فیک کوک،پارت۷
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۷
الکی و بدون هیچ دلیلی فقط بخاطر یه حرف ساده از کوره در رفتم...
+ پاچه میگیرم ، اعصابم هم خرده....
سرمو برگردوندم سمتش و در نزدیک ترین حالت بهش وایستادم
اینقدر قدش بلند بود که مجبور شدم گردنمو بالا بگیرم تا بتونم نگاهش کنم...
+ جدی فکر کردی دوست دارم هر روز بیام اینجا قیافه ی سرد و پوکر تو رو تحمل کنم؟ اگه مجبور نبودم یه لحظه هم پیش تو نمی موندم
آروم با انگشتم به قفسه ی سینش که بین شونه های پهنش قرار داشت ضربه میزدم....
+ ببین زندگی من همین طوری هم رومخ و رقت انگیز هست و وقتی که قیافهی زار و ناامید تو رو هم که می بینم کلا دلم میخواد بمیرم
ازت خواهش میکنم حالا که مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم زندگی منو با رفتارات رقت انگیز تر از اینی که هست نکن ، تو واقعا...
حرفم با دردی که زیر دلم پیچید ، ناتموم موند...
همش تقصیر این بود ، حرفایی که میزدم برای خودمم عجیب بود اما امروز کلا هورمون هام بهم ریخته بود....
دردش انقدر وحشتناک بود که خم شدم و کامل تو خودم جمع شدم...
اون که تا الان بدون هیچ حرفی داشت به من نگاه میکرد و معلوم بود خیلی از حرفای من تعجب کرده
اومد سمتم آروم بغلم کرد...
باورم نمیشد، اون الان منو بغل کرد....بلاخره نتونست نسبت به یه چیزی بی تفاوت باشه...
_ اومممم، پس بگو چرا دکتر کوچولوی ما امروز اعصاب نداره....
منو آروم بلند کرد و رو تخت گذاشت....
زیر دلمو ماساژ میداد...
منم که داشتم از خجالت آب میشدم...تا حالا تو عمرم انقدر عرق نکرده بودمممم....
_هی تو که دوباره شبیه لبو شدی*خنده خرگوشی*
من بیشتر معذب شدم....
اما دستش که به آرومی داشت زیر دلم حرکت میکرد خیلی به من آرامش میداد دلم میخواست ساعت ها تو همون حال بمونم....
اما فکر به اینکه اینجا تیمارستانه و ممکنه هر لحظه یکی بیاد و یا از همه بدتر از توی دوربین ما رو با این وضعیت ببینن جیغ آرومی کشیدمو مثل برق گرفته ها از جام پریدم...
_ هوی چته...
+ م...متشکرم....*دستپاچه*
و از اتاق دویدم بیرون اما درست زمانی که خواستم از پله ها برم پایین متوجه شدم که برگه ی پرونده رو برنداشتم
پس سریع برگشتم
اون که کلا از رفتار های هول کرده ی من متوجه شده بود که خیلی خجالت کشیدم خندید...
دوباره خواستم برم بیرون که قبلش
+ تو برو زیر دل دوست دختر تو ماساژ بده....
که این حرف خندشو بیشتر کرد
*نویسنده*
ا.ت احساس جدیدی پیدا کرده بود ، خودش نمی خواست قبول کنه اما ما خوب میدونیم اسم این احساس چی بود....
دلش نمیخواست بپذیره که عاشق کسی شده که هیچوقت فکرشو نمیکرد...
اما جونگ کوک هم این احساس رو داشت؟
ا.ت از این می ترسید....
#فیککوک
#پارت۷
الکی و بدون هیچ دلیلی فقط بخاطر یه حرف ساده از کوره در رفتم...
+ پاچه میگیرم ، اعصابم هم خرده....
سرمو برگردوندم سمتش و در نزدیک ترین حالت بهش وایستادم
اینقدر قدش بلند بود که مجبور شدم گردنمو بالا بگیرم تا بتونم نگاهش کنم...
+ جدی فکر کردی دوست دارم هر روز بیام اینجا قیافه ی سرد و پوکر تو رو تحمل کنم؟ اگه مجبور نبودم یه لحظه هم پیش تو نمی موندم
آروم با انگشتم به قفسه ی سینش که بین شونه های پهنش قرار داشت ضربه میزدم....
+ ببین زندگی من همین طوری هم رومخ و رقت انگیز هست و وقتی که قیافهی زار و ناامید تو رو هم که می بینم کلا دلم میخواد بمیرم
ازت خواهش میکنم حالا که مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم زندگی منو با رفتارات رقت انگیز تر از اینی که هست نکن ، تو واقعا...
حرفم با دردی که زیر دلم پیچید ، ناتموم موند...
همش تقصیر این بود ، حرفایی که میزدم برای خودمم عجیب بود اما امروز کلا هورمون هام بهم ریخته بود....
دردش انقدر وحشتناک بود که خم شدم و کامل تو خودم جمع شدم...
اون که تا الان بدون هیچ حرفی داشت به من نگاه میکرد و معلوم بود خیلی از حرفای من تعجب کرده
اومد سمتم آروم بغلم کرد...
باورم نمیشد، اون الان منو بغل کرد....بلاخره نتونست نسبت به یه چیزی بی تفاوت باشه...
_ اومممم، پس بگو چرا دکتر کوچولوی ما امروز اعصاب نداره....
منو آروم بلند کرد و رو تخت گذاشت....
زیر دلمو ماساژ میداد...
منم که داشتم از خجالت آب میشدم...تا حالا تو عمرم انقدر عرق نکرده بودمممم....
_هی تو که دوباره شبیه لبو شدی*خنده خرگوشی*
من بیشتر معذب شدم....
اما دستش که به آرومی داشت زیر دلم حرکت میکرد خیلی به من آرامش میداد دلم میخواست ساعت ها تو همون حال بمونم....
اما فکر به اینکه اینجا تیمارستانه و ممکنه هر لحظه یکی بیاد و یا از همه بدتر از توی دوربین ما رو با این وضعیت ببینن جیغ آرومی کشیدمو مثل برق گرفته ها از جام پریدم...
_ هوی چته...
+ م...متشکرم....*دستپاچه*
و از اتاق دویدم بیرون اما درست زمانی که خواستم از پله ها برم پایین متوجه شدم که برگه ی پرونده رو برنداشتم
پس سریع برگشتم
اون که کلا از رفتار های هول کرده ی من متوجه شده بود که خیلی خجالت کشیدم خندید...
دوباره خواستم برم بیرون که قبلش
+ تو برو زیر دل دوست دختر تو ماساژ بده....
که این حرف خندشو بیشتر کرد
*نویسنده*
ا.ت احساس جدیدی پیدا کرده بود ، خودش نمی خواست قبول کنه اما ما خوب میدونیم اسم این احساس چی بود....
دلش نمیخواست بپذیره که عاشق کسی شده که هیچوقت فکرشو نمیکرد...
اما جونگ کوک هم این احساس رو داشت؟
ا.ت از این می ترسید....
۳.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.