پارت نهم
راوی:
کوک همینطور که به سمت یونا قدم بر می داشت صدای خودشو صاف کرد و یه قیافه ی جدی به خودش گرفته بود
البته نا گفته نماند که هیچکس بجز نویسنده ی این فیک نمی دونه که کوک چه قدر دستپاچه شده🤣🤣
یونا:
یا خدا پس همه چیزو دیده الان حتما بخاطر اینکه مواظب یونا نبودیم تنبیهمون میکنه،
وایسا ببینم این چرا داره سمت من میاد؟
آروم داشتم یوری رو صدا میزدم ولی جوابی نشنیدم برگشتم سمتش که دیدم به ارباب ته خیره شده، تو دلم گفتم
لعنت بهت الان وقت کراش زدن بود؟
اما دیگه دیر شده بود ارباب رو به روم وایساده بود اونم با یه قیافه ی کاملا جدی، یه نگاهی بهم کرد و گفت
کوک: ممنون که به خواهرم کمک کردی.
و بعد به نشونه ی احترام تعظیمی جلوم کرد و منم دستپاچه بهش تعظیم کردم.
یونا: خواهش میکنم، اینطوری نگید
هر کس دیگه بود من بهش کمک می کردم.
یونا:
اوف خداروشکر که دعوام نکرد واقعا انتظار همچین کاری ازش نداشتم.
ولی چرا انقدر بقیه خدمتکار ها با عصبانیت و حسادت بهم نگاه می کردن؟
(بچه ها چون کوک با یونا ملایم رفتار کرد خدمتکارها لهش حسادت می کردن)
کوک: اسمت چیه؟
یونا: اسمم یوناست
راوی:
کوک توی دلش گفت پس اسمش یوناست، و از اینکه اسمش رو فهمیده بود واقعا خوشحال بود.دلش میخواست همش این اسم رو به زبون بیاره،
یونا:
بعد چند لحظه ارباب گفت
کوک :راستی شما دونفر بودید، اون یکی کجاست؟
یونا: اون دوستمه اسمش یوری هست.
و یونا با دست به سمت یوری اشاره کرد بعد یوری به سمت کوک یه تعظیم کرد.
کوک: یونا من واقعا دلم می خواد قدردانیم رو به شما ثابت کنم،
بهم بگید هرچیزی که بخواید براتون فراهم می کنم.
راوی:
یونا و یوری به هم نگاه کردن و یونا گفت
یونا: ارباب ما چیز زیادی نمی خوایم فقط می خوایم اگر شما صلاح می دونید با هانول دوست بشیم.
یوری: درسته ارباب ، هانول هم سن ماست و اینکه معلومه توی این عمارت احساس تنهایی می کنه وگرنه سعی نمی کرد فرار کنه.
راوی:
این واقعا از درک همه خارج بود همه افراد داخل عمارت ، حیرت زده شاهد این ماجرا بودن، هانول که واقعا خوشحال شده بود و با خنده به طرف کوک برگشت و گفت
هانول: کوک منم می خواستم درباره همین موضوع باهات صحبت کنم ،
لطفا یونا و یوری رو خدمتکار شخصیم کن.
راوی:
هیچکس باورش نمی شد، درک این اتفاقاتی که الان افتاد برای همه سخت بود،
آخه هانول خیلی شیطون بود همه خدمتکار ها از دستش فرار می کردن اما حالا چی؟
دوتا دختر ۱۷ ساله میخوان با اون دوست شن.
از یه طرف کوک که برخلاف چهره ی جدیش توی دلش عروسی بود،
یونا با هر کاری که می کرد، کوک رو تحت تاثیر قرار می داد، و کوک رو با شجاعت و قلب مهربونش شیفته ی خودش می کرد؟
کوک در پاسخ به هانول و یونا و یوری گفت....
میدونم بد شده لطفا به روم نیارین🥺
کوک همینطور که به سمت یونا قدم بر می داشت صدای خودشو صاف کرد و یه قیافه ی جدی به خودش گرفته بود
البته نا گفته نماند که هیچکس بجز نویسنده ی این فیک نمی دونه که کوک چه قدر دستپاچه شده🤣🤣
یونا:
یا خدا پس همه چیزو دیده الان حتما بخاطر اینکه مواظب یونا نبودیم تنبیهمون میکنه،
وایسا ببینم این چرا داره سمت من میاد؟
آروم داشتم یوری رو صدا میزدم ولی جوابی نشنیدم برگشتم سمتش که دیدم به ارباب ته خیره شده، تو دلم گفتم
لعنت بهت الان وقت کراش زدن بود؟
اما دیگه دیر شده بود ارباب رو به روم وایساده بود اونم با یه قیافه ی کاملا جدی، یه نگاهی بهم کرد و گفت
کوک: ممنون که به خواهرم کمک کردی.
و بعد به نشونه ی احترام تعظیمی جلوم کرد و منم دستپاچه بهش تعظیم کردم.
یونا: خواهش میکنم، اینطوری نگید
هر کس دیگه بود من بهش کمک می کردم.
یونا:
اوف خداروشکر که دعوام نکرد واقعا انتظار همچین کاری ازش نداشتم.
ولی چرا انقدر بقیه خدمتکار ها با عصبانیت و حسادت بهم نگاه می کردن؟
(بچه ها چون کوک با یونا ملایم رفتار کرد خدمتکارها لهش حسادت می کردن)
کوک: اسمت چیه؟
یونا: اسمم یوناست
راوی:
کوک توی دلش گفت پس اسمش یوناست، و از اینکه اسمش رو فهمیده بود واقعا خوشحال بود.دلش میخواست همش این اسم رو به زبون بیاره،
یونا:
بعد چند لحظه ارباب گفت
کوک :راستی شما دونفر بودید، اون یکی کجاست؟
یونا: اون دوستمه اسمش یوری هست.
و یونا با دست به سمت یوری اشاره کرد بعد یوری به سمت کوک یه تعظیم کرد.
کوک: یونا من واقعا دلم می خواد قدردانیم رو به شما ثابت کنم،
بهم بگید هرچیزی که بخواید براتون فراهم می کنم.
راوی:
یونا و یوری به هم نگاه کردن و یونا گفت
یونا: ارباب ما چیز زیادی نمی خوایم فقط می خوایم اگر شما صلاح می دونید با هانول دوست بشیم.
یوری: درسته ارباب ، هانول هم سن ماست و اینکه معلومه توی این عمارت احساس تنهایی می کنه وگرنه سعی نمی کرد فرار کنه.
راوی:
این واقعا از درک همه خارج بود همه افراد داخل عمارت ، حیرت زده شاهد این ماجرا بودن، هانول که واقعا خوشحال شده بود و با خنده به طرف کوک برگشت و گفت
هانول: کوک منم می خواستم درباره همین موضوع باهات صحبت کنم ،
لطفا یونا و یوری رو خدمتکار شخصیم کن.
راوی:
هیچکس باورش نمی شد، درک این اتفاقاتی که الان افتاد برای همه سخت بود،
آخه هانول خیلی شیطون بود همه خدمتکار ها از دستش فرار می کردن اما حالا چی؟
دوتا دختر ۱۷ ساله میخوان با اون دوست شن.
از یه طرف کوک که برخلاف چهره ی جدیش توی دلش عروسی بود،
یونا با هر کاری که می کرد، کوک رو تحت تاثیر قرار می داد، و کوک رو با شجاعت و قلب مهربونش شیفته ی خودش می کرد؟
کوک در پاسخ به هانول و یونا و یوری گفت....
میدونم بد شده لطفا به روم نیارین🥺
۶.۴k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.