پارت سی
راوی:
بعد از اینکه کوک و یونا جریان رو تعریف کردن بچه ها خیلی خورد تو ذوقشون چون توقع یه چیز دیگه رو داشتن اما تا چند روز داشتن با اون بوسه به یونا و کوک طعنه میزدن
یک ماه بعد
یک روز عادی بود همه پی کاراشون یونا هم از فرصت استفاده کرد و دخترا صدا کرد
یونا:یوری و هانول کجایید؟
یوری بی اعصاب جواب داد
یوری:چه مرگته؟(داد)
یونا:چرا انقدر بی اعصابی؟
هانول:دلش برا ته تنگ شده داره سر من غر میزنه
یونا:هق حالم بد شد چقدر لوس
یوری:یونا ببند در گاراژ رو مگه من و ته تو و کوکیم که باید احساساتمون نسبت به هم رو پنهون کنیم(داره عر میزنه)
یونا:خب برا همین صداتون زدم
هانول:چیه نکنه دوباره میخوای سر داداش بیچارم شیره بمالی و دوباره دلش رو بلرزونی و پسش بزنی
یوری خندید و گفت
یوری:بیچاره داداشت هانول...یونا می برتش لب چشمه ، تشنه برش میگردونه(طعنه زد و خندید)
یونا:نخیرم منگل ها میخوام بهش اعتراف کنم
یوری و هانول:چییی؟(داد)
یونا:همین که شنیدین...حالا کمکم میکنین؟
یوری: زده به سرت رو کمک ما حساب کن
هانول:من عاشق داستان شما دو تام قشنگ میشه ازش یه سریال درست کرد پس هستم
یونا: پس بریم تو کارش؟
هانول:آماده ای یوری؟
یوری:بزن بریم هانول
یونا:یااا..تروخدا اینطوری حرف نزنید حس میکنم برام نقشه کشیدین
یوری:باشه بابا
هانول:نقشه چیه؟
راوی:
شب شده بود و دخترا توی حیاط پشتی قایم شده بودن صدای در اومد و پسرا برگشتن خونه دخترا قایم شده بودن
کوک:
همه عمارت رو زیر و رو کردیم خبری از دخترا نبود نگرانشون بودیم
ته:پس کجا رفتن؟..من دلم برا یوریم تنگ شده
چون پسرا پشت در حیاط پشتی بودن دخترا حرفاشون رو میشنیدن و از این حرف ته یوری یواش گفت
یوری:آخ من فدای یوری گفتنت بشم
هانول و یونا داشتن پوکر فیس به یوری نگاه میکردن که صدای پسرا اومد
جین:بیاین حیاط پشتی رو بگردیم
کوک:فکر خوبیه
راوی:
وارد حیاط شدن و دیدن هیچکس نیست کوک کلافه گفت
کوک:خبری ازشون نیست
خدا یونا تو کجایی؟
غافل از اینکه یونا با یه دسته گل پشت سرش وایساده بود که ته با تعجب گفت
ته: داداش پشت سرت رو نگاه کن
کوک:
با حرف ته سریع برگشتم و با چهره ی یونا و دخترا مواجه شدم انقدر خوشحال بودم که میخواستم یونا رو سفت بغل کنم اما با دیدن دسته گلی که دستش بود تعجب کردم و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم
کوک:یونا!
یونا:کوک!
کوک یه نگاه سوالی به دسته گل کرد
یونا: راستش کوک میخواستم یه چیزی بهت بگم
جین و ته از این صحنه داشتن یواشکی میخندیدن و به دخترا نگاه میکردن که یونا یه نفس عمیق کشید و دسته گل رو گرفت جلوی کوک و خیلی سریع گفت
یونا: جونگ کوک!...اعتراف میکنم من بازی رو باختم..خیلی دوست دارم..احساسم...رو میپذیری؟
بعد از اینکه کوک و یونا جریان رو تعریف کردن بچه ها خیلی خورد تو ذوقشون چون توقع یه چیز دیگه رو داشتن اما تا چند روز داشتن با اون بوسه به یونا و کوک طعنه میزدن
یک ماه بعد
یک روز عادی بود همه پی کاراشون یونا هم از فرصت استفاده کرد و دخترا صدا کرد
یونا:یوری و هانول کجایید؟
یوری بی اعصاب جواب داد
یوری:چه مرگته؟(داد)
یونا:چرا انقدر بی اعصابی؟
هانول:دلش برا ته تنگ شده داره سر من غر میزنه
یونا:هق حالم بد شد چقدر لوس
یوری:یونا ببند در گاراژ رو مگه من و ته تو و کوکیم که باید احساساتمون نسبت به هم رو پنهون کنیم(داره عر میزنه)
یونا:خب برا همین صداتون زدم
هانول:چیه نکنه دوباره میخوای سر داداش بیچارم شیره بمالی و دوباره دلش رو بلرزونی و پسش بزنی
یوری خندید و گفت
یوری:بیچاره داداشت هانول...یونا می برتش لب چشمه ، تشنه برش میگردونه(طعنه زد و خندید)
یونا:نخیرم منگل ها میخوام بهش اعتراف کنم
یوری و هانول:چییی؟(داد)
یونا:همین که شنیدین...حالا کمکم میکنین؟
یوری: زده به سرت رو کمک ما حساب کن
هانول:من عاشق داستان شما دو تام قشنگ میشه ازش یه سریال درست کرد پس هستم
یونا: پس بریم تو کارش؟
هانول:آماده ای یوری؟
یوری:بزن بریم هانول
یونا:یااا..تروخدا اینطوری حرف نزنید حس میکنم برام نقشه کشیدین
یوری:باشه بابا
هانول:نقشه چیه؟
راوی:
شب شده بود و دخترا توی حیاط پشتی قایم شده بودن صدای در اومد و پسرا برگشتن خونه دخترا قایم شده بودن
کوک:
همه عمارت رو زیر و رو کردیم خبری از دخترا نبود نگرانشون بودیم
ته:پس کجا رفتن؟..من دلم برا یوریم تنگ شده
چون پسرا پشت در حیاط پشتی بودن دخترا حرفاشون رو میشنیدن و از این حرف ته یوری یواش گفت
یوری:آخ من فدای یوری گفتنت بشم
هانول و یونا داشتن پوکر فیس به یوری نگاه میکردن که صدای پسرا اومد
جین:بیاین حیاط پشتی رو بگردیم
کوک:فکر خوبیه
راوی:
وارد حیاط شدن و دیدن هیچکس نیست کوک کلافه گفت
کوک:خبری ازشون نیست
خدا یونا تو کجایی؟
غافل از اینکه یونا با یه دسته گل پشت سرش وایساده بود که ته با تعجب گفت
ته: داداش پشت سرت رو نگاه کن
کوک:
با حرف ته سریع برگشتم و با چهره ی یونا و دخترا مواجه شدم انقدر خوشحال بودم که میخواستم یونا رو سفت بغل کنم اما با دیدن دسته گلی که دستش بود تعجب کردم و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم
کوک:یونا!
یونا:کوک!
کوک یه نگاه سوالی به دسته گل کرد
یونا: راستش کوک میخواستم یه چیزی بهت بگم
جین و ته از این صحنه داشتن یواشکی میخندیدن و به دخترا نگاه میکردن که یونا یه نفس عمیق کشید و دسته گل رو گرفت جلوی کوک و خیلی سریع گفت
یونا: جونگ کوک!...اعتراف میکنم من بازی رو باختم..خیلی دوست دارم..احساسم...رو میپذیری؟
۲.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.