهار کله مواجه شد،درسته بچه ها مچشون گرفته بودن،همشون با تعجب داشتن به بچه ها نگاه می کردن اما یوری با نگاه پر از عصبانیتش داشت یونا رو میخورد مود یوری دقیقا اینطوری بود که میخواست به یونا بگه خدا برسه به دادت خدا برسه به دادت کاری سرت بیارم اسمت بره از یادت(شرمنده قفلی زدم روش)
هانول:داداش مطمئنی سرت به جایی نخورده؟..آخه این چند وقته خیلی عوض شدی
جین: واقعا که..چه قدر بی جنبه ای کوک(جین فاز بچه مثبت داره)
ته: شیطون شدیا کوک(لحن شیطانی)
کوک:ته..ببند(محکم)
یوری:بیخیال این بحثا..یونا درک میکنم اگه میخواستی از این دوتا برج میلاد پنهونش کنی اما من و هانول چی..مخصوصا من که حکم خواهرت رو دارم(با حرص)
یونا:چیزه..خب اگه میگفتم خیلی اعصبانی می شدی(با خجالت و ترس)
یوری:اون که صد درصد
ته:یه بوسه که چیز خاصی نداره..برو دعا کن چیز بدتری اتفاق نیافتاد(فیکه)(لحن شیطانی)
یونا که از این حرف ته داشت ذوب می شد خواست فرار کنه که با صدای کوک متوقف شد
کوک:وایسا
یونا:چیه؟
کوک:اینطوری میخوای بری؟
یونا به لباساش نگاه کرد که به خاطر خیس شدن باعث شده بود اندامش پیدا باشه تازه کفشاشم توی استخر از پاش در اومده بودن و یونا از استرس متوجه نشده بود پا برهنه اومده
یونا:خب چیکار کنم؟(تعجب)
کوک مثل جنتلمن ها اومد کتش رو در اورد و روی شونه یونا انداخت دکمه هاش بست و یهو براید استایل بغلش کرد.....
ببخشید اگه بد شد🙂
اون بوسه ترکیبی از نفرت و عشق بود،حالا چرا نفرت چونکه دوست داشتن ترکیبی از نفرت و دوست داشتن هست.اینکه ازش متنفری که بیشتر از هرچیزی بهش اهمیت میدی و با تمام وجود میخوای کنارش باشی،اما نمیتونی بهش آسیب بزنی و یا پسش بزنی چونکه دوسش داری و اگر بهش آسیب بزنی خودت آسیب میبینی
راوی:
دختر و پسر داستان ما هم همین مشکل رو داشتن که نمیتونستن با احساساتشون صادق باشن،...هر دوشون به خاطر گذشتشون بسیار آسیب دیده و خسته بودن از اعتماد کردن و از دست دادن میترسیدن حتی جرعت نداشتن که برای جلوگیری ازش تلاش کنن،...خب بریم سراغ داستان.
راوی:
بعد از چند مین از هم جدا شدن،به همدیگه خیره شده بودن و نمیدونستن که باید چی بگن..تنها کاری میتونستن انجام بدن سکوت بود...کوک داشت با خودش میگفت که چقدر من بی جنبم دختره ی بیچاره از شوک و استرس نمیتونه چیزی بگه...یونا هم که کلا تو باغ نبود که یهو به خودش اومد و سریع گفت
یونا:نه نه..کوک باید بهم قول بدی که کسی از این بوسه خبردار نشه(بالکنت و استرس)
کوک:خیلی دوست داشتم که به خواستت برسی اما الان واقعا دیر شده
یونا:چرا؟؟
یونا تقریبا نزدیک در بود و وقتی کوک به پشت سرش اشاره کرد برگشت و
راوی:
و با چهار کله مواجه شد،درسته بچه ها مچشون گرفته بودن،همشون با تعجب داشتن به بچه ها نگاه می کردن اما یوری با نگاه پر از عصبانیتش داشت یونا رو میخورد مود یوری دقیقا اینطوری بود که میخواست به یونا بگه خدا برسه به دادت خدا برسه به دادت کاری سرت بیارم اسمت بره از یادت(شرمنده قفلی زدم روش)
هانول:داداش مطمئنی سرت به جایی نخورده؟..آخه این چند وقته خیلی عوض شدی
جین: واقعا که..چه قدر بی جنبه ای کوک(جین فاز بچه مثبت داره)
ته: شیطون شدیا کوک(لحن شیطانی)
کوک:ته..ببند(محکم)
یوری:بیخیال این بحثا..یونا درک میکنم اگه میخواستی از این دوتا برج میلاد پنهونش کنی اما من و هانول چی..مخصوصا من که حکم خواهرت رو دارم(با حرص)
یونا:چیزه..خب اگه میگفتم خیلی اعصبانی می شدی(با خجالت و ترس)
یوری:اون که صد درصد
ته:یه بوسه که چیز خاصی نداره..برو دعا کن چیز بدتری اتفاق نیافتاد(فیکه)(لحن شیطانی)
یونا که از این حرف ته داشت ذوب می شد خواست فرار کنه که با صدای کوک متوقف شد
کوک:وایسا
یونا:چیه؟
کوک:اینطوری میخوای بری؟
یونا به لباساش نگاه کرد که به خاطر خیس شدن باعث شده بود اندامش پیدا باشه تازه کفشاشم توی استخر از پاش در اومده بودن و یونا از استرس متوجه نشده بود پا برهنه اومده
یونا:خب چیکار کنم؟(تعجب)
کوک مثل جنتلمن ها اومد کتش رو در اورد و روی شونه یونا انداخت دکمه هاش بست و یهو براید استایل بغلش کرد.....
ببخشید اگه بد شد🙂
۶.۱k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.