فیک کوک،پارت۸
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۸
*ا.ت*
ما برای هم دوست های خوبی شدیم....
اما من هنوز هم اون احساسات غریبه رو در خودم حس میکردم...
چیزی که وادارم میکرد که همیشه کاری کنم بخنده ، انگار وقتی پیش اون بودم بیشتر از هر زمان دیگه خوشحال بودم....
اما اون هنوز با من عادی رفتار میکرد درست مثل همه ی اون روانپزشک هایی که قبلا داشته....
خیلی دلم میخواست بدونم اونم مثل من این احساسات رو تجربه میکنه یا نه...
اما خب این از خوش بینی منه وگرنه بعیده که اونم با دیدن من چنین احساسی داشته باشه چون اگر داشت شاید رفتارش بهتر بود....
لبخند پررنگ تری زدم و وارد اتاقش شدم....
+ سلام...امروز حالت چطوره؟
نگاهی به من کرد مثل همیشه نگاهش رنگی نداشت اما انگار بزور میخواست خودشو وادار کنه با من حرف بزنه....
_ والا بعد از اون حرفایی که شما دیروز به من زدی فکر نکنم حالم خوب باشه...
اوه...یادم افتاد
منی که حتی متوجه نبودم چی دارم میگم
با حرفش کمی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین ، با یادآوری اون دیگه نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم...
_ هه...بابا شوخی کردم...*خنده*
+ من...من واقعا متاسفم...چیزایی که گفتم از ته دل نبوده
لحنش بوی سردتری گرفت...
_ نه اتفاقا آدما موقع عصبانیت صادقانه تر صحبت میکنن و حرفایی که تو زدی حقیقته
+ هی نه نه اصلا منظورم این نبود ، من معذرت...
که حرفمو قطع کرد...
_ میدونی تو زندگیه من کسی نبوده که واقعا دوستم داشته باشه، همه از من متنفر بودن....*سرد و غمگین*
من اومده بودم که احساس بهتری بکنه و فکر کنه کسی بهش اهمیت میده اما حالا خودم باعث رنجیدنش شدم....
آروم رفتم سمتشو از پشت بغلش کردم
+ من واقعا متاسفم که باعث شدم چنین احساسی پیدا کنی...ولی خب قبول کن که خانم ها تو اون دوره خودشون نیستن...
برگشت سمتم و اونم منو بغل کرد که باعث تعجبم شد....
_ ولی تو از اون آدمایی که تا حالا تو زندگیم دیدم خیلی بهتری....
به چشم هاش نگاه کردم ، هنوز بدون حالت بود
این پسر چطور میتونه انقدر حرف های دلنشینی بزنه در حالی که نگاهش انقدر بی تفاوته....
شاید من دارم خودمو گول میزنم اما هیچجوره نمیتونم باور کنم....
+ همه ی کسایی که ازت متنفر بودن نتونستن خود واقعیتو بشناسن،
* به قفسهی سینهاش اشاره کردم* این تو یه بانی کوچولو زندگی میکنه....*لبخند*
و بعدش بغلمو محکم تر کردم...
آروم زمزمه کرد
_ پس تو چطور تونستی بشناسی دکتر کوچولو؟
+هی منو دست کم گرفتیا...این شغل منه...*خنده*
که پرستار جانگ وارد اتاق شد و به صحبت ما پایان داد
پرستار جانگ: جونگ کوک یه ملاقاتی داری....
جونگ کوک متعجب به من نگاه کرد...
_ چرا کسی باید بیاد ملاقات من...؟ من منتظر کسی نبودم
جونگ کوک به اتاق ملاقات رفت و منم همراهش وارد اتاق شدم...
یه مرد حدودا ۶۰ ساله با صورت مستطیلی شکل و موهای خاکستری با کت و شلوار سرمهای
تا کوک رو دید از جاش بلند شد
مرد: به به...جونگ کوک عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده بود
کوک اما انگار اصلا انتظار دیدن اونو اینجا نداشت و اصلا هم دوست نداشت که اونو اینجا ببینه
خشمگین و با حالت تهاجمی یک قدم جلو رفت
و با کلمات بهش حمله ور شد
_ بعد شش سال اومدی اینجا چکار؟*عصبی و نسبتا بلند*
مرد: آروم باش...اومدم باهات حرف بزنم
_ من نمیخوام ببینمت ، حرفیم ندارم که بخوام بزنم
مرد: گوش کن کوک....ما همه متاسفیم چون بعد شش سال مدارکی پیدا شده که نشون میده تو راست میگی
من هیچی از حرفاشون متوجه نمی شدم ولی کنجکاو بحثشون رو دنبال میکردم...البته طبیعی بود چون کوک چیزی از خودش به من نگفته بود
اما اون مرد از چی حرف میزد و کی بود که کوک رو انقدر عصبانی میکرد
کوک خنده ی حرصی ای کرد
_ هه...نه ممنون دیگه لازمشون ندارم ، اون موقع تنها چیزی که میخواستم اعتماد بود ، اعتماد خانوادهام ، اینکه باورم کنن اما اونا به راحتی منو گذاشتن کنار
دستش از عصبانیت می لرزید و میتونستم حس کنم که حرارت بدنش چقدر بالا رفته...
کنارش ایستادم
و آروم دستش که میتونستم لرزشش رو حس کنم رو تو دستای خودم قفل کردم
سعی کردم آرومش کنم
+ آروم باش....کوک*زمزمه*
خودمو بهش نزدیک کردم
+ من کنارتم و اجازه نمیدم که دیگه آسیبی بهت برسونن
#فیککوک
#پارت۸
*ا.ت*
ما برای هم دوست های خوبی شدیم....
اما من هنوز هم اون احساسات غریبه رو در خودم حس میکردم...
چیزی که وادارم میکرد که همیشه کاری کنم بخنده ، انگار وقتی پیش اون بودم بیشتر از هر زمان دیگه خوشحال بودم....
اما اون هنوز با من عادی رفتار میکرد درست مثل همه ی اون روانپزشک هایی که قبلا داشته....
خیلی دلم میخواست بدونم اونم مثل من این احساسات رو تجربه میکنه یا نه...
اما خب این از خوش بینی منه وگرنه بعیده که اونم با دیدن من چنین احساسی داشته باشه چون اگر داشت شاید رفتارش بهتر بود....
لبخند پررنگ تری زدم و وارد اتاقش شدم....
+ سلام...امروز حالت چطوره؟
نگاهی به من کرد مثل همیشه نگاهش رنگی نداشت اما انگار بزور میخواست خودشو وادار کنه با من حرف بزنه....
_ والا بعد از اون حرفایی که شما دیروز به من زدی فکر نکنم حالم خوب باشه...
اوه...یادم افتاد
منی که حتی متوجه نبودم چی دارم میگم
با حرفش کمی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین ، با یادآوری اون دیگه نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم...
_ هه...بابا شوخی کردم...*خنده*
+ من...من واقعا متاسفم...چیزایی که گفتم از ته دل نبوده
لحنش بوی سردتری گرفت...
_ نه اتفاقا آدما موقع عصبانیت صادقانه تر صحبت میکنن و حرفایی که تو زدی حقیقته
+ هی نه نه اصلا منظورم این نبود ، من معذرت...
که حرفمو قطع کرد...
_ میدونی تو زندگیه من کسی نبوده که واقعا دوستم داشته باشه، همه از من متنفر بودن....*سرد و غمگین*
من اومده بودم که احساس بهتری بکنه و فکر کنه کسی بهش اهمیت میده اما حالا خودم باعث رنجیدنش شدم....
آروم رفتم سمتشو از پشت بغلش کردم
+ من واقعا متاسفم که باعث شدم چنین احساسی پیدا کنی...ولی خب قبول کن که خانم ها تو اون دوره خودشون نیستن...
برگشت سمتم و اونم منو بغل کرد که باعث تعجبم شد....
_ ولی تو از اون آدمایی که تا حالا تو زندگیم دیدم خیلی بهتری....
به چشم هاش نگاه کردم ، هنوز بدون حالت بود
این پسر چطور میتونه انقدر حرف های دلنشینی بزنه در حالی که نگاهش انقدر بی تفاوته....
شاید من دارم خودمو گول میزنم اما هیچجوره نمیتونم باور کنم....
+ همه ی کسایی که ازت متنفر بودن نتونستن خود واقعیتو بشناسن،
* به قفسهی سینهاش اشاره کردم* این تو یه بانی کوچولو زندگی میکنه....*لبخند*
و بعدش بغلمو محکم تر کردم...
آروم زمزمه کرد
_ پس تو چطور تونستی بشناسی دکتر کوچولو؟
+هی منو دست کم گرفتیا...این شغل منه...*خنده*
که پرستار جانگ وارد اتاق شد و به صحبت ما پایان داد
پرستار جانگ: جونگ کوک یه ملاقاتی داری....
جونگ کوک متعجب به من نگاه کرد...
_ چرا کسی باید بیاد ملاقات من...؟ من منتظر کسی نبودم
جونگ کوک به اتاق ملاقات رفت و منم همراهش وارد اتاق شدم...
یه مرد حدودا ۶۰ ساله با صورت مستطیلی شکل و موهای خاکستری با کت و شلوار سرمهای
تا کوک رو دید از جاش بلند شد
مرد: به به...جونگ کوک عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده بود
کوک اما انگار اصلا انتظار دیدن اونو اینجا نداشت و اصلا هم دوست نداشت که اونو اینجا ببینه
خشمگین و با حالت تهاجمی یک قدم جلو رفت
و با کلمات بهش حمله ور شد
_ بعد شش سال اومدی اینجا چکار؟*عصبی و نسبتا بلند*
مرد: آروم باش...اومدم باهات حرف بزنم
_ من نمیخوام ببینمت ، حرفیم ندارم که بخوام بزنم
مرد: گوش کن کوک....ما همه متاسفیم چون بعد شش سال مدارکی پیدا شده که نشون میده تو راست میگی
من هیچی از حرفاشون متوجه نمی شدم ولی کنجکاو بحثشون رو دنبال میکردم...البته طبیعی بود چون کوک چیزی از خودش به من نگفته بود
اما اون مرد از چی حرف میزد و کی بود که کوک رو انقدر عصبانی میکرد
کوک خنده ی حرصی ای کرد
_ هه...نه ممنون دیگه لازمشون ندارم ، اون موقع تنها چیزی که میخواستم اعتماد بود ، اعتماد خانوادهام ، اینکه باورم کنن اما اونا به راحتی منو گذاشتن کنار
دستش از عصبانیت می لرزید و میتونستم حس کنم که حرارت بدنش چقدر بالا رفته...
کنارش ایستادم
و آروم دستش که میتونستم لرزشش رو حس کنم رو تو دستای خودم قفل کردم
سعی کردم آرومش کنم
+ آروم باش....کوک*زمزمه*
خودمو بهش نزدیک کردم
+ من کنارتم و اجازه نمیدم که دیگه آسیبی بهت برسونن
۴.۳k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.