فیک کوک،پارت ۱۴
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۴
نگاهی بهش کردم
دلم میخواست همین الان متقابلا بغلش کنمو بگم قلبم خیلی وقته بخشیدتت...
یا از سروکولش بپرمو حال هواشو عوض کنم
قلبم همه ی اینارو برنامهریزی کرده بود غافل از اینکه مغزم بعد از اون همه صبر کردن ،قرار بود بچزوندش،...
من ساکت موندم و نگاهش کردم و اون همچنان سرش پایین بود...
اون غرورشو کنار گذاشته بود و مثله یه مرد اشتباهشو پذیرفته بود و باعث شده بود که برای صدمین بار تحسینش کنم
اما من......
آروم زدم به شونهاش
+تازه شدم مثل خودت آقای جئون...سرد و بی احساس
تو به من گفتی ارزشی ندارم....قبلا نه ، اما الان اگه بمیری هم فرقی برام نداره
حتی خودمم تعجب کردم...این جوابی نبود که از ته دلم باشه
قلبم داشت منفجر میشد
سرمو برگردوندم
پاتند کردم تا زودتر از اتاقش خارج بشم اما این تصمیم قلبم نبود
و اونم در حالی سرشو آورده بود بالا تا رفتن منو تماشا کنه که اشک صورتشو زیر خودش غرق کرده بود....
*کوک*
خیلی وقت بود که درگیرش شده بودم....هیچوقت کسی نبوده که منو عاشق خودش کنه ، اما این دختر فرق داره یعنی ممکنه این همون عشق باشه...
نمیدونم اما مطمئنم که احساسات ساده ای نیستن...
از زمانی که دیدمش...
از همون زمان که ناخودآگاه رفتمو نجاتش دادم درحالی که خودمم نمیدونم چرا...از زمانی که جلوی رئیسش از من حمایت کرد
از همون زمان احساس کردم دیگه تنها نیستم
خودش نمیفهمید اما هرروز منتظر دیدن اون بودم....خنده داره من قبل از اون دلیلی برای ادامه ی زندگی نداشتم اما حالا اون شده بود دلیلم؟....
اما باز مثل همیشه این منم که گند میزنم به همهچی ، به همه ی اون احساسات زیبایی که متعلق به من بودن، گند میزدم به همه ی آدمای مهم زندگیم...
بعد از رفتنش همونجا روی زمین نشستم
از خودم بدم میومد ، از اينکه حتی کسی که بهم خوبی کرده بود رو اذیت میکردم...کسی که بعد مدت ها تصمیم گرفته بود با بیرحمی مثل من با محبت رفتار کنه اما من،...من در عوض چه کار کردم...
دلم میخواست بمیرم...
در حالی که میدونستم انقدر پست و رقت انگیزم که حتی مرگ هم ازم بدش میومد....
حرفش دوباره تو ذهنم تکرار شد:"الان اگه بمیری هم برام فرقی نداره"
پوزخند تلخی زدم....
این کاری بود که خودم با اون دختر معصومی که تمام تلاششو کرده بود تا منو از دنیای تاریک خودم نجات بده ، کرده بودم....
این برای دومین بار بود که دلم میخواست بمیرم....اما ایندفعه بیشتر از قبل ، این احساس از عمق وجودمه چون دیگه حتی مردنم برای اونم فرقی نداره...
بلند شدم و به اینه قدی رو به روم خیره شدم...
با مشت من خرد شد جلوی پام پخش زمین شد...
به تکه هاش نگاه کردم ، چقدر شبیه قلب من بود این اینه
اولین بار توسط خانوادم شکست....
اما اون دختر برام ترمیمش کرد و منو عاشق خودش کرد
و بار دوم خودم شکستمش...
"اگه الان بمیری هم برام فرقی نداره"
برای صدمین بار تکرارش کردم
تو انقدر پستی که دیگه برای هیچکس مهم نیستی....لیاقتت از مردنم کمتره
یکی از تیکه های خرد شده ی اینه رو برداشتم
نگاهش کردم ، خیلی زیبا بود
درخشان و تیز
#فیککوک
#پارت۱۴
نگاهی بهش کردم
دلم میخواست همین الان متقابلا بغلش کنمو بگم قلبم خیلی وقته بخشیدتت...
یا از سروکولش بپرمو حال هواشو عوض کنم
قلبم همه ی اینارو برنامهریزی کرده بود غافل از اینکه مغزم بعد از اون همه صبر کردن ،قرار بود بچزوندش،...
من ساکت موندم و نگاهش کردم و اون همچنان سرش پایین بود...
اون غرورشو کنار گذاشته بود و مثله یه مرد اشتباهشو پذیرفته بود و باعث شده بود که برای صدمین بار تحسینش کنم
اما من......
آروم زدم به شونهاش
+تازه شدم مثل خودت آقای جئون...سرد و بی احساس
تو به من گفتی ارزشی ندارم....قبلا نه ، اما الان اگه بمیری هم فرقی برام نداره
حتی خودمم تعجب کردم...این جوابی نبود که از ته دلم باشه
قلبم داشت منفجر میشد
سرمو برگردوندم
پاتند کردم تا زودتر از اتاقش خارج بشم اما این تصمیم قلبم نبود
و اونم در حالی سرشو آورده بود بالا تا رفتن منو تماشا کنه که اشک صورتشو زیر خودش غرق کرده بود....
*کوک*
خیلی وقت بود که درگیرش شده بودم....هیچوقت کسی نبوده که منو عاشق خودش کنه ، اما این دختر فرق داره یعنی ممکنه این همون عشق باشه...
نمیدونم اما مطمئنم که احساسات ساده ای نیستن...
از زمانی که دیدمش...
از همون زمان که ناخودآگاه رفتمو نجاتش دادم درحالی که خودمم نمیدونم چرا...از زمانی که جلوی رئیسش از من حمایت کرد
از همون زمان احساس کردم دیگه تنها نیستم
خودش نمیفهمید اما هرروز منتظر دیدن اون بودم....خنده داره من قبل از اون دلیلی برای ادامه ی زندگی نداشتم اما حالا اون شده بود دلیلم؟....
اما باز مثل همیشه این منم که گند میزنم به همهچی ، به همه ی اون احساسات زیبایی که متعلق به من بودن، گند میزدم به همه ی آدمای مهم زندگیم...
بعد از رفتنش همونجا روی زمین نشستم
از خودم بدم میومد ، از اينکه حتی کسی که بهم خوبی کرده بود رو اذیت میکردم...کسی که بعد مدت ها تصمیم گرفته بود با بیرحمی مثل من با محبت رفتار کنه اما من،...من در عوض چه کار کردم...
دلم میخواست بمیرم...
در حالی که میدونستم انقدر پست و رقت انگیزم که حتی مرگ هم ازم بدش میومد....
حرفش دوباره تو ذهنم تکرار شد:"الان اگه بمیری هم برام فرقی نداره"
پوزخند تلخی زدم....
این کاری بود که خودم با اون دختر معصومی که تمام تلاششو کرده بود تا منو از دنیای تاریک خودم نجات بده ، کرده بودم....
این برای دومین بار بود که دلم میخواست بمیرم....اما ایندفعه بیشتر از قبل ، این احساس از عمق وجودمه چون دیگه حتی مردنم برای اونم فرقی نداره...
بلند شدم و به اینه قدی رو به روم خیره شدم...
با مشت من خرد شد جلوی پام پخش زمین شد...
به تکه هاش نگاه کردم ، چقدر شبیه قلب من بود این اینه
اولین بار توسط خانوادم شکست....
اما اون دختر برام ترمیمش کرد و منو عاشق خودش کرد
و بار دوم خودم شکستمش...
"اگه الان بمیری هم برام فرقی نداره"
برای صدمین بار تکرارش کردم
تو انقدر پستی که دیگه برای هیچکس مهم نیستی....لیاقتت از مردنم کمتره
یکی از تیکه های خرد شده ی اینه رو برداشتم
نگاهش کردم ، خیلی زیبا بود
درخشان و تیز
۳.۱k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.