فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۴۱
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۴۱
۱ ماه بعد
ا.ت ویو
وای خدا خسته شدم چرا کوتاه نمیاد یه ماهه باهاش حرف نمیزنم خودم خسته شدم اما اون نه باهاش حرف نمیزنم که شاید بگه رابطه اون دوتا رو قبول داره اما نه خیلی لجبازه.
تو اتاقم بودم که صدا در اومد
ا.ت: بیا.
خدمتکار: خانوم ارباب گفتن لطفا به اتاقش بیاین.
ا.ت: باشه..نه صبر کن بهش بگو من باهاش حرفی ندارم.
خدمتکار: گفتن بهتون بگم که میخاد درمورد خانوم هانول حرف بزنه.
با این حرفش از جام سریع بلند شدم و به سمت در رفتم..
به این سرعتم تعجب کردم یعنی اونقدر دوس دارم اون دوتا یجا شن..خندهی ریز کردم..
دم در اتاق ایستادم.
در زدم اما جوابی نشنيدم دوباره در زدم دوباره هیچ صدای.
کلافه دستگیره درو به پایین فشار دادم رفتم تو و دوباره بستمش.
حواسم به جلوم نبود تا سرمو بالا آوردم که با یه بدن عضلاتی روبرو شدم.
نامجون پشتش به من بود و لخت ( شلوار داشت)
سریع رومو ازش برگردوندم.
ا.ت: اوهوم ..اوهوم..
نامجون که انگار از اول میدونست هیچ عکسالعملی نشون نداد و حتی چیزی نگفت
ا.ت: میگم میشه اون لباس کوفتی تو تنت کنی...
نامجون: ها ا.ت..تو اینجا..
ا.ت: پوشیدی...
صدا پا از عقبم اومد برگشتم که با نامجون لخت روبرو شدم داشت جلو میومد منم عقب میرفتم
ا.ت: ب..برو...عقب...
نامجون: چیه...ازم میترسی...
ا.ت: نه چ...چرا ب..باید بترسم..
نامجون: به لکنت افتادی.
خوردم به دیوار اما نامجون بازم داشت جلو میومد...
ا.ت: م...میشه ل..لباستو بپوشی...
نامجون: اما اینجوری راحتم...
منم عصبی شدم و خجالتم و گذاشتم کنار با دستم محکم به بازوش زدم و گفتم.
ا.ت: خجالتم خوب چیزیه..برو کنار...منحرف...
نامجون: ها....منحرف...اما من خاستم اذیتت کنم...
ا.ت: اینجوری ..برو کنار..
کنار زدمش و رد شدم و رفتم به سمت تخت نامجون...روی تخت نشستم و گفتم.
ا.ت: خب کاری داشتی میدونی باهات حرف نمیزنم.
اومد سمتم و کنارم روی تخت نشست.
نامجون: خب..میخاستم درمورد اون دوتا حرف بزنم.
ا.ت: کدوم دوتا.
نامجون: همونا..دیگه..
ا.ت: کدوما...
نامجون: دو مرغ عاشق...
ا.ت: اسم ندارن...
نامجون: اذیت نکن دیگه...سئوک و هانول و ميگم...
ا.ت: خب پس چرا اسمشو نمیگی دو مرغ عاشق...اما لقب خوبیه.
نامجون:خب من میزارم....
ا.ت: چیو میزاری...
نامجون: ا.تتتتت....
ا.ت: خب راست میگم چرا اینقدر پیچیده حرف میزنی من که کارآگاه نیستم بدونم راحت بگو...
نامجون: تو داری اذیتم میکنی...
ا.ت : نه...
نامجون: خب میگم من میزارم اون دوتا مرغ عاشق باهم باشن..یعنی دیگه مخالفت نمیکنم....
ا.ت: میزاری...
نامجون:اوهوم...به اون سئوک بگو امشب بیاد اینجا...میخام باهاش حرف بزنم..و به هانولم بگو...دیگه از اتاقش بیاد بیرون...و توام باهام حرف بزن...
ا.ت: هوراااا...
بغلش کردم و با خوشحالی گفتم...
ا.ت: تو عشق منی..دیگه یه قلب مهربون داری که هیچکی نداره...آخ آخ من قربون صدقه تو برم...
غلط املایی بود معذرت 💖
۱ ماه بعد
ا.ت ویو
وای خدا خسته شدم چرا کوتاه نمیاد یه ماهه باهاش حرف نمیزنم خودم خسته شدم اما اون نه باهاش حرف نمیزنم که شاید بگه رابطه اون دوتا رو قبول داره اما نه خیلی لجبازه.
تو اتاقم بودم که صدا در اومد
ا.ت: بیا.
خدمتکار: خانوم ارباب گفتن لطفا به اتاقش بیاین.
ا.ت: باشه..نه صبر کن بهش بگو من باهاش حرفی ندارم.
خدمتکار: گفتن بهتون بگم که میخاد درمورد خانوم هانول حرف بزنه.
با این حرفش از جام سریع بلند شدم و به سمت در رفتم..
به این سرعتم تعجب کردم یعنی اونقدر دوس دارم اون دوتا یجا شن..خندهی ریز کردم..
دم در اتاق ایستادم.
در زدم اما جوابی نشنيدم دوباره در زدم دوباره هیچ صدای.
کلافه دستگیره درو به پایین فشار دادم رفتم تو و دوباره بستمش.
حواسم به جلوم نبود تا سرمو بالا آوردم که با یه بدن عضلاتی روبرو شدم.
نامجون پشتش به من بود و لخت ( شلوار داشت)
سریع رومو ازش برگردوندم.
ا.ت: اوهوم ..اوهوم..
نامجون که انگار از اول میدونست هیچ عکسالعملی نشون نداد و حتی چیزی نگفت
ا.ت: میگم میشه اون لباس کوفتی تو تنت کنی...
نامجون: ها ا.ت..تو اینجا..
ا.ت: پوشیدی...
صدا پا از عقبم اومد برگشتم که با نامجون لخت روبرو شدم داشت جلو میومد منم عقب میرفتم
ا.ت: ب..برو...عقب...
نامجون: چیه...ازم میترسی...
ا.ت: نه چ...چرا ب..باید بترسم..
نامجون: به لکنت افتادی.
خوردم به دیوار اما نامجون بازم داشت جلو میومد...
ا.ت: م...میشه ل..لباستو بپوشی...
نامجون: اما اینجوری راحتم...
منم عصبی شدم و خجالتم و گذاشتم کنار با دستم محکم به بازوش زدم و گفتم.
ا.ت: خجالتم خوب چیزیه..برو کنار...منحرف...
نامجون: ها....منحرف...اما من خاستم اذیتت کنم...
ا.ت: اینجوری ..برو کنار..
کنار زدمش و رد شدم و رفتم به سمت تخت نامجون...روی تخت نشستم و گفتم.
ا.ت: خب کاری داشتی میدونی باهات حرف نمیزنم.
اومد سمتم و کنارم روی تخت نشست.
نامجون: خب..میخاستم درمورد اون دوتا حرف بزنم.
ا.ت: کدوم دوتا.
نامجون: همونا..دیگه..
ا.ت: کدوما...
نامجون: دو مرغ عاشق...
ا.ت: اسم ندارن...
نامجون: اذیت نکن دیگه...سئوک و هانول و ميگم...
ا.ت: خب پس چرا اسمشو نمیگی دو مرغ عاشق...اما لقب خوبیه.
نامجون:خب من میزارم....
ا.ت: چیو میزاری...
نامجون: ا.تتتتت....
ا.ت: خب راست میگم چرا اینقدر پیچیده حرف میزنی من که کارآگاه نیستم بدونم راحت بگو...
نامجون: تو داری اذیتم میکنی...
ا.ت : نه...
نامجون: خب میگم من میزارم اون دوتا مرغ عاشق باهم باشن..یعنی دیگه مخالفت نمیکنم....
ا.ت: میزاری...
نامجون:اوهوم...به اون سئوک بگو امشب بیاد اینجا...میخام باهاش حرف بزنم..و به هانولم بگو...دیگه از اتاقش بیاد بیرون...و توام باهام حرف بزن...
ا.ت: هوراااا...
بغلش کردم و با خوشحالی گفتم...
ا.ت: تو عشق منی..دیگه یه قلب مهربون داری که هیچکی نداره...آخ آخ من قربون صدقه تو برم...
غلط املایی بود معذرت 💖
۸.۷k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳