فیک کوک،پارت۱۱
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۱
لای پلک هامو به آرومی باز کردم....
تکون آرومی خوردم که درد توی تمام نقاط بدنم پیچید...
+ایییییی
با این صدا رئیس متوجه من شد
رئیس:اوه...بیدار شدی ا.ت؟حالت خوبه دختر....
پس تو دفتر رئیس بودم....اصلا هیچی یادم نمیومد
رییس: ما خیلی به موقع رسیدیم وگرنه تو الان مرده بودی،شانس آوردی که جاییت نشکسته
با این حرف کاملا همهچی یادم اومد....
با یادآوریش دوباره تنم لرزید، اون خیلی ترسناک شده بود...
تو افکار خودم بودم که دکتر مین هم اومد
دکتر مین: سلام ا.ت،حالت خوبه....
سرمو به آرومی تکون دادم....
رییس: ا.ت تو هنوز میخوای که روانپزشک اون باشی؟*جدی*
دکتر مین: آره ا.ت من میتونم درمان اونو به عهده بگیرم*مهربون*
به حرف دکتر مین پوزخندی زدم....چطور اون موقع که رئیس میخواست درمان اونو به تو بده هیچ تمایلی نداشتی اما الان....
حتما دلش به حالم و این کتک هایی که خوردم سوخته....
اما معلوم بود که نه....من دیگه نمیخواستم روانپزشک اون باشم
من از روز اولی که دیدمش نتونستم بهش به چشم یه بیمار ساده نگاه کنم...من از روز اول با دیدنش از درون دگرگون شدم و تغییر کردم و حالا...همین تغییرات کار دستم داده بود
حتما از درمانش کناره گیری میکردم و میرفتم دنبال زندگیای که قبل از دیدن اون داشتم
+بله،من میخوام خودم درمانش رو ادامه بدم
رئیس و دکتر مین از حرفم تعجب کردن.
اما مهم تر از همه من....من خودم متعجب بودم
چی داری میگی ا.ت؟
حتی خودمم نفهمیدم چی گفتم....
من با مغزم بریده و دوخته بودم و حالا قلبم با این جوابی که داده بود همهچیز رو بهم ریخته بود....
اخه نمیبینی حال و روز خودتو
تو نگرانش بودی ، از وقتی اینجا بود سعی کردی همیشه حمایتش کنی ، دلت میخواست کاری کنی که دیگه درد نکشه اما....
اما اون چی؟
اون حتی تو رو آدم حساب کرد...نه دختر ، تو رو حتی به عنوان یه روانپزشک واقعی نمیشناخت
تو براش یه دختر ضعیف بودی که کتک زدنش از آب خوردن راحت تر بود...
اما قلبم که اینا رو نمیفهمه...
رئیس بیتوجه به جوابی که داده بودم،گفت
رییس: دکتر مین از این به بعد شما درمان بیمار جئون جونگ کوک رو به عهده میگیرید*بسیار جدی*
انقدر محکم و جدی این حرفو زد که جرئت مخالفت کردن نداشتم اما انگار قلبم داشت...
+نه رئیس،من میخوام خودم درمانش رو ادامه بدم چون حرفایی دارم که باید بهش بزنم و سوالایی دارم که باید ازش بپرسم
رییس: مثل اینکه تو نمیفهمی یا سرت ضربه خورده عقلتو از دست دادی، ببین وضعتو دختر....همهجات کبوده اگه ما نرسیده بودیم که تو به جای اینکه اینجا بشینی با من بحث کنی،اون دنیا داشتی با عزرائیل چایی میخوردی
خواستم حرفی بزنم اما فرصت نداد
رییس: ببین *انگشت اشارهشو به نشونه ی تهدید تو هوا تکون داد*
اونروزی رو یادت میاد که گفتی مسئولیت همه ی اتفاقات و بلا هایی رو که اون روانی مریض سرت بیاره قبول میکنی؟ اما نتونستی خانم کیم ا.ت ، بازم من کسی بودم که تو رو از دست اون نجات داد و تو نتونستی به تنهایی از پسش بربیای
اون عملا به من ثابت کرده بود که کنترلی رو خودش نداره و هر لحظه ممکن بود بکشتم اما باز هم با همه این اتفاقات نمیتونستم بی احترامی و توهین به اونو بپذیرم
با ضرب از جام بلند شدم که دردی که از اعضای بدن کبود و لهولوردم حس کردم منو منصرف کرد
از درد سرم گیج رفت و تعادلم رو از دست دادم
اما ترجیح دادم ایستاده حرف بزنم
+ درسته رییس،من به شما مدیونم و میدونم که نتونستم مسئولیت کارامو به عهده بگیرم اما ازتون خواهش میکنم اجازه بدید اینکاری رو که خودم شروع کردم ، خودم تمومش کنم....*محکم*
رئیس انگار انتظار این لحن محکم رو نداشت چون کم آورد
خوشحال از پیروزیای که تو این بحث به دست آورده بودم میخواستم از دفتر برم بیرون اما
آینه یه لحظه متوقفم کرد....
به خودم نگاهی انداختم و دستی به صورتم کشیدم
جا خوردم
به معنای واقعی داغونم کرده بود اون پسر...دلم به حال خودم سوخت ، قلبی که انقدر نفهم بود و میدید اما هنوز از اون حمایت میکرد بدون اینکه حتی به من بگه دردش چیه...
بغض نه تنها گلوم بلکه به تمام وجودم رخنه کرد...صورتمو چرخوندم تا بهتر ببینم اما چیزی برای دیدن وجود نداشت....
#فیککوک
#پارت۱۱
لای پلک هامو به آرومی باز کردم....
تکون آرومی خوردم که درد توی تمام نقاط بدنم پیچید...
+ایییییی
با این صدا رئیس متوجه من شد
رئیس:اوه...بیدار شدی ا.ت؟حالت خوبه دختر....
پس تو دفتر رئیس بودم....اصلا هیچی یادم نمیومد
رییس: ما خیلی به موقع رسیدیم وگرنه تو الان مرده بودی،شانس آوردی که جاییت نشکسته
با این حرف کاملا همهچی یادم اومد....
با یادآوریش دوباره تنم لرزید، اون خیلی ترسناک شده بود...
تو افکار خودم بودم که دکتر مین هم اومد
دکتر مین: سلام ا.ت،حالت خوبه....
سرمو به آرومی تکون دادم....
رییس: ا.ت تو هنوز میخوای که روانپزشک اون باشی؟*جدی*
دکتر مین: آره ا.ت من میتونم درمان اونو به عهده بگیرم*مهربون*
به حرف دکتر مین پوزخندی زدم....چطور اون موقع که رئیس میخواست درمان اونو به تو بده هیچ تمایلی نداشتی اما الان....
حتما دلش به حالم و این کتک هایی که خوردم سوخته....
اما معلوم بود که نه....من دیگه نمیخواستم روانپزشک اون باشم
من از روز اولی که دیدمش نتونستم بهش به چشم یه بیمار ساده نگاه کنم...من از روز اول با دیدنش از درون دگرگون شدم و تغییر کردم و حالا...همین تغییرات کار دستم داده بود
حتما از درمانش کناره گیری میکردم و میرفتم دنبال زندگیای که قبل از دیدن اون داشتم
+بله،من میخوام خودم درمانش رو ادامه بدم
رئیس و دکتر مین از حرفم تعجب کردن.
اما مهم تر از همه من....من خودم متعجب بودم
چی داری میگی ا.ت؟
حتی خودمم نفهمیدم چی گفتم....
من با مغزم بریده و دوخته بودم و حالا قلبم با این جوابی که داده بود همهچیز رو بهم ریخته بود....
اخه نمیبینی حال و روز خودتو
تو نگرانش بودی ، از وقتی اینجا بود سعی کردی همیشه حمایتش کنی ، دلت میخواست کاری کنی که دیگه درد نکشه اما....
اما اون چی؟
اون حتی تو رو آدم حساب کرد...نه دختر ، تو رو حتی به عنوان یه روانپزشک واقعی نمیشناخت
تو براش یه دختر ضعیف بودی که کتک زدنش از آب خوردن راحت تر بود...
اما قلبم که اینا رو نمیفهمه...
رئیس بیتوجه به جوابی که داده بودم،گفت
رییس: دکتر مین از این به بعد شما درمان بیمار جئون جونگ کوک رو به عهده میگیرید*بسیار جدی*
انقدر محکم و جدی این حرفو زد که جرئت مخالفت کردن نداشتم اما انگار قلبم داشت...
+نه رئیس،من میخوام خودم درمانش رو ادامه بدم چون حرفایی دارم که باید بهش بزنم و سوالایی دارم که باید ازش بپرسم
رییس: مثل اینکه تو نمیفهمی یا سرت ضربه خورده عقلتو از دست دادی، ببین وضعتو دختر....همهجات کبوده اگه ما نرسیده بودیم که تو به جای اینکه اینجا بشینی با من بحث کنی،اون دنیا داشتی با عزرائیل چایی میخوردی
خواستم حرفی بزنم اما فرصت نداد
رییس: ببین *انگشت اشارهشو به نشونه ی تهدید تو هوا تکون داد*
اونروزی رو یادت میاد که گفتی مسئولیت همه ی اتفاقات و بلا هایی رو که اون روانی مریض سرت بیاره قبول میکنی؟ اما نتونستی خانم کیم ا.ت ، بازم من کسی بودم که تو رو از دست اون نجات داد و تو نتونستی به تنهایی از پسش بربیای
اون عملا به من ثابت کرده بود که کنترلی رو خودش نداره و هر لحظه ممکن بود بکشتم اما باز هم با همه این اتفاقات نمیتونستم بی احترامی و توهین به اونو بپذیرم
با ضرب از جام بلند شدم که دردی که از اعضای بدن کبود و لهولوردم حس کردم منو منصرف کرد
از درد سرم گیج رفت و تعادلم رو از دست دادم
اما ترجیح دادم ایستاده حرف بزنم
+ درسته رییس،من به شما مدیونم و میدونم که نتونستم مسئولیت کارامو به عهده بگیرم اما ازتون خواهش میکنم اجازه بدید اینکاری رو که خودم شروع کردم ، خودم تمومش کنم....*محکم*
رئیس انگار انتظار این لحن محکم رو نداشت چون کم آورد
خوشحال از پیروزیای که تو این بحث به دست آورده بودم میخواستم از دفتر برم بیرون اما
آینه یه لحظه متوقفم کرد....
به خودم نگاهی انداختم و دستی به صورتم کشیدم
جا خوردم
به معنای واقعی داغونم کرده بود اون پسر...دلم به حال خودم سوخت ، قلبی که انقدر نفهم بود و میدید اما هنوز از اون حمایت میکرد بدون اینکه حتی به من بگه دردش چیه...
بغض نه تنها گلوم بلکه به تمام وجودم رخنه کرد...صورتمو چرخوندم تا بهتر ببینم اما چیزی برای دیدن وجود نداشت....
۳.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.