فیک کوک،پارت۱۰
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۰
جعبه ی کمک های اولیه رو برداشتم
+ دستت زخمیه
_ مهم نیست،ولش کن
به حرفش اهمیتی ندادم و خواستم گاز استریل دور دستش ببندم
که با عصبانیت دستشو کشید...
به چشمام خیره شد...
معلوم بود حرفای خوبی بینشون رد و بدل نشده
_چرا نمیفهمی، ا.ت لطفا برو الان تو حال خودم نیستم میترسم بهت آسیب بزنم
+ تو چرا نمیفهمی این شغل منه،وظیفمه که کمکت کنم
تو یه لحظه بلند شد و همه ی وسایل رو میزو ریخت روی زمین...
که صدای وحشتناکی ایجاد کرد
جا خوردم
هیچوقت انقدر عصبانی ندیده بودمش
یا حداقل فکر میکردم که انقدر بهم نزدیک شدیم و به من اعتماد داره که با من حرف بزنه
اما اشتباه میکردم..
نگران کسی شدم که کنترلی رو خودش نداره
شب و روز تو فکر کسیم که براش ارزشی ندارم ، احساس احمق بودن میکردم
با فشار هولم داد که محکم خوردم به دیوار
رو به روم ، به فاصله ی میلی متری ایستاد
دستشو به دیوار تکیه داد
صورتشو نزدیک گوشم کرد
نفس های داغش روی گردنم پخش میشدن و باعث میشد بیشتر بترسم اما فقط ترس نبود بلکه انگار هیجان زده هم بودم...
عجیب بود اما احساس میکردم تو این موقعیت خیلی هات شده،من نه اما دلم تحسینش میکرد....
اخه یکی نیست بگه احمق همین الان ممکنه بکشتت اونوقت تو داری به جذابیتش فکر میکنی....
_ انقدر سمج نباش دکتر کوچولو من آدم خیلی خطرناکیم*بم و خشدار*
خودم از اینکه اصلا اومدم و باهاش حرف زدم پشیمون شدم...باید میزاشتم تنها باشه
پوزخند ترسناکی بهم زد....
ترسیدم... بیشتر از قبل
+ اما....اما من فکر کردم ما با هم دوستیم، فکر میکردم میتونم کنارت باشم و کمکت کنم*بغض*
_ چرا...چرا با خودت همچین فکری کردی؟ چی باعث شد که فکر کنی حتی یه ذره هم بهت اهمیت میدم*خنده ی مسخره*
بغض گلومو چنگ میزد
از خودم و افکارم که همش در مورد اون بود بدم میومد....
هه...چی فکر میکردی ، چی شد خانم ا.ت...
شقیقه هاشو فشار داد
_ اصلا چرا من دارم وقتمو با حرف زدن با تو تلف میکنم*سرد*
_این تیمارستان جز تو هیچ روانپزشک دیگهای نداشت؟*عربده*
و بعد دستشو محکم رو میز کوبید و دوباره اون صدای وحشتناک
خشمگین بود خیلی
انگار میخواست این داد و فریادش به گوش رئیس برسه، چون مجبوره هر روز منو تحمل کنه
به خودم لرزیدم
یعنی اینا حرفای واقعیش بود که تمام این مدت میخواست بهم بزنه..؟
من در لحظه لحظهای که کنارش بودم از ته دلم احساس خوشحالی میکردم،هر روز از حرف زدن باهاش،از خندیدنش و کنارش بودن لذت میبردم
اما اون تو همه ی این مدت فقط ، فقط داشته منو تحمل میکرده
ناباور بهش خیره شدم و بعد اشکام که خیلی وقت بود مسابقشون روی صورتم شروع شده بود
سرمو به دو طرف تکون دادم تا مانع گریه کردنم بشم
دلم نمیخواست فکر کنه انقدر ضعیفم که دارم بخاطر اونو حرفاش گریه میکنم...
اما انگار موفق نبودم
_ بس کن ، گریه نکن ، داری دیوونم میکنی
اومد طرفمو بعد...
یه طرف صورتم سر شده بود ، رد خونی که از گوشه ی لبم جاری شده بودو روی صورتم حس میکردم...
تا ثانیه اول حتی خودشم باور نمیکرد که به من سیلی زده...
تو یه لحظه کنترلشو از دست داد ، به معنای واقعی روانی شده بود
موهامو گرفت و منو با خودش کشید
دردش حتی به مغز استخوانم هم رسیده بود،
سعی کردم دستشو از لای موهام آزاد کنم که محکم پرتم کرد روی زمین...
مطمئنم که جای کبودی های کتکهاش هیچوقت از بین نره درست مثله خاطره ای که از امروز تا آخر عمرم تو یادم میمونه...
حتی دیگه جونی برای جیغ زدن هم نداشتم،
تا حالا هیچ بیماری کتکم نزده بود ، اصلا تا حالا هیچ کس دست روی من بلند نکرده بود اما الان داشتم زیر دست و پای کسی له میشدم که تا دیروز فکر و ذکرم بود
از یه جایی به بعد دیگه تار میدیدم، کامل روی زمین پهن شده بودم
دیگه بدنم از شدت ضربه هاش بی حس شده بود...
سرم گیج رفت و چشمام دیگه ندید...
#فیککوک
#پارت۱۰
جعبه ی کمک های اولیه رو برداشتم
+ دستت زخمیه
_ مهم نیست،ولش کن
به حرفش اهمیتی ندادم و خواستم گاز استریل دور دستش ببندم
که با عصبانیت دستشو کشید...
به چشمام خیره شد...
معلوم بود حرفای خوبی بینشون رد و بدل نشده
_چرا نمیفهمی، ا.ت لطفا برو الان تو حال خودم نیستم میترسم بهت آسیب بزنم
+ تو چرا نمیفهمی این شغل منه،وظیفمه که کمکت کنم
تو یه لحظه بلند شد و همه ی وسایل رو میزو ریخت روی زمین...
که صدای وحشتناکی ایجاد کرد
جا خوردم
هیچوقت انقدر عصبانی ندیده بودمش
یا حداقل فکر میکردم که انقدر بهم نزدیک شدیم و به من اعتماد داره که با من حرف بزنه
اما اشتباه میکردم..
نگران کسی شدم که کنترلی رو خودش نداره
شب و روز تو فکر کسیم که براش ارزشی ندارم ، احساس احمق بودن میکردم
با فشار هولم داد که محکم خوردم به دیوار
رو به روم ، به فاصله ی میلی متری ایستاد
دستشو به دیوار تکیه داد
صورتشو نزدیک گوشم کرد
نفس های داغش روی گردنم پخش میشدن و باعث میشد بیشتر بترسم اما فقط ترس نبود بلکه انگار هیجان زده هم بودم...
عجیب بود اما احساس میکردم تو این موقعیت خیلی هات شده،من نه اما دلم تحسینش میکرد....
اخه یکی نیست بگه احمق همین الان ممکنه بکشتت اونوقت تو داری به جذابیتش فکر میکنی....
_ انقدر سمج نباش دکتر کوچولو من آدم خیلی خطرناکیم*بم و خشدار*
خودم از اینکه اصلا اومدم و باهاش حرف زدم پشیمون شدم...باید میزاشتم تنها باشه
پوزخند ترسناکی بهم زد....
ترسیدم... بیشتر از قبل
+ اما....اما من فکر کردم ما با هم دوستیم، فکر میکردم میتونم کنارت باشم و کمکت کنم*بغض*
_ چرا...چرا با خودت همچین فکری کردی؟ چی باعث شد که فکر کنی حتی یه ذره هم بهت اهمیت میدم*خنده ی مسخره*
بغض گلومو چنگ میزد
از خودم و افکارم که همش در مورد اون بود بدم میومد....
هه...چی فکر میکردی ، چی شد خانم ا.ت...
شقیقه هاشو فشار داد
_ اصلا چرا من دارم وقتمو با حرف زدن با تو تلف میکنم*سرد*
_این تیمارستان جز تو هیچ روانپزشک دیگهای نداشت؟*عربده*
و بعد دستشو محکم رو میز کوبید و دوباره اون صدای وحشتناک
خشمگین بود خیلی
انگار میخواست این داد و فریادش به گوش رئیس برسه، چون مجبوره هر روز منو تحمل کنه
به خودم لرزیدم
یعنی اینا حرفای واقعیش بود که تمام این مدت میخواست بهم بزنه..؟
من در لحظه لحظهای که کنارش بودم از ته دلم احساس خوشحالی میکردم،هر روز از حرف زدن باهاش،از خندیدنش و کنارش بودن لذت میبردم
اما اون تو همه ی این مدت فقط ، فقط داشته منو تحمل میکرده
ناباور بهش خیره شدم و بعد اشکام که خیلی وقت بود مسابقشون روی صورتم شروع شده بود
سرمو به دو طرف تکون دادم تا مانع گریه کردنم بشم
دلم نمیخواست فکر کنه انقدر ضعیفم که دارم بخاطر اونو حرفاش گریه میکنم...
اما انگار موفق نبودم
_ بس کن ، گریه نکن ، داری دیوونم میکنی
اومد طرفمو بعد...
یه طرف صورتم سر شده بود ، رد خونی که از گوشه ی لبم جاری شده بودو روی صورتم حس میکردم...
تا ثانیه اول حتی خودشم باور نمیکرد که به من سیلی زده...
تو یه لحظه کنترلشو از دست داد ، به معنای واقعی روانی شده بود
موهامو گرفت و منو با خودش کشید
دردش حتی به مغز استخوانم هم رسیده بود،
سعی کردم دستشو از لای موهام آزاد کنم که محکم پرتم کرد روی زمین...
مطمئنم که جای کبودی های کتکهاش هیچوقت از بین نره درست مثله خاطره ای که از امروز تا آخر عمرم تو یادم میمونه...
حتی دیگه جونی برای جیغ زدن هم نداشتم،
تا حالا هیچ بیماری کتکم نزده بود ، اصلا تا حالا هیچ کس دست روی من بلند نکرده بود اما الان داشتم زیر دست و پای کسی له میشدم که تا دیروز فکر و ذکرم بود
از یه جایی به بعد دیگه تار میدیدم، کامل روی زمین پهن شده بودم
دیگه بدنم از شدت ضربه هاش بی حس شده بود...
سرم گیج رفت و چشمام دیگه ندید...
۳.۱k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.