پارت یازدهم
راوی:
فلش بک به فردا صبح:
همه چیز عادی بود،جین و ته رفته بودن تا کار های باندشون رو انجام بدن، یوری هم به دستور آجوما رفت تا خرید کنه، هانول هم داشت درس می خوند.
کوک هم از بی کاری داشت به خودش غر می زد که یهو کنجکاو شد یونا داره چیکار میکنه پس تصمیم گرفت خیلی عادی بره توی عمارت چرخی بزنه و یونا رو پیدا کنه.
یونا:
خب تمیز کردن آشپزخونه تمام الان نوبت تمیز کردن اتاق هانوله
کوک:یونا هیچ جا نبود فقط مونده اتاق هانول رو بگردم(مرموزانه)
راوی:
کوک درست حدس زد یونا داشت به سمت اتاق هانول می رفت پس اونم یواشکی پشت سرش راه افتاد.
راوی:
هانول داشت مسئله ی ریاضی حل می کرد اما سر یه سوال گیر کرد،
هانول:لعنتیییی......چرا انقدر این سوال رو مخه
و بعد هانول خودکارش رو پرت کرد روی زمین ، هم زمان در اتاق زده شد
هانول:کیه؟
یونا: منم یونا
هانول خوشحال شد و گفت
هانول: تویی یونا بیا داخل
راوی:
یونا تا در اتاق رو باز کرد با اتاق جنگ زده ی هانول مواجه شد و تعجب زده گفت
یونا: این چیه دیگه ،مگه خدمتکار ها اتاقت رو مرتب نمی کردن؟(باتعجب)
هانول دستی به گردنش کشید و با خجالت گفت
هانول:خب راستش مرتب می کردن اما من باز به هم به هم می ریختمش(باخجالت)
یونا: خسته نباشی...کارت حرف نداره عجب شاهکاری
هانول از سر خجالت یه تک خنده ای کرد
یونا:واقعا اگه به هم ریختن اتاق مسابقه بود تو جایزه نفر اول رو می گرفتی(باطعنه)
و با این حرف یونا کوک نتونست جلوی خودش بگیره و بلند خندید و همونطوری که انتظار می رفت کوک لو رفت🤭
یونا: ارباب؟؟
هانول: کوک تو اینجا چیکار می کنی؟
کوک قیافش رو جدی کرد و گفت
کوک: خب راستش داشتم از اینجا رد می شدم و گفتم بیام به تو سر بزنم
یونا: که اینطور
هانول: باووشهه (باتعجب)
هانول خودش زد به اون راه چون می دونست کوک به خاطر یونا اومده آخه هیچوقت کوک بهش سر نمی زد
راوی:
هانول که شیطونیش گل کرده بود گفت
هانول:یونا من می رم آب بخورم
یونا:باشه منم اتاقت رو مرتب می کنم
کوک: منم بیکارم با یونا تو اتاق منتظرت میمونم
هانول: اوکی
هانول اومد بیرون و پشت در وایساد و یواشکی بهشون نگاه می کرد
کوک صداشو صاف کرد گفت
کوک: خسته نباشی
یونا هم زمان که داشت اتاق رو مرتب می کرد گفت
یونا:ممنون(سرد)
کوک ناراحت بود که نمیتونه به یونا نزدیک بشه آخه یونا اونو فقط به چشمه اربابش می دید.
راوی:
که یهو یه اتفاق غیر منتظره افتاد، اگه گفتید چی شد
بله پای کوک رفت روی خودکاری که هانول پرت کرد روی زمین و از غذا یونا داشت رو تختی رو مرتب میکرد
که کوک افتاد روش و لباشون به هم برخورد کرد...🤭🤭😁😁
می دونم این پارت بد بود اما برای پارت بعدی براتون سورپرایز دارم 😉😉
فلش بک به فردا صبح:
همه چیز عادی بود،جین و ته رفته بودن تا کار های باندشون رو انجام بدن، یوری هم به دستور آجوما رفت تا خرید کنه، هانول هم داشت درس می خوند.
کوک هم از بی کاری داشت به خودش غر می زد که یهو کنجکاو شد یونا داره چیکار میکنه پس تصمیم گرفت خیلی عادی بره توی عمارت چرخی بزنه و یونا رو پیدا کنه.
یونا:
خب تمیز کردن آشپزخونه تمام الان نوبت تمیز کردن اتاق هانوله
کوک:یونا هیچ جا نبود فقط مونده اتاق هانول رو بگردم(مرموزانه)
راوی:
کوک درست حدس زد یونا داشت به سمت اتاق هانول می رفت پس اونم یواشکی پشت سرش راه افتاد.
راوی:
هانول داشت مسئله ی ریاضی حل می کرد اما سر یه سوال گیر کرد،
هانول:لعنتیییی......چرا انقدر این سوال رو مخه
و بعد هانول خودکارش رو پرت کرد روی زمین ، هم زمان در اتاق زده شد
هانول:کیه؟
یونا: منم یونا
هانول خوشحال شد و گفت
هانول: تویی یونا بیا داخل
راوی:
یونا تا در اتاق رو باز کرد با اتاق جنگ زده ی هانول مواجه شد و تعجب زده گفت
یونا: این چیه دیگه ،مگه خدمتکار ها اتاقت رو مرتب نمی کردن؟(باتعجب)
هانول دستی به گردنش کشید و با خجالت گفت
هانول:خب راستش مرتب می کردن اما من باز به هم به هم می ریختمش(باخجالت)
یونا: خسته نباشی...کارت حرف نداره عجب شاهکاری
هانول از سر خجالت یه تک خنده ای کرد
یونا:واقعا اگه به هم ریختن اتاق مسابقه بود تو جایزه نفر اول رو می گرفتی(باطعنه)
و با این حرف یونا کوک نتونست جلوی خودش بگیره و بلند خندید و همونطوری که انتظار می رفت کوک لو رفت🤭
یونا: ارباب؟؟
هانول: کوک تو اینجا چیکار می کنی؟
کوک قیافش رو جدی کرد و گفت
کوک: خب راستش داشتم از اینجا رد می شدم و گفتم بیام به تو سر بزنم
یونا: که اینطور
هانول: باووشهه (باتعجب)
هانول خودش زد به اون راه چون می دونست کوک به خاطر یونا اومده آخه هیچوقت کوک بهش سر نمی زد
راوی:
هانول که شیطونیش گل کرده بود گفت
هانول:یونا من می رم آب بخورم
یونا:باشه منم اتاقت رو مرتب می کنم
کوک: منم بیکارم با یونا تو اتاق منتظرت میمونم
هانول: اوکی
هانول اومد بیرون و پشت در وایساد و یواشکی بهشون نگاه می کرد
کوک صداشو صاف کرد گفت
کوک: خسته نباشی
یونا هم زمان که داشت اتاق رو مرتب می کرد گفت
یونا:ممنون(سرد)
کوک ناراحت بود که نمیتونه به یونا نزدیک بشه آخه یونا اونو فقط به چشمه اربابش می دید.
راوی:
که یهو یه اتفاق غیر منتظره افتاد، اگه گفتید چی شد
بله پای کوک رفت روی خودکاری که هانول پرت کرد روی زمین و از غذا یونا داشت رو تختی رو مرتب میکرد
که کوک افتاد روش و لباشون به هم برخورد کرد...🤭🤭😁😁
می دونم این پارت بد بود اما برای پارت بعدی براتون سورپرایز دارم 😉😉
۷.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.