عشق بی پایان
#عشق_بی_پایان
#فصل_سوم
P⁵¹
تهیونگ:باشه هرجور خودت میدونی ولی
کوک:ولی؟
تهیونگ:فقط یک روز
کوک:برو گمشو بابا
پاشو بریم ا/ت
ا/ت:باشه
ویو ا/ت
رفتیم خونه که کوک گفت
ا/ت همه ی لباساتو دربیار
ا/ت:باشه
ا/ت همه لباساشو در اورد و کوک گفت ا/ت برو رو تخت
ا/ت رفت رو تخت و کوک هم لباسشو در اورد و رفت رو ا/ت
ا/ت:آههههه کوک آروم تر تورو خدا آروم تر
کوک:خفه
ا/ت دیگه چیزی نگفتو کوک انقد زیاده روی کرد که
ا/ت:کوک حالم داره بد میشه
کوک:(گوش نمیکرد و تمام بدن ا/ت و کبود کرده بود)
ا/ت:آه آخ آه
کوک:وقتی دارم به فاکت میدم الکی ادا نده
ا/ت تا صبح فقط ناله کرده بود و کوک هم به کارش ادامه میداد
اخه جئون خان انقد زیاده روی؟
ویو ا/ت
کوک انقد زیاده روی کرده بود که حالم داشت بد میشد
دیگه نتونستم صبونه دست کنم
روی مبل دراز کشیدم
کوک هنوز بیدار نشده بود
گوشیم زنگ خورد
تهیونگ بود
این سه تا برادر از من چی میخواستن
جواب دادم
تهیونگ:سلام ا/ت
ا/ت : سلام
تهیونگ: دارم میام دنبالت آماده شو
ا/ت:باشه بای
تهیونگ:بای
کوک: کجا به سلامتی؟
ا/ت: میخوام با تهیونگ برم بیرون
کوک: اولن شما خیلی غلط میکنی دومن بشین سرجات
ا/ت: تروخدا
کوک: برو ولی بدون خوب شب برمیگردی ا/ت خانوم یادت باشه بعد ساعت ۹ بیای بدجور به فاکت میدم
ویو ا/ت
نمیتونستم رو حرف تهیونگ حرفی بزنم چون باید از دست همشون باید خلاص میشدم
کوک باز بهتر از تهیونگ بود
خلاصه لباسامو پوشیدم و رفتم پایین
که دیدم تهیونگ اومده
رفتم سوار ماشین شدم و تا برسیم خونه تهیونگ حرفی بینمون رد و بدل نشد رسیدیم خونه تهیونگ درو باز کرد و رفتیم خونه
انقد گشنم بود که نتوستم خودمو کنترل کنم
رفتم سمت یخچال و کره و مربا رو برداشتم بعد اینکه خوردم دیدم خیلی خوابم میاد رفتم رو تخت دراز بکشم گوشیمو دستم گرفتم دیدم تهیونگ داره میاد سمتم
تهیونگ:بیبی میدونی دلم چی موخواد
ا/ت :چی؟
تهیونگ: دلم میخواد دوباره به ف/اکت بدم
ا/ت:...........
این پارت اگه بد شد بدونید این پارت و دوستم نوشته🤡🗿🚬💔
#فصل_سوم
P⁵¹
تهیونگ:باشه هرجور خودت میدونی ولی
کوک:ولی؟
تهیونگ:فقط یک روز
کوک:برو گمشو بابا
پاشو بریم ا/ت
ا/ت:باشه
ویو ا/ت
رفتیم خونه که کوک گفت
ا/ت همه ی لباساتو دربیار
ا/ت:باشه
ا/ت همه لباساشو در اورد و کوک گفت ا/ت برو رو تخت
ا/ت رفت رو تخت و کوک هم لباسشو در اورد و رفت رو ا/ت
ا/ت:آههههه کوک آروم تر تورو خدا آروم تر
کوک:خفه
ا/ت دیگه چیزی نگفتو کوک انقد زیاده روی کرد که
ا/ت:کوک حالم داره بد میشه
کوک:(گوش نمیکرد و تمام بدن ا/ت و کبود کرده بود)
ا/ت:آه آخ آه
کوک:وقتی دارم به فاکت میدم الکی ادا نده
ا/ت تا صبح فقط ناله کرده بود و کوک هم به کارش ادامه میداد
اخه جئون خان انقد زیاده روی؟
ویو ا/ت
کوک انقد زیاده روی کرده بود که حالم داشت بد میشد
دیگه نتونستم صبونه دست کنم
روی مبل دراز کشیدم
کوک هنوز بیدار نشده بود
گوشیم زنگ خورد
تهیونگ بود
این سه تا برادر از من چی میخواستن
جواب دادم
تهیونگ:سلام ا/ت
ا/ت : سلام
تهیونگ: دارم میام دنبالت آماده شو
ا/ت:باشه بای
تهیونگ:بای
کوک: کجا به سلامتی؟
ا/ت: میخوام با تهیونگ برم بیرون
کوک: اولن شما خیلی غلط میکنی دومن بشین سرجات
ا/ت: تروخدا
کوک: برو ولی بدون خوب شب برمیگردی ا/ت خانوم یادت باشه بعد ساعت ۹ بیای بدجور به فاکت میدم
ویو ا/ت
نمیتونستم رو حرف تهیونگ حرفی بزنم چون باید از دست همشون باید خلاص میشدم
کوک باز بهتر از تهیونگ بود
خلاصه لباسامو پوشیدم و رفتم پایین
که دیدم تهیونگ اومده
رفتم سوار ماشین شدم و تا برسیم خونه تهیونگ حرفی بینمون رد و بدل نشد رسیدیم خونه تهیونگ درو باز کرد و رفتیم خونه
انقد گشنم بود که نتوستم خودمو کنترل کنم
رفتم سمت یخچال و کره و مربا رو برداشتم بعد اینکه خوردم دیدم خیلی خوابم میاد رفتم رو تخت دراز بکشم گوشیمو دستم گرفتم دیدم تهیونگ داره میاد سمتم
تهیونگ:بیبی میدونی دلم چی موخواد
ا/ت :چی؟
تهیونگ: دلم میخواد دوباره به ف/اکت بدم
ا/ت:...........
این پارت اگه بد شد بدونید این پارت و دوستم نوشته🤡🗿🚬💔
۱۵.۹k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.