پارت ۹
صدایش اینبار پر از حرص و جوش است وقتی میگوید
– الآن میام.
نیشخند میزند…
همانطور که قدیر گفته بود، دخترک آنقدرها هم سرسخت نبود!
با چشمان باریک شده میان تاریکی زل میزند به درب قرمز رنگ ته کوچه بنبست و طولی نمیکشد که دخترکی ریزه میزه، میان چادر گل گلی از خانه خارج شده و نگاه وحشت زدهاش در اطراف میچرخد
– آفرین گنجشکک جسور…
برایش چراغ میزند و دخترک بعد از مطمئن شدن از نبودن کسی توی کوچه سمت ماشین میآید…
با قدمهایی تند و کوتاه…
ترسیده است…
بدون اینکه نگاهش را از دخترک بگیرد، چاقویی ضامن دار از توی جیبش بیرون میآورد و کف دستش را با آن چاقوی برنده، زخمی میکند…
چهرهاش کمی به خاطر بریدگی عمیق دستش درهم میشود و او چاقو را با شلوارش پاک کرده و توی جیبش برمیگرداند.
دخترک خودش را سمت او رسانده و تقهای به شیشه میزند…
نگاهی کوتاه به بریدگی عمیق دستش میاندازد و خون، روی لباسش میچکد…
شاسی را که میفشارد، صدای مرتعش دخترک به گوشش میرسد
– بفرما آقا… لطفا دیگه نیا اینجا.
آنقدر ترسیده که حتی به اینکه آدرس خانهاش را از کدام جهنم درهای پیدا کرده فکر هم نمیکند…
دست زخمیاش را که بالا میآورد، دخترک با دیدن خون، جیغ خفیفی کشیده و دستش را روی دهانش میگذارد
– هیع! دستتون خونیه آقا!
نگاهی به دستش میاندازد
– چیزی نیست، یکم بریده…
دخترک با حالی بد نگاهش را به زخم عمیق میدوزد و بغضش میگیرد…
– خیلی عمیقه آقا… چرا نبستینش؟!
میدانست خون، حال دخترک را بد میکند و از قصد خودش را زخمی کرده بود…
– دستمال نداشتم… بده من برو…
دخترک اما با دلرحمی ماشین را دور زده و روی صندلی شاگرد مینشیند.
– من با روسریم میبندم، لطفا زودتر برید درمونگاه…. همین دویست، سیصد متر جلوتر یه درمونگاه هست.
نگاهش را به چهرهی بیبی فیس دخترک میدوزد و پوزخندش را جمع میکند…
ماهور روسریاش را از روی سرش برمیدارد و چادرش را روی سرش میاندازد..
– آقا دستتون رو بیارید جلوتر…
دستش را جلوتر میبرد و مشتش را مقابل نگاه دخترک باز میکند که دستان دخترک میلرزد…
خون او را یا خاطرهی وحشتناک دوران کودکیاش میانداخت….
دستانش را که عقب میکشد، کوروش پلکهایش را میبندد و سرش را به پشتی ماشین تکیه میدهد
– چی شد موحد؟! ببند!
دخترک با صدایی خفه من من میکند
– من… چیزه…
پلک باز میکند و دخترک با لبهایی لرزان نگاهش را به دست خونی کوروش میدوزد….
گلویش میسوزد…
مانند همان روزی که کاپوت ماشین میسوخت و از پیشانیاش خون میآمد.
– الآن میبندم…
– الآن میام.
نیشخند میزند…
همانطور که قدیر گفته بود، دخترک آنقدرها هم سرسخت نبود!
با چشمان باریک شده میان تاریکی زل میزند به درب قرمز رنگ ته کوچه بنبست و طولی نمیکشد که دخترکی ریزه میزه، میان چادر گل گلی از خانه خارج شده و نگاه وحشت زدهاش در اطراف میچرخد
– آفرین گنجشکک جسور…
برایش چراغ میزند و دخترک بعد از مطمئن شدن از نبودن کسی توی کوچه سمت ماشین میآید…
با قدمهایی تند و کوتاه…
ترسیده است…
بدون اینکه نگاهش را از دخترک بگیرد، چاقویی ضامن دار از توی جیبش بیرون میآورد و کف دستش را با آن چاقوی برنده، زخمی میکند…
چهرهاش کمی به خاطر بریدگی عمیق دستش درهم میشود و او چاقو را با شلوارش پاک کرده و توی جیبش برمیگرداند.
دخترک خودش را سمت او رسانده و تقهای به شیشه میزند…
نگاهی کوتاه به بریدگی عمیق دستش میاندازد و خون، روی لباسش میچکد…
شاسی را که میفشارد، صدای مرتعش دخترک به گوشش میرسد
– بفرما آقا… لطفا دیگه نیا اینجا.
آنقدر ترسیده که حتی به اینکه آدرس خانهاش را از کدام جهنم درهای پیدا کرده فکر هم نمیکند…
دست زخمیاش را که بالا میآورد، دخترک با دیدن خون، جیغ خفیفی کشیده و دستش را روی دهانش میگذارد
– هیع! دستتون خونیه آقا!
نگاهی به دستش میاندازد
– چیزی نیست، یکم بریده…
دخترک با حالی بد نگاهش را به زخم عمیق میدوزد و بغضش میگیرد…
– خیلی عمیقه آقا… چرا نبستینش؟!
میدانست خون، حال دخترک را بد میکند و از قصد خودش را زخمی کرده بود…
– دستمال نداشتم… بده من برو…
دخترک اما با دلرحمی ماشین را دور زده و روی صندلی شاگرد مینشیند.
– من با روسریم میبندم، لطفا زودتر برید درمونگاه…. همین دویست، سیصد متر جلوتر یه درمونگاه هست.
نگاهش را به چهرهی بیبی فیس دخترک میدوزد و پوزخندش را جمع میکند…
ماهور روسریاش را از روی سرش برمیدارد و چادرش را روی سرش میاندازد..
– آقا دستتون رو بیارید جلوتر…
دستش را جلوتر میبرد و مشتش را مقابل نگاه دخترک باز میکند که دستان دخترک میلرزد…
خون او را یا خاطرهی وحشتناک دوران کودکیاش میانداخت….
دستانش را که عقب میکشد، کوروش پلکهایش را میبندد و سرش را به پشتی ماشین تکیه میدهد
– چی شد موحد؟! ببند!
دخترک با صدایی خفه من من میکند
– من… چیزه…
پلک باز میکند و دخترک با لبهایی لرزان نگاهش را به دست خونی کوروش میدوزد….
گلویش میسوزد…
مانند همان روزی که کاپوت ماشین میسوخت و از پیشانیاش خون میآمد.
– الآن میبندم…
۱.۴k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.